eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾 رمان (بدون تو هرگز) 🌾قسمت: ۵۱ 🌾 اتاق عمل دوره تخصصی زبان تموم شد …  و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود … اگر دقت می کردی … مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن …  تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد … جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود …  همه چیز، حتی علاقه رنگی من …  این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من و از و بود … از چینش و انتخاب وسائل منزل … تا ترکیب رنگی محیط و…  گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد … حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری …  چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت … هر چی جلوتر می رفتم …  حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد …فقط یه چیز از ذهنم می گذشت … – چرا بابا؟ … چرا؟ … توی دانشگاه و بخش … مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم …  و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم …  بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید …  اون هم کناریکی ازبهترین جراح های بیمارستان … همه چیز فوق العاده به نظر می رسید …  تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم … رختکن جدا بود … اما …   ادامه دارد ... ✍نویسنده: بیا اینجا فقط رمان بخون😌👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۷۹ و ۸۰ روزنه‌ی دیدگاهم با تعاریف کیوان صد برابر تغییر میکند.خداحافظی میکنم.زنگ در را فشار میدهم و کمی بعد از صدای تق‌اش میفهمم در باز شده. وارد راهرو میشوم و میخواهم در را ببندم که کیوان دستش را تکان میدهد و میگوید: _ثریا خانم! ثریا خانم وایستین. از نگاه های مستقیمش میفهمم‌مخاطبش من هستم.در را میان انگشتانم نگه میدارم. وارد میشود و در را پشت سرش میبندد. با قدمی به عقب خودم را از او دور نگه میدارم. _فراموش کردم.اسم سازمانی شما ثریاست. کسی شما رو به اسم رویا نمیشناسه پس همه جا خودتون ثریا معرفی میکنین.در ضمن اولین ماموریت شما فردا هستش.ما بهتون اعتماد داریم پس تمام سعی‌تونو کنین تانا امید نشیم. ذوق، خون در رگهایم را به جوشش فرامیخواند. _خب چه ماموریتی؟ کراوات صورتی اش را کمی شُل میکند تا بهتر نفس بکشد.کاغذی را با سر انگشتانش به طرفم میگیرد. _فردا میری به این آدرس، یه مرد کت و شلواری هست که باید ساک طوسی ازش بگیری. این ماموریت باید سِری بمونه. به پیمان و پری هم چیزی نمیگی.ساک رو به آدرسی میبری که پشت کاغذ نوشته و پشت بوته ها یا هرجایی که میشه پنهانش میکنی..رمز بین تو و اون آقا هم اینکه اون بهت بگه "ناهار خوردی یا نه". گرفتی چی شد؟ سر تکان میدهم و زیرلب چشمی میگویم. لبخند مورد رضایتی تحویلم میدهد.دو انگشتش را بهم میچسباند و مثل خلبان ها کمی جلو می‌آورد. _بدرود! خداحافظی میکنم.با بسته شدن در به طرف خانه میروم.دستگیره را به پایین میکشم و با تَقی وارد میشوم. بدن رنجور پری جگرم را پاره پاره میکند و خوشحالی ماموریت و عضو شدن را از سرم خارج میکند. آهسته صدایش میکنم.پلکهایش تکان نمیخورد و با فکر این که خواب است از کنارش رد میشوم.به طرف آشپزخانه میروم و در یخچال را باز میکنم.شانه‌ی تخم مرغ نظرم را جلب میکند. با پیچیدن بو در خانه صدای پری بلند میشود.لبخند کمرنگ روی لبش نگاهم را نوازش میکند. _بیدارت کردم؟ دستش را جلوی دهانش میگذارد. خمیازه میکشد و میگوید: _نه دیگه! باید بیدار میشدم. سرکی به گاز میکشد و با چشمانی که از گرسنگی برق افتاده میگوید: _وای! منم گشنمه! تخم مرغ دیگری را برمیدارم و توی ماهیتابه میشکنم.نان و تخم مرغ در نظرمان گوشت برّه شده و با ولع به نان چنگ می‌اندازیم. در ذهنم کمی به این فکر میکنم که حرفی از سازمان بزنم یا نه؟ نمیتوانم دهنم را قفل بزنم و آهسته به پری میگویم: _پری؟ او همانطور که درگیر پیدا کردن کتابی است میپرسد _چه؟ _من رسماً عضو سازمان شدم. _چطوری؟ _دیگه! دست از سر کتاب ها برمیدارد. با نگاه مظلومی میپرسد: _خب چجوری دیگه؟ لوس نشو! میان دو راهی گفتن و نگفتن هستم که راست و پوست کنده جواب میدهم: _مَ.. منو بردن جای تقی شهرام. چشمانش گرد میشود و تن صدایش را توی گلویش میریزد و داد میزند: _تقی شهرام؟؟؟؟ با خونسردی سر بلند میکنم و مثل پیروزمندها سینه جلو میدهم. _آره دیگه! بعدشم گفت خیلی خوبه که برای آزادی کارگرها بجنگم. پری هنوز توی شوک است و پلک چپش هر از گاهی میپَرَد.حالت عجیبی در رفتارش است که فکر میکنم او گمان میکند من خالی میبندم! _چیه؟ فکر کردی دروغ میگم؟ دستانش را به موازات از هم بالا می‌آورد و تردید از لحن نامطمئنش میبارد. _نه‌... آخه من تنها یک بار اونو دیدم اونم از دور! _اگه حرفمو قبول نداری از داداشت بپرس، اونم بود. حالا غافلگیری پری تکمیل میشود و بلندتر فریاد میزند: _جان؟؟؟؟ داداشم؟؟؟؟ هومی میگویم که حلال زاده از راه میرسد. تقه ای به در میزند و پایش را داخل خانه میگذارد. سلام گفتنش تعجب‌مان را برمی‌انگیزد. با اشارات و صداکردن‌های پری، پیمان و او بیرون میروند. به طرف کیف میروم.تکه کاغذی که آدرس روی آن نوشته را میخوانم.کمی بعد با باز شدن در دستپاچه میشوم و خیلی دیرتر کاغذ را به کیف برمیگردانم. پری با ذوق وارد میشود.به طرفم می‌آید و روبرویم مینشیند. _وای رویا! باورت نمیشه پیمان چی گفت؟ _چی گفت؟ _ازم معذرت خواست! باورت میشه؟پیمان با او اخم هاش بهم گفت ببخش! تمام ذهنیتم فرو میریزد و باتعجب دوست دارم بدانم ریشه‌ی این رفتار چیست؟ تا شب پری رادیو روشن میکند و از اخبار چیزی جز چند مشت دروغ و سانسور نصیبش نمیشود. سرم را روی بالشت میگذارم. از اتفاقات امروز مغزم کرده!نمیدانم آیا کسانی مثل من وجود دارند که یک بار درشان را بزند؟ تصور ملاقات با تقی شهرام تا ماموریت جدید مرا غیرقابل پیش‌بینی کرده.صبح با تابش نور خورشید هراسان برمیخیزم.تصمیم میگیرم چند لباس از پری بپوشم و بدون آرایش از خانه بیرون میزنم. خم میشوم تا کفش‌هایم را ببندم که.... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛