eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۵۷ و ۵۸ یعنی اونطوری که سعید میگفت این دخترها و حتی خود من قربانی بشیم، یه قربانی برای مراسم شیطان پرستی و حالا شانس باید باهامون یار باشه که طریقهٔ قربانی شدنمون جانسوز نباشه، آخه سعید میگفت بعضی دختر بچه‌های مسیحی یا مسلمان شیعه را برای قربانی به درگاه شیطان زنده زنده میسوزانند و برخی هم دختران بالغ مثل من را که باید از بین دختران پاک و دست نخورده و باکرهٔ شیعه انتخاب شوند برای لاوی بزرگشان هدیه میبرند و لاوی بزرگ بعد از ت.. به اون دختر، توی مراسم اصلیشون اون دختر را قربانی میکنه... خدای من! حالا میفهمیدم که چرا جولیا تاکید داشت من پاک بمونم، چرا تاکید داشت که با هیچ مردی ازدواج نکنم چرا.... و چقدر من نفهم بودم که اون موقع یک ذره به این موضوع فکر نکردم و همش خیال میکردم که جولیا خیرخواه من هست و لندن بهشتی بی مثال است برای زنان که در عین آزادی، پاک و دست نخورده باقی میمانند...نه جولیا فقط می خواسته من سالم بمانم تا لاوی بزرگشان به مقصد پلیدش برسه.. بدنم شروع به لرزش کرد...زهرا که حال دگرگونم را دید، با دستهای کوچکش شروع به نوازش دست هایم کرد و زیر لب تکرار میکرد: _اُمی... و من نگاهی به بالا کردم و گفتم: "خدایا ، تورا به خون به ناحق ریختهٔ مادر این دختر، تو را به خون تمام قسم میدم، من و زهرا را نجات بده..."😭 حالا میفهمم چه اشتباه مهلکی کردم و چشم و گوش بسته به اعتماد کردم و جهنم اینجا را با بهشت سرزمین خودم معاوضه کردم. دستهام به رعشه افتاده بود، آرام از جا برخاستم، طوری وانمود میکردم که چیزی نشده، آخر تن رنجور این دخترک که معلوم نبود چه ویروسی به آن تزریق کرده اند، بیش از این طاقت رنج را نداشت و من نمیبایست نگرانی ام را به او منتقل کنم. زهرا را در آغوش گرفتم،آرام روی تخت خواباندم و در گوشش گفتم: _عزیزم، به چیزی فکر نکن...فقط بخواب. اما دستهای زهرا که پشت گردنم گره شده بود، باز نشد و من فهمیدم که زهرا فقط در آغوش من احساس امنیت میکند. پس آغوشم را به او هدیه کردم و کنارش خوابیدم و آرام زمزمه کردم، خدایا تو هم آغوش آرامت را به من هدیه کن و چشمهایم را بستم. نمیدانم چقدر گذشته بود که با صدای ظریف بچگانه‌ای از خواب پریدم، همه جا تاریک بود و نور چراغی که از پنجره بیرون اتاق به داخل میتابید، فضا را کمی روشن کرده بود، از جا بلند شدم و روی تخت نشستم، گیج و منگ بودم ، نمیدانستم کجا هستم، دنبال در اتاق بودم که بیرون برم و زیر لب مادرم را صدا میکردم که یکهو دوباره صدای بچگانه در فضا پیچید وچیزی به زبان عربی میگفت، در فضای نیمه تاریک اتاق نگاهی به صورت زهرا انداخت که انگار داشت توی خواب حرف میزد، کردم و تازه فهمیدم کجا هستم. از جا بلند شدم، طول و عرض اتاق را بی هدف میپیمودم، یعنی الان چه وقت هست؟ انگار یه چی کم داشتم... دلم یه چیزی میخواست ، یه چیزی مثل نماز خواندن... وای من داشتم...نماز بخونم... آخه اینجا چطوری؟! آیا کی وقت اذان هست؟ اصلا قبله کدوم طرفه؟! اما من باید بخونم... نگاهی به زهرا کردم، به طرفش رفتم و‌ پتو را روی بدن نحیف و‌ کوچکش کشیدم و به سمت در رفتم. آرام در را باز کردم، داخل راهرو چراغ خوابی روشن بود، پاورچین پاورچین به سمت دستشویی رفتم، میخواستم وضو بگیرم، نمیدانستم وقت نماز صبح شده یانه؟ نمیدانستم قبله به کدام طرف است... اما میخواستم به نذرم عمل کنم، حالا به یک طرف میخواندم. سریع وضو گرفتم، وقت برگشت احساس کردم صداهای مبهمی از داخل اتاق کریستا می آید، چند قدم به طرف اتاق رفتم، انگار نیرویی مانع جلو رفتنم میشد... قدمهای رفته را برگشتم، داخل اتاق خودم شدم، در را بستم. بطرف چمدان رفتم و شال را از رویش برداشتم و روی سرم انداختم. یکطرف اتاق را نشان کردم و زیر لب گفتم: "خدایا، خودت قبول کن، من نمیدونم قبله کدوم طرف هست اما به اینطرف به نیت قبله میخونم..." و نیت نماز کردم. داشتم با حالی که تا به این سن تجربه نکرده بودم حمد و توحید را میخواندم، تمام شد و به رکوع رفتم، ناگهان در به شدت باز شد.. یک روح سرگردان خبیث که شباهتی زیاد به کریستا داشت به طرف آمد و همانطور که خرناس میکشید، با یک ضربه به پاهام من را روی زمین سرنگون کرد و همانطور که زیر لب چیزهایی میگفت، نگاهش را به من دوخت و با صدایی بلندتر گفت: 🔥_چکار میکنی دخترهٔ.... اینجا از این غلطا نباید بکنی...تو با این کارات تمرکز منوووو به هم میزنی.. اشک توی چشمام حلقه زد میخواستم چیزی بگم اما کریستا... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5