🌟رمان باستانی #نیمه_شبی_درحلّه🌟
🌌قسمت #هفت
مشتری ها برخاستند ,
و هر کدام سکه ای روی پیش خوان اتاقک چوبی گذاشتند و رفتند.
با اشاره ابوراجح، خدمتکار جوانش که «مسرور» نام داشت، ظرفی انگور آورد و جلوی من گذاشت.
مسرور از کودکی آنجا کار می کرد.
وقتی ظرف انگور را جلویم گذاشت از حالت چهره اش دریافتم که مانند همیشه از دیدنم ناخشنود است.
او از همان دوران کودکی،
وقتی دیده بود ریحانه به من علاقه دارد، کینه ام را به دل گرفته بود.
مسرور مجبور بود در حمام بماند.
برای همین نمی توانست در گشت و گذارها و بازیهای من و ریحانه شرکت کند.
ابوراجح دستم را گرفت و گفت:
_از چه ناراحتی؟
کمی مضطرب شدم. گفتم:
_این خیلی بد است که چهره ی انسان اینقدر گویا باشد.
دستم را فشرد.
_پدربزرگت هم هر وقت ناراحت و غمگین بود میآمد پیش من.
به چهره ی مهربانش نگاه کردم.
چگونه می توانستم بگویم که ناراحتی ام به خود او مربوط می شود. چهره اش مانند همیشه زرد بود و در صورتش موهای اندک و پراکنده ای روییده بود.
هنگامی که لبخند می زد،
دندانهای زرد و بلند و غیر منظمش هویدا می شد. عجیب بود که با آن چهره ی زردگون ولاغر، لطافت و مهربانی در چشم هایش موج می زد! چشم هایش همان حالت چشم های ریحانه را داشت.
سال ها پیش پدر بزرگ گفته بود:
_هیچ کس باور نمی کند که ریحانه به این زیبایی، فرزند چنین پدری باشد؛ مگر اینکه به چشم های ابوراجح دقت کند.
از صحن حمام صدای ریزش آب و سروصدای مبهم و نا مفهوم مشتری ها به گوش می رسید. مسرور با قطیفه ای،
به استقبال مردی رفت که در حال بیرون آمدن از صحن بود. آن مرد قطیفه را به دور کمر خود پیچید، وارد رخت کن شد و پاهایش را در حوض زد.
قوها مانند همیشه به آن سوی حوض رفتند. روی سکوی مقابل، سه نفر خود را خشک می کردند و لباس می پوشیدند و دو نفر آماده می شدند تا وارد صحن حمام شوند.
مسرور، قطیفه هر کس را که می گرفت،
جایی می گذاشت تا به موقع بتواند آن را روی دوشش بیندازد. اولین و آخرین نگاه مشتری ها متوجه قوها بود.
دلم می خواست آنچه را در دل داشتم به ابوراجح بگویم. یقین داشتم که با آرامش به حرفهایم گوش می دهد. نمیدانستم چرا باید چیزی به نام مذهب بین ما فاصله ایجاد کند. اگر چنین فاصله ای در میان نبود چقدر احساس سعادت می کردم و حرف زدن درباره ریحانه و آینده، آسان به نظر می رسید.
برای آنکه زیاد ساکت نمانده باشم، گفتم
_در راه نزدیک بود تخم مرغ های دست فروشی را پایمال کنم.
ابوراجح گفت:
_وقتی ذهن و دلت جای دیگری باشد، این طور می شود.
_فرش فروشی که شاهد ماجرا بود خنده اش گرفت. کنیزکی هم به من خندید. تا به حال این گونه گیج نبوده ام.
ابوراجح دستش را جلوی دهانش گرفت و با خوشحالی خندید.
_خدا به دادت برسد، فرزند! همه ی این چیزها که گفتی، نشانه آدم های #شوریده و #عاشق است. لابد ماهرویی با تیرنگاهش تو را به دام عشق خود مبتلا کرده.
مسرور داخل اتاقک چوبی نشسته بود تا از آنهایی که می خواستند بروند پول بگیرد.
_درست فهمیدی ابوراجح....
💞ادامه دارد....
🌟نویسنده؛ مظفر سالاری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5