🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۴۰
این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم ها برایش کهنه نمیشد..
که دوباره چشمانش آتش گرفت...
هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت #محرم_شدنمان پرده #شرمش را پاره نکرده..
و این زخمها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید..
و صورتم را روی شانه اش نشاند...
خودم نمیدانستم..
اما انگار دلم همین را میخواست که پیراهن صبوری ام را گشودم..
و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم
_مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!
صورتم را در شانه اش فرو میکردم..تا صدایم کمتر به کسی برسد،..
سرشانه پیراهنش از اشک هایم به تنش چسبیده.. و او عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند..
که دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید...
رزمندگانِ اندکی در حرم مانده..
و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور میکردند، #حرمت_حرم و #خون_ما با هم شکسته میشد...
میتوانستم تصور کنم..
تکفیری هایی که #حرم را با #مدافعانش محاصره کرده اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند..
و فقط از خدا میخواستم..
شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده اش را نبینم...
تا سحر گوشم به لالایی گلوله ها بود،.. چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی دریغ میبارید..
و مصطفی با مدافعان...
و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند..
و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده
بود که پس از نماز صبح...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5