📜وصیت نامه شهید مدافع حرم سید مجتبی ابوالقاسمی📜
✨پدر و مادر عزیزم !
زبانم از #تشکر و سپاس شما نیز قاصر است و #حضورم در این سرزمین و دفاع از مواضع شیعه را مرهون #تربیت_اسلامی_و_اهل_بیتی شما میدانم .
✨پدر و مادرم !
در این راه جز #عاقبت_بخیری نیست ؛ پس همانطور که از جد بزرگوارمان امام حسین علیه السلام جان و مال و ناموسمان فدای اسلام
خدا گواه است که در صحنه نبرد #کوچکترین_شک و شبهه ای در دل #ندارم و کاملا خرسند و شاد از این #موهبت_الهی هستم و زمانی که #جانم را #فدای اهل بیت و اسلام نمودم به اوج سعادت رسیده ام و چه #شیرینی از این بهتر که فدای عمه السادات ، عمه حضرت علی اکبر ، علی اصغر ، قاسم و اهل بیت پیامبر شدن ؟
و بدانید که در آن دنیا نیز #سعادتمند و #شادتر از این دنیا هستم ؛ پس شما نیز به خود ببالید و از سعادتمند شدن فرزندتان خوشحال باشید که خوشنودی خدا هم در همین است .
✨از خواهران و برادرانم طلب #حلالیت دارم
و تنها سخنی که با دوستان و اطرافیان خود و یا هر کسی که بنده آشنایی دارد ( دارم ) این است که
#گوش_بفرمان_ولی_زمان باشید و از #امام_خامنه ای پشتیبانی کنید که اگر بجز این کردید #در_زیانید .
🌷سید مجتبی ابوالقاسمی ۹۴/۹/۱۵
ساعت ۱۷:۵۰
سوریه ( روستای برنه)🌷
منبع؛
خبرگذاری آنا
#خدایا_ختم_عمر_ناقابل_ما_رو_ختم_به_شهادت_بفرما 😭🙏
📜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشقانه_ای_برای_تو
🌟قسمت ۱۵
🌟دست های خالی
توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ...
رفت زنگ در رو زد ...
یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... .
دل توی دلم نبود ...
داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ...
هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... .
انگلیسی بلد بود ...
خیلی روان و راحت صحبت می کرد ...
بهم گفت:
_این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ...
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... .
اونجا همه خانم بودند ...
هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... .
حس فوق العاده ای بود ...
مهمان نواز و خون گرم ...
طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... .
مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ...
چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ...
حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... .
سفر #سخت و #پرازترس و اضطراب من با #شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ...
نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ...
علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... .
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... .
ادامه دارد...
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💖💖🌟🌟🌟💖💖