┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸
_من گفتم چیزی نمیدونم. چه فرقی بین الان با چند ساعت پیشه در حالی که من هیچی نمیدونم؟
_درمورد شوهرت چی؟ درمورد اونم نمیدونی؟
الکی چشمانم را گرد میکنم و وانمود به ندانستن میکنم:
_شوهر؟
به طعنه میگوید:
_میخوای بگی شوهر نداری؟
_نه! من مجردم.
_باشه...همه چیز مشخص میشه.
بعد هم قدمی به بیرون برمیدارد.تعجب میکنم چرا مرا بیرون نمیبرند. که مردی وارد میشود که میفهمم کیانوش است!نگاه تاسفباری به من میاندازد که خفتم دهد.
_ببین رویا، ما از بچگی دوست بودیم و خونواده هامون باهم رفت و آمد داشتن. نون و نمک هم رو خوردیم؛ من نمیخوام اتفاقی برات بیوفته که شرمندهی پدرت بشم اما تنهایی هم کاری ازم برنمیاد!حتما دیدی اینجا چجوری با آدم رفتار میشه؟حتما میدونی چه سرنوشتی تهدیدت میکنه!
ابرو در هم میکشم.
_تو داری منو تهدید میکنی؟
_نه! من چرا؟ یه نگاهی به دور و برت بنداز... تو توی زندان ساواکی و این خودش یه تهدید نیست؟ این سرنوشتی بود که خودت برای خودت رقم زدی...
_منظورت چیه؟
_منظورم واضحه. ببین! تو دوست داری قصهت همینجا تموم بشه؟ باور کن جرمت اینقدر زیاده که میتونن با چند تا اتهام دیگه نابودت کنن. اما سر چی؟ سر چهارتا جوون عقدهای که بیعرضهن و نمیتونن پول درارن؟
روی صندلی خودم را میکشم و دندان بهم میسایم:
_درست حرف بزن! اون جوونا عقدهای نیستن! اونا دنبال حقی اند که تو و امثال تو خوردن!
پوزخندی نثار حرفهایم میکند:
_حق؟ چه حقی؟ به گمونم زیادی خودتو قاطی اونا کردی. اگه حرفت درست باشه تو هم جز امثال منی. پدرتو هم کم از قِبَل این سلطنت و حکومت نخورده! واقع بین باش! اونا حتی تو رو به دید خودشون نگاه نمیکنن. تو هنوزم همون دخترخوشگذرون یه تاجر سلطنتی هستی.
مدام با خود تکرار می کنم دروغ محض است! اینها شکنجه روان است که کیانوش قصد دارد با این حرف ها خامم کند.انگار متوجه حسم شد:
_میخوای بدونی چطور دستگیر شدی؟
انگشت حرفش دست روی نقطه ضعفی میگذارد که من تشنهی شنیدنش هستم.
بارها فکرم مشغول شده که بدانم چطور ردّمان را زدند.
_یه تلفن... یه تلفن بین راهی به پاسگاه مرزی و لو دادن اسم و آدرس کسی که ماهها آرزوی دوباره دیدنش رو داشتم.پول خوبی هم بابتش پرداخت شد که فکر کنم برای هفت پشتش بسه! دیدی رویا خانم؟ فهمیدنش کار سختی نیست. اونا تو رو مثل یه آشغال وقتی که خوب پولاتو بالا کشیدن و به اهداف تبلیغاتیشون رسیدن، پرتت کردن! میدونم... سخته حس یه اشغال رو داشته باشی. شنیدی پول چرک کف دسته؟ شایدم تو به اندازهی چرک در نظرشون بودی که پول باعث شد دست جم بخوره و کنارت بزنه!
دو دستم را سپر گوشهایم میکنم و داد میزنم:
_خفه شو! با این حرفا نمیتونی دیدمو عوض کنی. این حرفا منو به پست بودنت تو بیشتر نزدیک میکنه آقای کیانوش خان!
من زندانی ام اما نه زندانیه فکر خبیث تو! شاید بتونی جسم تو این چار دیواری زندانی کنی اما هیچوقت بهت اجازه نمیدم با ذهنم بازی کنی!
قهقهه بلندش روی احساساتم ناخن می کشد.
_حالا بهت ثابت میکنم. مطمئنم همون شوهرت لوت داده. ببین به چه روزی انداختیش که هنوز یک سال از ازدواجت نگذشته میخواسته یه جوری سر به نیستت کنه. خوش خیال باش خانم توللی!
بعد هم سرباز را صدا میزند.با چهرهی آکنده از خشم به او میگویم:
_اگه تونستی ثابت کن!
پوزخندش را پررنگتر از تیزی چشمانم عبور میدهد.با خود میگویم حال که نمیفهمم و نمیتوانم #مثل_آن_پیرمرد با وقار رفتار کنم چطور است #ادایش را درآورم.با صدای جیغ بلندی، زنی را میبینم که در زیر لگدهای مردی کت و شلوار پوش دارد از سرش محافظت میکند. پاسبانی که پشت سرم است هم سرگرم تماشا میشود.چشم میچرخانم و مردی را میبینم که با باتوم به سر و صورتش میکوبند.مرد خودش را به نردهها گرفته و داد میزند:
_لیلا... لیلا جان... طاقت بیار.
لطیفی لحنش مرا به وادیحسد میکشاند. نگاه زن میکنم که به گمانم لیلای همان مرد است.مرد در عین لطافت با خشم فریاد میکشد:
_نامردای #بیغیرت! به #زنم چیکار دارین؟ ولش کنین، چرا روسری از سرش برمیدارین!!!
با تلنگر پاسبان به اجبار به راه میافتم.با همان حال به لیلا غبطه میخورم که چطور عاشقانه محبوبش او را دوست دارد.واقعا، فارغ از دین و مذهب غیرت طعم عجیبی دارد. حال فکرش را میکنم گمان میبرم #تنها_من عاشق پیمانام. #بیغیرتی او بر آیینهی دلم ترک میاندازد.دعا دعا میکنم حال پیرمرد خوب باشد.عجیب مهر پدریش به دلم نشسته. وارد سلول میشوم. که در پنجرهی در باز میشود و سرباز میگوید:
_کاسه تو بیار!
نگاهی به گوشه سلول میکنم. کاسه ای میبینم. بالا میگیرم تا غذا داخلش بریزند. کاسه را میگیرم:
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛