eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷رمان واقعی 🌷قسمت ۸۶ 🌷 دست های خالی با هر قدمی که برمی داشتم ... اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن ... اما من خیالم بود ... اگر قرار به رفتن بود... کسی نمی تونست جلوش رو بگیره ... اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن ... و گم شدن و رفتن ما به اون دشت ... هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود... چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود ... سرم رو انداختم پایین ... هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ... خوب می دونستم از دید اونها ... حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق می دادم ... اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... کرد ... آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد ... تا اومد چیزی بگه... آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو ... تازه اونجا بود که درک کردم ... قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ... تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین ... و من سوار شدم ... آخر بی شعورهایی روانی ... چند لحظه به صادق نگاه کردم ... و نگاهم برگشت توی دشت ... ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن ... هوا کاملا روشن شده بود ... که آقا مهدی سوار شد ... _پس شهدا چی؟ ... نگاهش سنگین توی دشت چرخید ... _با توجه به شرایط ... ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست ... دست خالی نمیشه بریم جلو ... برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم ... اگر میدون مین〰 باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است ... و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه ... نگران نباش ... به بچه های تفحص ... موقعیت اینجا رو خبر میدم ... آقا رسول از پشت سر، گرا می داد ... و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب ... دنده عقب برمی گشت ... و من با چشم های خیس از اشک ... محو تصویری بودم که لحظه به لحظه ... محو تر می شد ... . ادامه دارد... 🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟 با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۲۰ نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود.. و به هر قیمتی تنها را میخواست که دیگر از چشمانش . درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت..و دلم میخواست فقط به خانه برگردم.. که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد... با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود.. و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد... زن پیراهنی سرمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود،کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با مهربانی شروع کرد _من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه مون. سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید _یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید! من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را تا من باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با _✨بسم الله.. شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند..و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم... از درد و حالت تهوع لحظه ای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر یاالله پیراهن سرمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو هم شویم. از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ و ۱۰۳ ❤️امیرعلی تو افکار خودم غرق بودم و به این فکر‌ می‌کردم حرف دلمو بهش بزنم یانه؟ شاید اگه رو در رو باهاش حرف بزنم بتونه راحت تر حرفشو بزنه باصدای رامین که منو مخاطب قرارداده بود سرمو گرفتم بالا و دیدم فرهاد و رامین بالا سرم ایستادن، -ها؟ فرهاد: -ها؟! رامین: -خب؟ -چیه؟ کارم دارین؟ فرهاد خندید و گفت: -دوباره که فکرت درگیر طرف شد عصبی نگاشون کردم. -ربطی به شما نداره رامین: تازگیا بی اعصاب شدی ها، بنظرم بری باهاش حرف بزنی لااقل اینطوری به جواب سوالت می‌رسی -اتفاقا داشتم به این فکر می‌کردم که برم باهاش حرف بزنم فرهاد: آره، برو -برم؟ رامین و فرهاد با لبخند دندون نمایی به هم نگاه کردن و رو کردن سمتم و سرشونو به نشانه تایید تکون دادن. بلندشدم و سریع اتاقو ترک کردم. به ساعتم نگاهی انداختم 5:20عصر رو نشون میداد، فقط امیدوارم مائده هنوز دانشگاه باشه. سوار ماشینم شدم و سمت دانشگاهش راه افتادم ❤️مائده ساعت پنج ونیم عصر از دانشگاه رفتم بیرون، خیلی خسته بودم و ازاینکه مجبورم امروز یه ساعت منتظربمونم تا ماشین گیرم بیاد کلافه شده بودم، باهانیه خداحافظی کردم که همون لحظه صدای بوق ماشینی به گوشم رسید، سرچرخوندم و با امیرعلی روبه رو شدم، باتعجب نگاهی کردم هانیه آروم خندید و دم گوشم گفت: -مثل اینکه قسمت نیس من برسونمت خونتون، فعلا خداحافظ هانیه زود رفت و منم سمت ماشین امیرعلی رفتم و این بار عقب سوار شدم. -سلام آقا امیرعلی! وقتی منو با پوشش جدیدم دید یه لحظه تو اینه نگاهی کرد اما زود اینه رو تنظیم کرد که نگاهش به من نیافته. -سلام چقدر برام بود که نگاش نکنم. -شما چرا اومدین دنبالم؟ استارت زد و حرکت کرد. -ناراحتین که اومدم؟ دستپاچه گفتم: -نه نه، ببخشید، همچین منظوری نداشتم، آخه چون اون قضیه تموم شد گفتم.... بین حرفم اومد و گفت: - براتون توضیح میدم. اما تا رسیدن به خونمون حرفی بینمون ردوبدل نشد و منتظربودم تا حرفشو بزنه. بلاخره منو رسوند خونمون، خواستم پیاده بشم که صدام زد -میشه چند لحظه بشینید؟ دررو بستم و نشستم -اتفاقی افتاده آقا امیرعلی؟ معلوم بود حرفی که میخواست بزنه براش سخته -راستش... درمورد موضوعی میخوام باهاتون حرف بزنم ولی... چطوری بگم... -بفرمایید نفس عمیقی کشید. بسم‌اللهی گفت که شنیدم -مائده خانم، بعداز مدتی میخوام حرف دلمو بهتون بزنم، فقط ازتون میخوام باهام رو راست باشین تا به جواب سوالم‌ برسم... دوسال پیش بعداز اون اتفاق همیشه سعی می‌کردم فراموشتون کنم، اما هیچوقت موفق نشدم، نمیدونم حرفامو درک می‌کنید یانه، ولی میخوام بهتون فرصت بدم، به خودمم فرصت بدم ببینم میشه یا نه. و اگه موافق باشین... دوباره برای امرخیر خدمتتون برسیم قلبم ازشنیدن حرفاش انقدر محکم میکوبید که هرآن ممکن بود از سینه‌م بپره بیرون، یعنی سارا راست میگفت اون هنوز دوستم داره من اشتباه فکر می‌کردم پس حرفای عزیزجون هم درست بود پس چرا هیچوقت متوجه نشدم! سوالای زیادی تو ذهنم مرور می‌شد و جواب هیچکدومشو نمیدونستم، با حرفی که امیرعلی زد به خودم اومدم و بهش نگاهی انداختم -باورکنید هرجوابی بدین قبول می‌کنم، فقط صادقانه جواب بدین. دیگه نمیخوام بازیچه بشم. بغض کرده بودم، آخه مگه میشد بهش نه بگم؟ من نظرم درموردش تغییرکرده بود و الان منم احساسی رو بهش دارم که اون چندساله که بهم داره، ولی با بغض گفتم: -خواهش میکنم نگین اینجوری -شرمنده دست خودم نبود. فقط یه جواب میخام ازتون سرمو انداختم پایین، نمیدونستم چی بگم، از اینکه بهش بگم بیاد خواستگاری خجالت می‌کشیدم و اصلا روم نمی‌شد -ر... راستش، چی بگم؟ -موافقین فرصت به خودمون و زندگیمون بدیم یا نه؟ پیاده شدم. کنار در سرنشین ایستادم کمی سرمو پایین بردم و بدون اینکه نگاش کنم. آب دهنمو قورت دادم، با صدایی خیلی ارام گفتم: -قابل باشم بله نیم نگاهی بهش انداختم معلوم بود از جوابم تعجب کرده. کامل برگشت و نگاهم کرد -بله؟! بله‌ی واقعی؟ -مگه بله‌ی الکی داریم؟ با اخم گفت: -جواب دوسال پیشتون بله‌ی الکی بود -بخاطرش تا اخر عمرم شرمنده‌تونم. خداحافظ. صاف ایستادم. برگشتم که برم سمت در خونه، فهمیدم که زود پیاده شد. گیج گفت: -ببخشید، ولی الان... جوابتون بله بود دیگه؟ برنگشتم، فقط سرمو تکون دادم و زود سمت در خونه رفتم، اینقدر خوشحال بودم که احساس می‌کردم هرآن ممکن بود بال دربیارم و پروازکنم. ❤️امیرعلی با خوشحالی وارد خونه شدم، هنوز باورم نشده بود که مائده جواب مثبت رو داده، همینکه پامو تو پذیرایی گذاشتم دیدم مامان نشسته و تلویزیون میبینه، سمتش رفتم و کنارش رو مبل نشستم -سلام مامان -سلام پسرم، خبراییه؟ بنظر خیلی خوشحال میای؟ سرمو انداختم پایین وگفتم: -میشه چند لحظه باهم حرف بزنیم -درچه مورد؟