eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.9هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
299 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌ها،نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۶۳♡ هم تمام شد.....
مشاهده در ایتا
دانلود
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۱۳ و ۱۴ عمو پوزخندی زد: _خودت رفتی پی زندگیت و امانت برادرت داره کلفتی یه افلیج رو... سیدمحمد این بار ببند تر گفت: _بسه عمو. چرا تمومش نمیکنی؟ اینجا، امروز، جای این حرفا نیست! ارمیا: _اشکال نداره سید. من خوبم. بعد رو به عمو کرد و گفت: _من شرمنده‌ی آیه خانومم. همیشه خانوم بوده و محبت رو در حق من تموم کرده. حاج علی که سعی در کنترل کردن ایلیای رِگ گردن بیرون زده میکرد، دستش را گرفت و از آنها دور کرد. اصلا صلاح نمیدید که ایلیا حرفی بزند و مداخله کند. ارمیا عاقل تر از آن بود که وارد بازی این مرد شود. ایلیا دستش را از دست حاج علی بیرون آورد، و به سمت خانه دوید. میدانست با حاج بابا نمیتواند مخالفت کند اما مادر را که میتوانست پیدا کند. به سمت ساختمان رفت و از یکی از زنها خواست مادرش را‌ صدا کند. آیه که نگران حال ارمیا بود، سریعا خود را به حیاط رساند. رها و زینب سادات هم پشت سرش حرکت کردند. آیه: _چی شده ایلیا؟ بابات کو؟ ایلیا: _دارن بابا ارمیا رو اذیت میکنن. حاج بابا نذاشت من حرف بزنم. مامان بابا دوباره ما رو تنها نذاره؟ آیه دستی به صورت ایلیا کشید، نگاهش گوشه حیاط به ارمیا و سیدمحمد و عمو افتاد. باز شروع شد! بعد از این همه سال.... *************** ارمیا تازه از پل دختر آمده بود ، و امروز نهار همه خانه فخرالسادات جمع بودند. آیه هنوز هم نتوانسته بود با ارمیا صحبت کند. همیشه کسی بود و یا کسی می‌آمد.از همه بدتر زینب دلبندش بود که لحظه‌ای از ارمیا دور نمیشد. نمیدانست واکنش ارمیا به این خبر چگونه است، بخاطر همین میخواست وقتی تنها هستند با او در میان بگذارد. گرچه باور این بارداری، برای خودش هم، غیرممکن بود. او سال‌ها بچه‌دار نمیشد. دکترهای متعددی رفته بود تا بعد از ۸سال، زینبش را حامله شده بود. این حاملگی ناخواسته، شاید معجزه ی این روزهایش بود. معجزه‌ی این زندگی و گذر از آن همه زجر و تنهایی‌هایی که گذرانده بود. هیچوقت ارمیا حرفی از بچه نزده بود. نمیدانست اصلا علاقه‌ای به بچه‌دار شدن دارد یا نه. رابطه‌ی خوبش با زینب سادات میتوانست نشان از علاقه به کودکان باشد اما نه اینکه به این زودی، بچه دار شوند! از وقتی دیگر کار نمیکرد، کمی مشکل مالی داشتند. ارمیا اجازه نمیداد، به حقوق سیدمهدی دست بزنند و آن را زینب سادات میدانست و در حساب او پس‌انداز میشد. حتی حاضر به قرض گرفتن آن پول‌ها هم نمیشد، و میگفت است. ارمیا بود دیگر. سفت و سخت پای میماند... مشغول پهن کردن سفره بودند ، که زنگ خانه به صدا در آمد. نگاه متعجبی بینشان جریان گرفت، همه بودند.آیه و خانواده اش، رها و همسر و پسرهایش. سیدمحمد و سایه‌اش. حاج علی و زهرا خانومش. آیه از فخرالسادات پرسید: _مامان فخری، کسی رو دعوت کردی؟ فخرالسادات از آشپزخانه بیرون آمد: _نه مادر! حالا در رو باز کنید ببینیم کی هست. در را که باز کردند، عمو و زن عمو وارد شدند. تعارفات معمول در میان اخم و رو رو ترش کردن های سید عطا و مرضیه خانوم، همسرش انجام شد. سفره را پهن کردند و مهمان ناخوانده را دعوت کردند. آیه هنوز قاشق را در دهانش نگذاشته بود که بوی مرغ زیر بینی‌اش زد و حالش را منقلب کرد. به سرعت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. بلافاصله ارمیا دنبالش روان شد. آیه عق میزد و ارمیا در میزد. آیه عق میزد و ارمیا صدایش میزد. یکی منقلب از حال بد بود و یکی منقلب از بدحالی دیگری. یکی دل میزد از آبروریزی بر سر سفره، یکی دل میزد از خرابی حال دل محبوب. ارمیا هیچ چیز جز آیه اش برایش مهم نبود. کاش این در باز میشد تا آیه‌اش را ببیند. ببیند نفسش چرا نفس نفس میزند؟ ببیند چرا حالش منقلب است. اصلا همین الان به دکتر میرفتند تا ببیند آیه‌اش را چه شده... آیه در را باز کرد. ارمیا مضطرب دستهایش را در دست گرفت: _چی شده آیه جان؟رنگ به صورتت نمونده؟ بیا بریم دکتر! آیه لبهایش را به لبخندی باز کرد: _خوبم. نگران نباش! ارمیا نگران بود، خیلی هم نگران بود. " مگر میشود جانت، جانانت، درد داشته باشد و نگران نباشی؟‌ " ارمیا: _فکر نکن نفهمیدم این مدتی که نبودم چقدر وزن کم کردی! فکر نکن نمیفهم میخوای یک چیزی بگی و نمیتونی بگی. بگو آیه جان! بگو. آیه: _چرا اینجوری میکنی ارمیا. من خوبم. نگران نباش. ارمیا: _پس بیا بریم دکتر. آیه: _کلی آدم سر سفره منتظرن. بعدا صحبت میکنیم. ارمیا: نه! اول بگو بعد میریم.... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری •°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ