eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶ _یه.. یکم صبر کن! یک مشت برگه را به طرفم میگیرد _برای تبلیغات سازمانه. فردا ببر تو کوچه و خیابون پخشش کن. به همراه باشه‌ای برگه‌ها را از او میگیرم.و آهسته پله ها را پایین می‌آیم. صبح مثل اکثر اوقات خبری از پیمان نیست. از خانه با آن برگه‌ها خارج میشوم. یعنی در چگونه از مرگ یاد میشود؟در چه؟ جواب هیچ کدامش را نمیدانم.وقتی توی تاکسی مینشینم از تنها بودنم استفاده میکنم و به آرامی دست میبرم به کیفم.یک برگه را درمی‌آورم و با پا به زیر صندلی میبرم.همان موقع راننده صدایم میزند و از ترس قالب تهی میکنم. _بله؟ _نگفتین کجا میرید! نمیدانم کجا بروم اما یک فکری به ذهنم میرسد. _برین بازار. سری تکان میدهد و سرعتش را بالا میبرد. کرایه را میدهم و از ماشین بیرون می‌آیم. به مغازه‌های شلوغ سر میزنم و گاهی کاغذ را در جایی جاسازی میکنم.با در آوردن هر کاغذ قلبم از کار می‌افتد و با در آمدن از مغازه دوباره به تپش درمی‌آید.بی اختیار به مغازه‌ای میرسم که لباس مردانه دارد. _چه رنگی میپسندین؟ به پیراهن دوجیب که راه‌راه آبی و سفید است اشاره میکنم.مرد فروشنده قدش را بلند میکند و از روی قفسه برمیدارد.بعد هم روی میزش میگذارد و برایم باز میکند.نگاهم به وسط بازار می‌افتد.چند مرد دور هم جمع شده‌اند وقتی به دستشان نگاه می کنم کپ میکنم.برگه‌ها را در دست داشتن و به مردم نگاه میکنند.از ترس سریع نگاهم را از آنان میگیرم.مطمئنم از این حجم ترسی که درون صورتم جمع شده همه چیز را با یک نگاه میفهمند.کمی به طرف در مایل میشوم و میبینم یکی از آن مردها به طرف مغازه‌ای می‌آید که من هستم.سرش را داخل می‌آورد و به مرد فروشنده میگوید: _آق یحیی توی مغازه‌ی شما هم ازین برگه ها انداختن خرابکارا؟ مرد به او نگاه میکند و میگوید که نه.باشه ای میگوید و اندک نگاهی به من می‌اندازد.از نگاه طولانی اش نفسم بند می‌آید. صدایی از بیرون بلند میشود که بگیریدش! بگیریدش!... همه‌ی توجه‌ها به بیرون است و آن مرد هم میدود.پسرکی از لای جمعیت دوان دوان گذر میکند.بقیه هم در فکر این که او مسئول این کار است به دنبالش می‌افتند.فرصت را غنیمت میشمارم. پول پیراهن را حساب میکنم و با گام های بلند از بازار خارج میشوم.باقی برگه‌ها که کمتر از شش عدد است را در مغازه‌های اطراف بازار پخش میکنم و فوری با اتوبوس به خانه برمیگردم.با بسته شدن در نفس راحتی میکشم.کیف را همان دم در رها میکنم. به روی گاز که خالی است نگاه میکنم.بعد از درآوردن لباسهایم پای گاز می‌ایستم و شروع میکنم به پختن ماکارونی.آن روز برخلاف تصورم پیمان خیلی زود برمیگردد. با مزه کردن اولین قاشق زبان به تحسین میچرخاند. _به به زحمت کشیدی رویا. ممنون! اوج احساساتش درکنج لانه‌ام خانه میکند. لبخندی میزنم و بعد از خالی شدن بشقابش دوباره کفگیری برایش میریزم. بعد از جمع کردن سفره او به طبقه‌ی بالا میرود.صدای در بلند میشود.پری سلام میدهد و سرکی به داخل میکشد.لبخندم را پررنگتر میکنم و میپرسم: _خوبی؟ چه خبرا؟ شانه بالا می‌اندازم و تنها جواب میدهم آن برگه‌ها را پخش کرده‌ام. درحال ناخنک زدن به ماکارانی‌هاست. _برا خودت بکش! پقی میزند زیر خنده. قیافه ام کاملا جدی است و نمیفهمم چرا این کار را میکند! اخمم عمیقتر میشود و میپرسم: _واسه چی میخندی؟ _مثل مامانا شدی! چیه؟ کدبانو شدی رویا خانم؟" نمیدانم از کدبانو گفتنش کینه‌ی کنایه اش را به دل نگیرم یا نه؟پیمان این روزها کمتر به خانه می‌آید و سرگرم مبارزه شده. دلخوش به این هستم که هر کجا باشد هر از گاهی سری به من میزند و لالایی عاشقانه در گوشم نجوا میکند.با صدای شنیدن در پری وارد خانه میشود. بنر لوله شده‌ای در دستش است. بنر را وسط نشیمن پهن میکند عکس شهدای مجاهدین خلق است که بارها و بارها عکسهایشان را بیشتر در تبلیغات دیده‌ام. در همان نگاه اول شناختمشان‌.زیر عکس آن پنج نفر نوشته شده است: " پهلوی باید نابود گردد."ماجرای بنر را برایم تعریف میکند. _این بنرو باید فردا ببریم برای راهپیمایی . ما از طرف خواهرای مجاهد موظفیم با این بنر طی راه حرکت کنیم. _گیرمون نمیندازن؟ _نه، اونجا خیلی شلوغ پلوِ میشه وقتی ما با مردم باشیم مشکلی نیست. برای لحظه‌ای پرسشی در ذهنم لانه میکند و میپرسم: _اگه با مردم باشیم مشکلی پیش نمیاد پس چرا از مردم میکنیم؟ چرا از آیت‌الله‌ خمینی نمیکنیم؟ پری از سوالاتم جا میخورد‌ و میگوید: _خب...خب اونا از مردم بعنوان سپربلا استفاده میکنن تا خودشون آسیب نبینن. ما شاید از مردم دوریم و اونا مستقیم با ما نیستن اما خودمون پای‌کاریم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛