🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۲۹
به محل مورد نظر رسیدیم.
وااای خدای من اینجا از همه نوع آدمی بود,
محجبه, آزاد, پیر , جوان و حتی نوجوان ,
همه یک نوع ویژگی داشتند که متمایزشان کرده بود,بعضی ها هم برای شناخته نشدنشان , نقابهای مختلف بر صورتشون گذاشته بودند.
با چند نفر از شرکت کننده ها هم کلام شدم
👈و متوجه شدم اینجا اصلا ربطی به عرفان حلقه ندارد اما عرفان حلقه #وسیلهای برای جذب بعضیا شده,
چیزهایی میدیدم که بسیارمتاسف میشدم, یکی راازطریق اعتقادات مذهبی,
یکی را ازطریق اعتقادات سیاسی ,
یکی دیگر راازطریق حس وطن پرستانه شان جذب کرده بودند.
بعضی چهره ها را میشناختم
👈از رتبه های کنکوربودند وجز #نوابغ به حساب میامدند 👈اما متاسفانه بایک برخورد متوجه میشدی در دام #اعتیاد افتاده اند....
خیلی پریشان شدم,,,,,
معینی هم رفته بود پیش اون کله گنده هاشون.
بالاخره سخنران جلسه شان که پیرمردی موسفید وچشم آبی,بود بالای سن رفت و شروع به صحبت کرد.
ابتدا فکرمیکردم مال کشور دیگریست اما وقتی با زبان سلیس فارسی صحبت کرد,شک کردم که خارجی باشه...
خیلی محتاطانه و زیرکانه صحبت میکرد...
سخنران شروع کرد..
🎤_به نام(ان سوف),خدایی که جهان را درچندین مرحله خلق کردانسان رادر کالبد آدمی بوجود آورد تا درنظم این جهان به اوکمک کند....
وااای بلا به دور اینجا از اشرف مخلوقات به همکار نعوذ بالله, خدا منصوب شدیم.😨
وشروع کرد به تشریح وتوضیح اهداف (برگزیدگان).....میگفت:
🎤_ما قراراست کارهای بزرگ انجام دهیم و وظایف هرکس طبق تواناییهاش ,به صورت #خصوصی, بهش ابلاغ میشه و انجمن برگزیدگان همه رابه دقت #زیرنظر دارد,واز مابین همه ی نخبه ها ,نه تنها در #ایران , بلکه در #کل_جهان ,افرادی انتخاب میشود که درزمانی #خاص , تعلیماتی #خاص به آنها داده میشود واین افراد خود مربی گری, نخبگان دیگر رابه عهده میگیرند.....
اصلا حرفاش خیلی نامحسوس روی روح و روان طرف تاثیر میگذاشت وطوری #شستشوی_مغزی میداد که اصلا فرد متوجه نمیشد که #بااعتقاداتش داره بازی میشه...
دلم به حال این نخبه ها میسوخت......
و خیلی متاسف میشدم ,
چرا خود مملکت به بهترین نحوه ازاین منابع استعداد استفاده نمی کرد؟؟
اخر #غفلت تا کی؟؟
اعصابم به شدت متشنج شده بود که خداراشکر ,حرافیها تمام شد ,....
قبل از پذیرایی به هرکس پاکتی دادند که نام ان شخص روی ان پاکت نوشته شده بود و امر کردند ,پاکت را درمنزل باز کنیم.
دوباره چشم بند و راه برگشت با معینی....
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۷ و ۸
_هیچی...خواب دیدم همینجا خوابیم یه نفر منو صدا میکنه میگه سهیل بیاد، پیش در پادگان کار دارن باهات.منم پاشدم رفتم پیش در...
وحید: _مگه زندانه که ملاقاتی داشتی؟!
_اگه گوش نمیدین نگم؟؟
حسن: _وحید دو دیقه خفه شو ببینیم سهیل چی میگه...
وحید: _خا بابا...تعریف کن.
_من رفتم پیش در دیدم دو سه تا از این بچه بسیجیا هستن... #لباس_خاکی پوشیدن منتظر منن
حسن:_چی میگفتن؟؟
_ #عصبانی بودن...گفتن ای پسر ما تک تک کسایی که اینجا میان رو #دعوت
میکنیم... کی تو رو راه داده بیای اینجا؟!؟... حق نداری پات رو تو #شلمچه بزاری.
حسن: _فک کنم دیشب زیادی خوردی داش سهیل.
وحید: _نکنه گشنت شد از این خاک پاکای اینا خوردی اونا هم شاکی شدن ازت؟!
سهیل:_شما هم که همه چیو شوخی میگیرین.
حسن:_خب شوخی هست دیگه عزیز من... منم خواب میبینم هر شب با یه اژدها دارم میجنگم دلیل نمیشه که برم بجنگم با اژدها.
در حال صحبت بودیم که مسئول کاروان صدا زد:
_بچه ها پاشید میخوایم بریم شلمچه... بدویید.
تا اسم شلمچه اومد قلبم انگار وایساد.
عرق سردی رو پیشونیم نشست. با ترس و لرز آماده شدم و سوار اتوبوس شدیم.
تو راه همش داشتم به خواب دیشب فکر میکردم و حسن و وحید هم داشتن چرت میزدن
رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به شلمچه.
یه صحرا پر از خاک. تا خواستیم وارد شلمچه بشیم پام به یه سنگی گیر کرد و با صورت به
زمین خوردم.
همه برگشتن نگام کردن و حسن و وحید هم شروع به خندیدن کردن
وحید: _داش سهیل چی شد؟! کله پا شدی که...
حسن: _فک کنم اثرات خاک دیروزه ها. پیرمرده میگفت این خاک آدم رو میگیره گوش ندادی.گرفتت و مست و ملنگ شدی.
پا شدم لباسم رو تکوندم و اروم راه افتادم... دلم خیلی #شکسته بود.
رو کردم به بچه ها و گفتم:
_امروز میخوام به حرف راویها گوش بدم اگه دوست دارین بیاین اگرم نه خودتون مختارید.
+اولا ما مختار نیستیم حسن و وحیدیم ولی باهات میایم باز کله پا نشی.
راوی داشت صحبت میکرد.:
_اینجا شلمچه هست ...اینجا همون جاییه که جوونای ما تکه تکه شدن....
این خاکی که روش نشستید توش پر از چشمهای قشنگ و قلبهای مهربون بچههای ماست ...
اینجا همون جاییه که جوونهای مثل شما پر میکشیدن و به خدا میرسیدن...
یهو دلم لرزید...
تا حالا تو زندگیم همچین حسی نسبت به شهدا
نداشتم...تا حالا شهدا اینقدر نزدیک به خودم حس نکرده بودم...مخصوصا
با اون خواب دیشب حس میکردم شهدا همه حرکاتم رو #زیرنظر
دارن....
کم کم داشت غروب میشد...غروب شلمچه و صدای راوی بی اختیار...اشکام رو اروم اروم جاری کرد...
وحید: _داش سهیل؟! چی شده؟؟ داری گریه میکنی یا فیلمه؟؟
+بچه ها دو دیقه ولم کنین بزارین تو حال خودم باشم.
_خب پس...بزار تو حال خودش باشه... اصلا نمیخواد پاشه.
+گفتم ولم کنین.
_خا باشه...بی جنبه.
+شما برین سمت اتوبوس من خودم میام...
حرفهای راوی تموم شده بود و بچههای کاروان به سمت اتوبوس حرکت کرده بودن...
من نه حوصله رفتن داشتم و نه دلم میومد این حال خوبی که برای اولینبار تجربه میکردم رو تموم کنم...
تو حال خودم بودم...
در حال فکر کردن به خواب دیشب و کارهای گذشتم... که صدای گریه یه دختری حواسم رو پرت کرد.
نگاه کردم مثل اینکه با کاروان ما بود و چند قدم اونور تر از من نشسته بود...
داشت اروم اروم با شهدا حرف میزد و گریه میکرد و با خاکها بازی میکرد... به حالش غبطه میخوردم که چقدر با شهدا صمیمیه ولی من حتی
نمیتونم باهاشون حرف بزنم.
شهدا رو با اسم کوچیک صدا میکرد و باهاشون درد و دل میکرد و اشک میریخت...
میگفت :
_حاج ابراهیم این رسمشه؟؟
سید مرتضی اینطوری مهمونتون رو دست خالی برمیگردونین؟؟
اصن انگار این دختر با تموم دخترهایی که از قبل دیده بودم فرق داشت....نمیدونم چرا...شاید دیوونه شده بودم...ولی حس میکردم میتونه کمکم کنه.
دلم میخواست برم جلو و بپرسم چجوری میشه اینقدر با شهدا رفیق
بود...بی اختیار فقط داشتم به این صحنه درد و دل کردنش نگاه میکردم.
که صدای وحید رو از پشت سرم شنیدم...
_داش سهیل...داش سهیل؟؟ کجا رو نگاه میکنی؟؟
آهااااا... پس قضیه اینه؟؟ تریپ مذهبی برداشتی که مخ بزنی؟!
+ساکت شو وحید...اینقدر چرت و پرت نگو.
_خو اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی...اصن میخوای برم جلو بگم این رفیقمون در یک نگاه عاشقتون شده.
+وحید...!!!!
_خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه... نکنه مارک چادرش اصله؟!
+یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم.
اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم......
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛
آدرس صفحه اینستاگرام:
mahdibani72
لینک صفحه اصلی روبینو:
@seyedmahdibanihashemi
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊