┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۳۹ و ۴۰
خودم را روی قبر میاندازم و از او شکایت میکنم...
" اصلا چرا تنهام گذاشتی؟ اون از بابا که تو اوج جوونی منو بیپدر کرد، اونم از تو که نیومده رفتی.... همش سه سالم بود. یادته روزی رو که دستمو گرفتی و موهامو نوازش کردی....گفتی دخترم قوی باش، امروز اومدم بگم کهنیستم!.. آره نیستم چون زور دنیا از من بیشتر بود... روزگار قلدری کرد و من شدم یه پولدار بیکس که دنیاش یه تیکه تابلوعه!....مامان! تو که میخواستی بری چرا گذاشتی من بمونم؟...کاش منو همون روز کنار خودت چال میکردن. اصلا کاش همین حالا چشمامو ببندم و دیگه بیدار نشم..."
نمیدانم چقدر گذشت، اما هرچه بود گذشت. کمی از دق و دلی هایم را کنار قبر مادر میگذارم. من که برای دعوا نیامده بودم و شرمنده اش هم شدم.فانوس را میان انگشتانم میگیرم و به طرف در خروجی میروم. هرچه پیرمرد را صدا میزنم جوابی نمیشنوم.
فانوس را کنار همان چارچوبی میگذارم که واردش شدم. ماشین را روشن میکنم و از قبرستان فرار میکنم.
صدای تق تق کفش هایم بر روی کف رستوران مرا خجالت زده میکند.پشت میز دو نفره ای مینشینم و به صندلی رو به رویم نگاه میکنم. گارسون پیش میآید و سفارشات را توی دفترچهاش مینویسد.
شامم را با بیاشتهایی میخورم و موقع خروج به گارسون انعام میدهم. پشت فرمان به طرف هتل حرکت میکنم.
🔥یکهو یاد پیمان میافتم او یک چیزی دارد که من با پول هم نمی توانم بخرم باید سردربیاورم پیمان چه چیز دارد که من ندارم.
وقتی به خودم در آینه نگاه میکنم وحشت زده میشوم. رد اشکهایم با ریملها قاطی شده و رنگ مشکیاش مرا مثل جادوگر کرده.حالا متوجه نگاههای عجیب توی رستوران میشوم! نمیدانم باید بخندم یا ناراحت باشم!
به سختی شب را روز میکنم.با آغاز روز دیگر آهی میکشم و میگویم کاش بیدار نمیشدم. صبحانهی سبکی میخورم و میان خوردن صبحانه صدای «مرگ بر شاه» می آید.
با شنیدن صدای تفنگ قلبم تالاپ و تلوپ می کند و احساس می کنم این صدا از یک جای نزدیک است. با نگرانی به بالکن میروم و با دیدن #مردم_مصمم جا میخورم.انگار از تفنگ و اعدام #نمیترسند، واقعا که چه #دلاور هستند.
تیر هوایی گوشهایم را میخراشد و دستم را روی گوشم میگذارم. فکری به سرم خطور میکند، به گمان شاید آن حس را بتوانم میان مردم پیدا کنم.
شاید جواب سوالم را از دل امواج مردم بتوانم بیرون بکشم.جمعیت چند قدمی از من فاصله دارد. من اهل شعار دادن نیستم و فقط به دنبال چیزی میان چشمان مصممشان میگردم.
با پاشیدن چیزی به صورتم روی زمین پخش می شوم. چشمانم سوز گرفته و اشک مثل رودی از آن جاری است. تای پلکهایم را بالا میدهم سوزشش بیشتر میشود.
درد چشم کم است که با نشستن کفش روی پا و دستانم جیغ میکشم.دستی مرا از میان جمعیت بیرون میکشد.ناله ام به هوا میرود و به درختی تکیه میدهم.
زن آب به صورتم می پاشد و زیر لب میگوید:
_خوبی دخترم؟ خدا لعنتشون کنه!
کاسهی چشمم را در آب فرو میکنم و از درد گریه ام میگیرد. کمی چشمانم را می بندم و همان جا استراحت میکنم.انگار زن هنوز کنارم است و دست را روی پایم میگذارد.و دوباره میپرسد:
_خوبی؟ اگه خوبی زودتر برو خونه. اینجا نمون که خطرناکه!
به آرامی پلکهایم را باز و بسته میکنم.
زن از من دور میشود و به محو شدنش میان جمعیت خیره هستم. از روی زمین بلند میشوم و نالان خودم را به هتل میرسانم.
تا شب چشمانم مثل تنور از درد زبانه می کشد.و رنگش به سرخی خون می زند.روی تخت دراز میکشم و بخاطر چشمانم به زور میخوابم.
💤در عالم رویا...خودم را میان #تاریکی وحشتناکی میبینم...که هرکجا که میدوم او هم همراهم می آید...از ترس دست و پایم کرخت میشود...میان خواب و بیداری هستم که نوری را میبینم انگار تونل است. به طرف #نور چنگ میزنم که از خواب میپرم....
دانههای سرد غرق روی پیشانیام نقش بسته اند و بدنم سرد شده.باخودم میگویم من همچین تاریکی به خود ندیده بودم. دست میبرم و لیوان آب را برمیدارم.برق را روشن میکنم و به اطرافم چشم میدوزم.
تا صبح چشم به سقف سفید میدوزم. دم دمای سحر خوابم میگیرد و با گرمی هوا از خواب بیدار میشوم.خودم را کنج این اتاق زندانی کردهام که چه؟
روی تخت مینشینم و کمی با خودم فکر میکنم، واقعا زندگی من چیست؟ میخواهم در این زندگی به چه چیز برسم؟وقتی جوابی درونم کتابخانهی افکارم نمی بینم به حال خودم تاسف میخورم.
🔥حالا میتوانم بفهمم فرق من با پیمان چیست! من یک آدم بیهدف هستم که پیش پایم را میبینم اما پیمان هدفی دارد که زندگیش را وقفش کند. #بی_هدفی به انسان حس #پوچی میدهد و من افکارم را مثل توپ تو خالی میبینم. همینجور در میان وجودم...
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛