زنگ آخر که از راه میرسد، زینب با استرس می گوید:
_ریحانه!
+چیشده؟
_کی کتابو بهم میدی؟
+هفته دیگه خوبه؟
آب دهانش را قورت میدهد و میگوید:
_خوبه ولی میترسم برات مشکلی پیش بیاد.
نفسی از روی آسودگی میکشم و میگویم:
_مگه تا الان که پیش تو بود، مشکلی برات پیش اومد؟
+نه خب!
لبخندی میزنم و درحالیکه به در مدرسه میرسیم. زینب را میبوسم و تشکر میکنم.
محمد دست تکان میدهد و به سمتش می روم.
به خانه که میرسیم مادر سفره را پهن کرده است و بعد از شستن دست سر سفره میروم. محمد با آن چنان حرص و ولعی میخورد که از بی اشتهایی درمیآیم.
آقاجان از درسهایم میپرسد. من هم با شوق فراوان همه چیز را تعریف می کنم. از نمراتم، از شروع امتحانات ثلث سوم که دو هفته ی دیگر شروع می شود و در آخر هم از آمادگی در رابطه با کنکور.
محمد لب باز می کند و با لحن مظلومی میگوید:
_آبجی! من فردا امتحان ریاضی دارم. باهام کار میکنی؟
نیم نگاهی بهش می اندازم و میگویم:
_اگه قول بدی شیش دونگ حواستو بدی به درس آره.
+نه قول میدم سر به هوا نباشم.
شانه ای بالا می اندازم و میگویم:
_حالا ببینیم.
عصری با محمد ریاضی کار میکنم. هر از گاهی حواسش پی چیزهای دیگر میرود اما صدایم را که کمی بالا میبرم دوباره حواسش به درس است.
تکالیف اش را که نصفه و نیمه مینویسد، امتحاناتش هم یکی در میان یا ۶ میشود یا ۱۰!
نزدیک غروب که میشود کتاب متاب هایش را به دستش میدهم و از او میخواهم تمام مطالبی که یاد گرفته است را تمرین کند.
مادر هم او را زیر نظر دارد و تا درسهایش تمام نشود به او اجازه سر بلند کردن هم نمیدهد! آقاجان لنگ لنگان به اتاقم می آید و روی تشک کناره، می نشیند.
نمیدانم درست است از رساله یا آن اعلامیه بگویم؟ کمی با خود کلنجار میروم و آخر کمی حرفهایم را مزه مزه می کنم، می گویم:
_آقاجون، شما راضی هستین ما هم توی خط انقلاب بیوفتیم؟
میخندد و میگوید:
_معلومه که دلم میخواد! من دارم این همه رو دعوت به مبارزه میکنم اونوقت به خونواده خودم برسه بگم نه؟
خدا را شکر میکنم و با عزم جدی تری می گویم:
_راستش من میخوام وارد مبارزه بشم.
+این خیلی خوبه اما برای مبارزه آماده هم هستی؟
_مگه آمادگی میخواد؟
آقاجان با حرکات چشمانش، حرفهایش را مخلوط میکند و میگوید:
_بله که میخواد! مبارزه که الکی نیست! تو باید کلی #اطلاعات داشته باشی. باید با #بصیرت کامل و #آگاهی این راه رو انتخاب کنی اونم با جون و دلت. اونوقته که یه #مجاهد_حقیقی میشی. یه مجاهدی که در برابر دشمنای خدا میایسته و برای خدا مبارزه میکنه.تو تنها نباید مبارز باشی. انقلاب به دست مجاهدین انقلابی و با کسایی که با خط و مشی آیت الله خمینی هستن حتما پیروز میشه؛ وگرنه تو این دوره و زمونه هر کسی اسم مبارزشو میتونه جهاد بزاره و به خودش بگه من مجاهدم. تو این راه باید #عقل و #دل کنار هم باشن تا راضی بشی به انقلابت نه جونت! تا بتونی درد شکنجه و سختی های مبارزه رو به جون بخری. اگه اینطور شد تو میتونی وارد مبارزه ی انقلابی بشی.
+برای آمادگی باید چیکار کرد؟
_آها! رسیدیم به اصل موضوع. شما باید کتاب بخونی و در کنار همه ی اینا اعلامیه هایی که آیت الله خمینی میدن. باید علاوه بر اینا ایمانت رو هم تقویت کنی، با نماز و قرآن و مخصوصا زیارت عاشورا. متوجه شدی؟
+آره! راستش من کتابی رو که بهم هدیه دادین رو دارم تموم میکنم. میخوام رساله آیت الله خمینی رو بخونم.
_رساله از کجا میخوای بیاری؟
لبخندی میزنم و میگویم:
_از دوستم، زینب گرفتم.
+آها، برادر زاده ی آقارضا؟ رضا رجبی؟
_شما عموی زینب رو میشناسین؟
+معلومه که میشناسم. ایشون از انقلابیون قویه! توی زندان دیدمش؛ البته قبلش هم خوش و بشی باهاشون داشتم.
_آها.
به سمت کیفم میروم و اعلامیه را درمیآورم. به آقاجان میدهم و با اشتیاق فراوان میگویم:
_من ازین اعلامیه خیلی خوشم اومده!فوق العاده حساب شده و جامع هستش. میشه بیشتر ازینا داشته باشم؟
آقاجان مکثی میکند و میگوید:
_از کجا آوردی؟
+همون روزی که تظاهرات شد و شما نیومدین. یه خانمی بهم داد، چطور؟
_هیچی. ریحانه سادات! میدونی داشتن اینا جرمش چیه؟
+چیه؟
_اعدامه! خیلی مراقب باش بابا. کلا در مورد این مسائل با کسی جز زینبصحبت نکن، به زینب خانم هم بگو به کسی نگه. اینا رو هم یه جایی قایم کن.
سری تکان میدهم و چشم میگویم. آقاجان بلند میشود و میرود.
باز هم دوشنبه میشود و با انرژی از خواب بیدار میشوم تا به عشق خانم غلامی در کلاس باشم. نمیدانم چطور به مدرسه میرسم و صبحگاه حوصله بر را تحمل می کنم.
همه سر کلاس نشسته اند ولی خانم نیامده است.یکی از بچه های فضول به دفتر سر میزند و میگوید:
_بچه ها خانم غلامی میخواد از مدرسه مون بره!
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷