حمیده فقط نگاهم میکند و بعد از چند دقیقه نگاهش را از من برمیدارد و فین فینی میکند.بلند که میشود لبخندی هم میزند و میگوید:
_تو بشین استراحت کن، منم برم ادامه ی خیاطی رو انجام بدم.
خوابم هم که میبرد، در عالم رویا میبینم فرداشب شده و آنها آمده اند....
نگاهم روی اقامرتضی است، کت و شلوار سرمه ای پوشیده با پیراهن سفید که یقه اش را روی کتش انداخته است. نگاه خریدارانه ای به او می اندازم و به دسته گلش خیره میمانم
که از خواب میپرم.....
هنوز هوا تاریک است و تصمیم میگیرم با خدایم خلوت کنم. سجاده ام را رو به قبله پهن میکنم و وضو میگیرم.
چادرم که باغی از گلهای صورتی روی آن نقشه بسته، را سر میکنم.نیت می کنم و با حوصله نماز میخوانم. بعداز نماز دستانم را بالا میگیرم و میگویم:
✨_خدایا میدونم لحظه ای منو تنها نمیزاری. خدایا میدونم تو تنها برام کافی هستی و همینم برام بسه...
خدایا من با این ایمان ها زندگی می کنم و با همیناست که تصمیم گرفتم ازدواج کنم. لطفی کن و زندگیم به دستِ خودت باشه...
خدایا هم به من هم به اقامرتضی کمک کن تا بتونیم در مسیر خودت قدم برداریم.
خدایا! تو که از دلم خبر داری و میدونی چقدر دلم برای آقاجون، مادر و دایی و بقیه تنگ شده. میدونی که چقدر سختمه پس این سختی رو برام آسان کن!
بی صدا در تاریکی اشک میریزم....
مهتاب رویش را به سجاده ام میکند و مهره های تسبیح از نورش میدرخشند.سر به مهر میگذارم و در سجده ناله میکنم، کاش مادر و پدر هم امشب میبودند.
از جا بلند میشوم و به طرف پنجره میروم. آسمان غرقِ سکوت شده و هر از گاهی جیرجیرک نغمه سرایی میکند.
صدای ملکوتی اذان از گلدسته های مسجد به گوش میرسد و روح من را از این عالم خاکی به آسمانها پرواز میدهد،
چه رازی در #اذان و #صدای_آن نهفته است که چنین آرامشی عظیم بر دلم می اندازد و در یک لحظه تمام مشکلات و غم هایم را از صفحه دل و ذهنم پاک میکند.
همچنان که صدای اذان در گوشم طنین انداز است و برای نماز آماده میشوم به عمق این واژه ها فکر میکنم:
“الله اکبر …
اشهد ان لا اله الله”
صدای در اتاق حمیده هم بلند میشود و تقی به در اتاقم میزند.
_ریحانه جان، وقت نمازه!
_بیدارم.
اقامه را میگویم و نیت میکنم.
کم کم آفتاب بالا می آید و نورش را به زمین هدیه میدهد...
توی حیاط میروم و به گلدانها آب میدهم. حمیده برای صبحانه صدایم میزند و شیر آب را میبندم.
علیرضا و محمدرضا کیف شان را کنار خود گذاشته اند.حمیده لقمه ای به دستشان میدهد و میروند.
حمیده هم بعد صبحانه برای خرید بیرون میرود؛ با اصرار فراوان چند تومانی بهش میدهم.مشغول تمیزکاری خانه میشوم و همه جا را گردگیری و جارو میکنم.
نشیمن را تا نیمه با جارو دستی، جارو میکنم و از خستگی روی زمین ولو میشوم که صدای در بلند میشود.دستم را به پشتی میگیرم و بلند میشوم.
_کیه؟
صدای حمیده می آید و در را باز میکنم. با پاکتهای پر از خرید وارد میشود و چادرش را روی جالباسی میگذارد.
_ببخشید کلیدمو جا گذاشته بودم.
جلو می آید و خریدهایش را نشانم میدهد و میگوید:
_بیا ببین چی خریدم!
دو مرغ سالم خریده است و یک کیلو گوشت قرمز با تخم مرغ، ماست، پرتقال، سیب و هندوانه.تنفلات هم کم نخریده؛ شیرینی زبان، انواع تخمه و شکلات!
شرمنده اش میشوم و میگویم:
_خیلی خرید کردی! کاش کمتر میخریدی. واقعا شرمندتم.
هنداونه بزرگ را جلویم میگیرد و میگوید:
_نمیخواد شرمنده بشی! بیا اینو بزار تو حوض تا بعدا.
هندوانه را میگیرم، نزدیک است از دستم بیوفتد از بس سنگین است! به حمیده می گویم:
_اینو دیگه نمیگرفتی!
اخم و تخم میکند و میگوید:
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷