┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶
_کار که... چی بگم.من برای مدتی از ایران میخوام برم اگه میخوای تو رو از اینجا فراری بدم و باهم بریم.نظرت چیه؟
پوزخندی تحویلش میدهم.
_هه! کجا؟ نکنه شاهنشاهتون رفته شما هم تشریف میبرین؟
_خیر! ایشون فعلا رفتن من هم همینطور.بخاطر خودت میگم. چرا عمرتو الکی هدر میدی؟ یعنی من اینقدر نفرت انگیزم؟ چه چیزی در من دیدی که ارزش #نیم_مثقال_نگاهتم ندارم؟
_من عمرمو هدر نمیدم. همین روزاست که #آزاد بشم و شما #فراری این کشور و اون کشور. نمیدونم چی توی خودت دیدی که اینجوری کُری میخونی، دور دور کسایی که همش میخواستین سرشونو زیر آب کنین. تمام شد دوران زنده باد شاهنشاه گفتن.
_فکری کردی به همین راحتی کار تمومه؟
حق داری اینا رو بگی چون دور و بری هات گوشتو پر کردن.اما بزار اینو بگم که اگه شاه دست از سرتون برداره، آمریکا کسی نیست که به همین راحتی ولتون کنه.
زیر کفشهای کاخ سفید نشینا له میشین! آمریکا یعنی تموم دنیا. پس اینقدر بچگانه نگاه نکن.
گرچه ته دلم خالی میشود اما #روحیهام را حفظ میکنم.
_تو هم حق داری به اینا خودتو دل خوش کنی.اگرم اینی شد که تو گفتی من حاضرم کنج این زندان موهام همرنگ دندونام بشه اما با همچون تویی نیام.بزار منم بهت یه چیزی رو بگم اگه امریکا هم وارد گود بشه ما آزادی رو با چنگ و دندون میگیریم.
_هه! با یه تشکیلاتی که نصفشون کشته شدن و باقی هم توی زندانن؟ تازه اگرم آزاد باشن کاری ازشون برنمیاد.این مملکت با وجود شهنشاه رنگ پیشرفت می بینه.
_پیشرفت؟ منظورت #مونتاژه؟یا مستشارایی که دارن گونی گونی سرمایهمونو میدزدن؟ یا علمی که تنها ازش بهمون الفبا یاد میدن و باقیش مختص مستشاراست؟ اونا حتی به شاه مملکت که مثل سگ براشون دم تکون میده اهمیت نمیدن. بعد میخوای برای ما دلشون بسوزه؟ از نظر اونا ما از سگ آمریکایی هم کمتریم بفهم اینو!
خشم در چشمانش شعلهور میشود.با قدمهای بلند به طرف نزدیک میشود.
_باشه! هرکی هر چی بگه امیدوارم درست بگه. کاش هیچ کدوممون پشیمون نشیم.
پس از او من نیز به بند برمیگردم.دیگر زندان رنگ و بوی دیگری گرفته.بند سیاسیها هر روز شاهد آزادی کسی است.از دست سمیرا هم خلاص میشوم.
با سر و صدایی چشم باز میکنم.ظاهراً صبح شده. یکی از هم سلولیهایم به نام مژگان میگوید:
_این همه آزاد شدن تکلیف ما چیه؟مگه ما چیکار کردیم؟
از او میپرسم چرا به زندان آمده.جواب میدهد:
_تابستون ۵۶ توی یکی از راهپیماییها بودم. عکس آیتاللهخمینی دستم بود.بعد از راهپیمایی که خواستم برم خونه یه ماشین راهمو سد کرد. کمیته مشترک و با تموم درداش گذروندم و بعد محکوم شدم به #ده_سال حبس!فقط بخاطر یه عکس و بیان نظرم در مورد اوضاع کشور. من که مثل خیلیها خرابی به بار نیاوردم.بعضی به اموال دولت آسیب میرسونن اما من کاری نکردم.
او از من همین سوال را میپرسد.میگویم: _برای آموزش وقتی از سوریه برمیگشتم یکی بهم مشکوک شده و گزارش داده. وقتی فهمید حبس ابد هستم ناراحت میشود که از بلندگوهای زندان صدا میآید.
📢_زندانیان توجه کنید! توجه کنید! اسامی که خوانده میشود وسایلشان را جمع کنند و به سمت خروجی بند بروند!کوثر اختری..مریم مولایی...رویا توللی..و...
از ذوق در حال منفجر شدنم! جلوی در صف کشیده شده برای تحویل وسایل.هرکسی چند تکه ای که در ابتدا از او گرفته بودند را میگیرد.یکی چادر، یکی روسری، یکی کیف و...بیرون زندان خانوادههایی به انتظار ایستادند.موج حسرت از دریای دلتنگی برمیخیزد و به دیوارههای دل کوبیده میشود.بیاختیار بغض میکنم و پیمان را در کنارم تجسم می کنم.کاش میبود.! اتوبوسی زندانیان را سوار میکند. پر شده از زن و مرد. گوشهای میایستم.وارد خیابان که میشویم همه دا پیاده میکنند.از اتوبوس که پیاده میشوم آدرس نرگس را از توی جیبم بیرون میکشم.کناری میایستم و برای تاکسی دست تکان میدهم.چیزی تا رسیدن آدرس نمانده. در خیابان تاکسی می ایستد.
_چقدر میشه؟
در حالی که او قابلی ندارد میگوید من دست در جیب میکنم.من که آه در بساط ندارم.
_بِ... ببخشید من نمیدونستم. اَ...الان که نگاه کردم دیدم پول ندارم.اگه ممکنه همراه من بیاین. خونهی دوستم همین وراست بهتون پولتونو میدم.
راننده برمیگردد طرفم و میپرسد:
_تو زندانی سیاسی بودی؟ این روزا خیلیا آزاد میشن و پولی تو جیبشون نیست. ما توی این زمان #باید_یکی_باشیم.شما رنج زندان کشیدین و ما کاری نکردیم. اشکال نداره...برو به سلامت.
پیاده میشوم.باورم نمیشود! به همین راحتی بروم؟راننده خداحافظی میکند و میرود.به پلاک خانهها نگاه میکنم.خودش است.تقی به در آهنی میزنم و قدمی فاصله میگیرم.صدای زنانهای به گوشم میرسد.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛