eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
حمیده فقط نگاهم میکند و بعد از چند دقیقه نگاهش را از من برمیدارد و فین فینی میکند.بلند که میشود لبخندی هم میزند و میگوید: _تو بشین استراحت کن، منم برم ادامه ی خیاطی رو انجام بدم. خوابم هم که میبرد، در عالم رویا میبینم فرداشب شده و آنها آمده اند.... نگاهم روی اقامرتضی است، کت و شلوار سرمه ای پوشیده با پیراهن سفید که یقه اش را روی کتش انداخته است. نگاه خریدارانه ای به او می اندازم و به دسته گلش خیره میمانم که از خواب میپرم..... هنوز هوا تاریک است و تصمیم میگیرم با خدایم خلوت کنم. سجاده ام را رو به قبله پهن میکنم و وضو میگیرم. چادرم که باغی از گلهای صورتی روی آن نقشه بسته، را سر میکنم.نیت می کنم و با حوصله نماز میخوانم. بعداز نماز دستانم را بالا میگیرم و میگویم: ✨_خدایا میدونم لحظه ای منو تنها نمیزاری. خدایا میدونم تو تنها برام کافی هستی و همینم برام بسه... خدایا من با این ایمان ها زندگی می کنم و با همیناست که تصمیم گرفتم ازدواج کنم. لطفی کن و زندگیم به دستِ خودت باشه... خدایا هم به من هم به اقامرتضی کمک کن تا بتونیم در مسیر خودت قدم برداریم. خدایا! تو که از دلم خبر داری و میدونی چقدر دلم برای آقاجون، مادر و دایی و بقیه تنگ شده. میدونی که چقدر سختمه پس این سختی رو برام آسان کن! بی صدا در تاریکی اشک میریزم.... مهتاب رویش را به سجاده ام میکند و مهره های تسبیح از نورش میدرخشند.سر به مهر میگذارم و در سجده ناله میکنم، کاش مادر و پدر هم امشب میبودند. از جا بلند میشوم و به طرف پنجره میروم. آسمان غرقِ سکوت شده و هر از گاهی جیرجیرک نغمه سرایی میکند. صدای ملکوتی اذان از گلدسته های مسجد به گوش میرسد و روح من را از این عالم خاکی به آسمانها پرواز میدهد، چه رازی در و نهفته است که چنین آرامشی عظیم بر دلم می اندازد و در یک لحظه تمام مشکلات و غم هایم را از صفحه دل و ذهنم پاک میکند. همچنان که صدای اذان در گوشم طنین انداز است و برای نماز آماده میشوم به عمق این واژه ها فکر میکنم: “الله اکبر … اشهد ان لا اله الله” صدای در اتاق حمیده هم بلند میشود و تقی به در اتاقم میزند. _ریحانه جان، وقت نمازه! _بیدارم. اقامه را میگویم و نیت میکنم. کم کم آفتاب بالا می آید و نورش را به زمین هدیه میدهد... توی حیاط میروم و به گلدانها آب میدهم. حمیده برای صبحانه صدایم میزند و شیر آب را میبندم. علیرضا و محمدرضا کیف شان را کنار خود گذاشته اند.حمیده لقمه ای به دستشان میدهد و میروند. حمیده هم بعد صبحانه برای خرید بیرون میرود؛ با اصرار فراوان چند تومانی بهش میدهم.مشغول تمیزکاری خانه میشوم و همه جا را گردگیری و جارو میکنم. نشیمن را تا نیمه با جارو دستی، جارو میکنم و از خستگی روی زمین ولو میشوم که صدای در بلند میشود.دستم را به پشتی میگیرم و بلند میشوم. _کیه؟ صدای حمیده می آید و در را باز میکنم. با پاکتهای پر از خرید وارد میشود و چادرش را روی جالباسی میگذارد. _ببخشید کلیدمو جا گذاشته بودم. جلو می آید و خریدهایش را نشانم میدهد و میگوید: _بیا ببین چی خریدم! دو مرغ سالم خریده است و یک کیلو گوشت قرمز با تخم مرغ، ماست، پرتقال، سیب و هندوانه.تنفلات هم کم نخریده؛ شیرینی زبان، انواع تخمه و شکلات! شرمنده اش میشوم و میگویم: _خیلی خرید کردی! کاش کمتر میخریدی. واقعا شرمندتم. هنداونه بزرگ را جلویم میگیرد و میگوید: _نمیخواد شرمنده بشی! بیا اینو بزار تو حوض تا بعدا. هندوانه را میگیرم، نزدیک است از دستم بیوفتد از بس سنگین است! به حمیده می گویم: _اینو دیگه نمیگرفتی! اخم و تخم میکند و میگوید: 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷