eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷 💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت 🤍 ❤️قسمت ۹ و ۱۰ آمدم جلوی در و رو به امیررضا خیلی کشیده گفتم: _امیییییر رضا مواظب خودت باش!(دقیقا با همین تاکید وکشش حروف) با خودم فکر میکردم که اگر بدانیم فرصت زندگی کردنمان چقدر کم است حتما همیشه زندگی میکردیم دیدن جنازه های پیر و جوان به من این را خوب فهمانده بود که زمان رفتن هیچکس مشخص نیست پس تا فرصتی هست باید زندگی کرد... کارهای سجاد و ساجده را با عشق بیشتری انجام دادم... و حواسم بیشتر جمع شده بود دلی را نشکنم با دخترم بیشتر بازی کنم به پسرم بیشتر اقتدار ببخشم هوای همسرم را بیشتر داشته باشم و خلاصه ریز ریز زندگی ام را بکاوم تا اگر روزی مسافر شدم بارم پر باشد از خوبی... تصمیم گرفتم دفترچه یادداشتی برای خودم بردارم و هرروز حساب و کتابم دستم باشد میان همین فکرهای خوب بودم که گوشیم زنگ خورد... مهناز بود یکی از دوستان و همکلاسی دوران دانشگاهم خیلی گرم با هم احوالپرسی کردیم خیلی نگران بود میگفت: _با این کرونا چکار باید بکنیم؟ آخرش چه می شود؟ گفتم: _توکل بر خدا همراه با رعایت بهداشت و شستشوی مداوم دستها و هرچه که میگویند دیگر! در تکمیل صحبت های من ادامه داد: _از من میشنوی حتما مواد غذایی برای یکسال خرید کن! معلوم نیست که چه خبر شود آدم باید محتاط باشد! کشورهای خارجی را نگاه کن آنجا که همه چیز هست و فرهنگشان بالاتر است چه به جان هم افتاده اند خدا بخیر کند برای ما با این مردم! گفتم: _البته اینطوری هم که میگویی نیست! خدارا شکر اینجا همه چیز فراوانی است... بدون توجه به حرفهایم یکدفعه گفت: _راستی سمیه الان کجا هستی؟ گفتم: _خانه چرا؟ نفس عمیقی کشید و گفت: _خوب خدارا شکر با خودم گفتم تو دختر عاقلی هستی! بعضی از بچه ها میگفتند رفتی داخل غسالخانه کار میکنی؟! خیلی جدی گفتم: _تنها کاری که در این موقعیت از دستم بر می‌آمد همین بود البته من تازه به جمع بچه‌ها اضافه شدم راستی تو نمیخواهی... نگذاشت حرفم تمام شود و شروع کرد به نصیحت کردن... _این چه کاری هست میکنی؟! مگر از جان خودت سیر شدی! تو بچه ی کوچک داری! آخر آدم هم اینقدر بی فکر! به فکر خودت نیستی به فکر شوهر و بچه هایت باش! پای جان که می رسد شما بیچاره ها به صف میشوید، حقوقش را یکی دیگر میگیرد آن وقت تو می خواهی نه تنها جان خودت که خانواده ات را هم به خطر بیندازی! این چه منطقی هست شما دارید! گفتم :_مهناز جان بحث اعتقاد است دوباره وسط صحبتم پرید و باز شروع کرد: _خدا در کنار اعتقاد به انسان عقل داده است! اصلا به خطر انداختن جان حرام هست و... همینجور پشت سر هم بدون وقفه و لحظه ایی تنفس فقط میگفت! همان لحظات یادم افتاد چند هفته قبل مادربزرگش بخاطر این بیماری فوت کرده بود و من تلفنی تسلیت گفتم و خوب یادم هست مدام خدا را شکر میکرد بخاطر طلبه‌هایی که جهادی کار کفن و دفن را با احترام برایشان انجام دادند درحالیکه هیچ کدامشان جلو نرفته بودند! چقدر انسانها زود میشوند! جبهه گرفتن در مقابلش بی فایده بود بعد از اتمام نصایحش که متوجه بی رغبتی من شد خداحافظی کرد! ولی دیگر حال خوب مرا بهم ریخته بود لحظاتی از شدت فشار روحی چشمانم را بستم! وااای کاش مردم می فهمیدند با هر کلامی چقدر میتوانند حال یک نفر را خوب یا بد کنند! و چقدر باید مواظب حرف زدنمان باشیم حداقل اگر کاری نمیکنیم با زبانمان کار خوب را که میتوانیم تحسین و ترغیب کنیم! اما بعضی ها انگار با خودشان عهد بسته اند که کار خیری نکنند! سعی کردم برای شنیدن حرفهای ناامید کننده یک گوشم در باشد و یک گوشم دروازه... وقتی آدم رفتن را خیلی نزدیک میبیند از اینکه خودش را مشغول چیزهای بی ارزش مثل حرف این و آن کند دوری میکند چون واقعا اینقدر ها هم زمانمان بی ارزش نیست! در طول روز حسابی مشغول بودم تا نبودم در خانه کاری روی زمین نماند چون خوب میدانستم اولویت اول باید خانواده باشد... روز بعد هم با مرضیه همراه شدم داخل ماشین نشسته بود و کتابی دستش بود من که سوار شدم کتاب را داخل کیفش گذاشت... کنجکاوانه پرسیدم : _چی میخواندی!؟ لبخندی زد و گفت: _الان نمیگویم هر وقت تمام شد میدهم تو هم بخوانی! گفتم: _ای بدجنس! چیه میترسی کتاب را بگیرم! دنیا ارزش ندارد مرضیه خانم مثلا داریم میرویم غسالخانه! دل بکن از مال دنیا دختر! نگاهم کرد و با لبخند مرموزانه ای گفت: _اگر فکر کردی من با این حرفها تحت تاثیر قرار میگیرم جهت اطلاعت سمیه جان هنوز من را خوب نشناختی... می دانستم تا کتاب را تمامش نکند اصرار فایده ای ندارد...مثل شکست خورده ها تسلیم شدم و دیگر چیزی نگفتم...