eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی 🌷قسمت ۱۱۴ سه هفته گذشت... زخم چاقوها خوب شده بود ولی دست و پای راستم تو گچ بود.همه خیلی نگرانم بودن ولی فکر میکردن درگیری خیابانی بوده؛ مثل سابق.هیچکس خبر نداشت چه اتفاقی برام افتاده. وقتی حالم بهتر شد رفتم خونه آقاجون. هرچی به روز برگشتن وحید نزدیکتر میشدیم همه نگران تر میشدن.اگه وحید منو تو این حال میدید با همه دعوا میکرد که چرا هیچکس بهش نگفته. سه روز به برگشتن وحید مونده بود.خونه آقاجون بودم.زنگ آیفون زده شد.... مادروحید سراسیمه اومد تو اتاق،گفت: _وحیده!! منم مضطرب شدم.وحید با عجله اومد تو خونه. داد میزد: _زهرا کجاست؟ آقاجون گفت: _تو اتاق تو. وحید پله ها رو چند تا یکی میومد بالا. صدای قدم هاش رو میشنیدم.مادر وحید هنوز پیش من بود.فاطمه سادات هم پیش من بود.ایستادم که بدونه حالم خوبه. تو چارچوب در ظاهر شد.رو به روی من بود. ناراحت به من نگاه میکرد.... مادروحید،فاطمه سادات رو برد بیرون.وحید همونجا جلوی در افتاد.چند دقیقه گذشت. بابغض گفت: _چرا به من نگفتی؟ من به زمین نگاه میکردم.داد زد: _چرا به من نگفتی؟ حتما باید میکشتنت تا خبردار بشم؟ فهمیدم کلا از جریان خبر داره.آقاجون اومد تو اتاق و گفت: _وحید،آروم باش -چجوری آروم باشم؟! تو روز روشن جلو زن منو میگیرن.چند تا وحشی به قصد کشت میزننش.با چاقو میفتن به جونش،بعد من آروم باشم؟!!! به آقاجون گفت: _چرا به من نگفتین؟ -من گفتم چیزی بهت نگن. وحید همش داد میزد ولی من آروم جوابشو میدادم. -قرارمون این نبود زهرا.تو که بخاطر پنهان کردن زخمی شدنم ناراحت شده بودی چرا خودت پنهان کاری کردی؟ -شما بخاطر من بهم نمیگفتی ولی من دلایل دیگه ای هم دارم. وحید نعره زد: _زهرااااا با خونسردی نگاهش کردم. -اونی که باید ازش طلبکار باشی ما نیستیم. برو انتقام منو ازشون بگیر،نه با زور و کتک. به کاری که میکردی ادامه بده تا حقشون رو بذاری کف دستشون. داد زد: _که بعد بیان بکشنت؟! همون چیزی که نگرانش بودم.با آرامش ولی محکم گفتم: _شهر هرت نیست که راحت آدم بکشن. ولی حتی اگه منم بکشن نباید کوتاه بیای وحید،نباید کوتاه بیای. وحید بابغض داد میزد: _زینبمو ازم گرفتن بس نبود؟حالا نوبت زهرامه؟! تا کی باید تاوان بدم؟ رفت بیرون... اشکهام جاری شد.وحید کوتاه اومده بود، بخاطر من.نشستم روی تخت.آقاجون اومد نزدیک و گفت: _تهدیدت کردن؟!!! با اشک به آقاجون نگاه کردم.گفت: _چرا تا حالا نگفتی؟!! حداقل به من میگفتی. -آقاجون،وحید نباید بخاطر من کوتاه بیاد. چشمهای آقاجون پر اشک شد.گفت: _اگه اینبار برن سراغ فاطمه سادات چی؟ قاطع گفتم: _فاطمه ساداتم .خودم و وحیدم هم (ع). کار وحید طوری بود که با دشمنان طرف بود،نه صرفا دشمنان جمهوری اسلامی. گرچه دشمنان جمهوری اسلامی دشمن اسلام هم هستن ولی محدوده ی کار وحید گسترده تر بود. آقاجون دیگه چیزی نگفت و رفت... خیلی دعا کردم.نماز خوندم.از وقتی تو بیمارستان به هوش اومده بودم خیلی برای وحید دعا میکردم. بعد اون روز.... ادامه دارد.. 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 اولین اثــر از؛ ✍بانـــومهدی یار منتظرقائم 🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
_عوقت واس چیه؟ دهن من بو میده؟ هیکل تو با چرکای زخمیتو دیدی؟ الان نشونت میدم... تو هنوز آرش رو نشناختی دست و پایم شروع میکند به لرزیدن که یاد 🕊زهرا🕊 می افتم. با چشمان و صورت خونین اش خندید و گفت: "فکر کردن از سیم داغ می ترسم... چشمام کف پای امام..." وقتی با آتش و سیم مفتولی برمیگردد مطمئن میشوم زهرا مرا هم میخواهد با خودش ببرد. بی اختیار لبخند میزنم و به آرش میگویم: _میخواین منو با اینا به حرف بیارین؟وقتی آتیش جهنم رو جلوی چشمام میبینم بیشتر میترسم تا جرقه‌ی کوچیک شما! لبش را کج میکند و به طعنه میپرسد: _جدا؟ خوبه! سیم روی آتش کاملا سرخ شده، دست ها و پاهای بسته شده ام مرا وادار به نشستن کرده است. آرش با لبخند نجسی به طرفم می آید و سیم را نشانم میدهد. نفسهایم به شماره می افتد و سرم را دور میکنم اما او با شوق جلو می آید. انگار صیادی آهویش را در چنگال خود گرفته. آهویی بی پناه و بی پناه...کمی تقلا میکنم و آرش هم از این موقعیت استفاده میکند و میگوید: _همدستات کیه‌ان؟ از کجا اعلامیه میگرفتی؟ ضربان قلبم بالا و بالاتر میرود.چشمانم را بهم میزنم و با خود میگویم، خب اگر نبینم چه میشود؟ من دو چشم نمیتوانم در راه این انقلاب بدهم؟ پس به چه درد میخورم. صدای خنده و شادی کودکانه ای در سرم مییپچد. ناگاه صورت بچه‌ای در ذهنم می‌آید و میپرسم اگر نتوانم صورت بچه ام را هیچوقت نبینم چه؟ دیگری که انگار برای فدا کردن پا به میدان گذاشته اینگونه پاسخ میدهد که یعنی من دیدن بچه ام را نمیتوانم بکنم؟ چشمانم را که باز میکنم آرش در یک قدمی من است. حرارت سیم را احساس میکنم و داغی اش کاملا محسوس است. اشهد ام را زیر لب میخوانم و سیم به چشمانم نزدیک میشود. آرش چانه ام را دوی دستانش میگیرد و با بی رحمی تمام میگوید: _خوشم میاد التماس نمیکنی! اینجوری جری تر میشم برای کور کردنت. داغی سیم به پشت پلک هایم می رسد که ناگهان سربازی در را باز میکند. آرش با خشم بر سرش فریاد می ند: _اینجا طویله‌اس سرتو میندازی پایین؟ +ببخشید قربان، با دیدن تیمسار هول شدم. _تیمسار؟ +تیمسار افشار اومدن قربان. چشمان آرش دو دو میزند و کتش را برمیدارد. نگاهی از سر کینه به من می اندازد و خط و نشان برایم میکشد. دستور میدهد تا مرا به سلول ببرند.مرا کشان کشان پاسبان با خود میبرد و در سلول عمومی پرت میکند. با برخورد زانو ام به زمین سخت آه میکشم.خانمها دورم جمع میشوند و هر کسی چیزی میپرسد. کسی را نمیشناسم و بعضی ها هم قلدر بازی درمی‌آورند.بعد از این که توجه شان نسبت به من سلب میشود به گوشه‌ای میخزم که یکی از زنهای چپی به طعنه میگوید: _چیشد؟ شماها که به منبر عادت کردین. چطور گوشه نشین شدین؟ بقیه میزنند زیر خنده و او ادامه میدهد: _بیا! یه منبری کم داشتیم که دوتا شدن. در آن وضعیت این حرف برایم خبر خوشی است و بدون توجه به حالت کنایه ای اش میپرسم: _کی؟ کجاست؟ با بی میلی به زنی منزوی اشاره میکند که پشتش به ماست. بعد هم بساط مسخره بازی شان را جمع مکنند. تا موقع ناهار ذهنم درگیر آن زن است. هیچکس کنارش ننشسته و او تک و تنها ساعتها به دیوار زل زده.ناهارم و کاسه‌ی ناهارش را به دست میگیرم که زن قلدر میگوید: _حاج خانم، اون هیچی نمیخوره. خودتو زحمت نده. بی توجه به حرفش به طرف زن میروم.از پشت دستم را روی شانه اش میگذارم و می گویم: _خانم؟ غذاتون؟ جوابی نمیشنوم. دو بار صدایش میکنم اما حتی تکان هم نمیخورد. لب میگزم و به آن طرفش میروم که با دیدن چهره‌ی آشنایش کپ میکنم. چند ماهی میشود این صورت را ندیده‌ام!اخرین بار توی یک کوچه بود، وقتی که صدای آژیر و باتوم ها توی سرم پیچید اشکم سرازیر شد. یادم است او از من خواست تا از ته کوچه فرار کنم و به خاطر من فداکاری کرد. چشمانش به چشمانم گره می خورد. با حیرت به من نگاه میکند و پلک هم نمیزند. لبم را به سختی حرکت میدهم و میگویم: _مرضیه؟ مرضیه خانم؟ از چشمان بی فروغش اشک جاری میشود. نگاهی به شکل و شمایلش می اندازم. او شکسته شده، دستهای زبرش به دستان زن جوانی نمیخورد. کبودی دور چشمش دلم را آتش میزند. شکوفه‌ی اشک را از روی گونه ام می چیند و به سختی نامم را میبرد. هم را بدون توجه به زخم هایمان در آغوش میکشیم. گریه هایمان اوج میگیرد و همگی مات و مبهوت به ما نگاه میکنند. بعد که از هم جدا میشویم دوست نداریم از هم فاصله بگیریم‌. او دستان مرا میفشارد و من دستان او را. مرضیه خانم دیگر سرزنده نیست و همانند گلی پژمرده به نظر میرسد. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷