┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲
_اینم تموم دارایی الانم. به دست بچه های سازمان برسونش.
پیمان با باز کردن در و دیدن پولها شوکه میشود.پری هم به نزدیکمان قدم برمیدارد.چند روز بعد پیمان میگوید اعضای مرکز میخواهند مرا ببینند.از خانه بیرون میرویم. استرس میگیرم.پیمان حالاتم را درک میکند:
_لازم نیست بترسی. قراره ازت تشکر کنن همین!
وارد خانه تیمی میشویم که کمتر خانه تیمی اینگونه پیدامیشود. خیلی بزرگ بود.حیاط وسیع آن پر شده از گلهای رز و داوودی،سه باغچهی بزرگ،چند درخت چنار و میوه هم به چشم میخورد.وارد ساختمانی میشویم که فقط کمی از خانه پدریم کم دارد. تعجب میکنم که با داشتن همچین خانهای چطور سازمان #ادعای_نداری دارد!روی مبلی مینشینیم.
_پیمان؟ این چه خونه ای هستش؟سازمان پول همچین خونه ای داره و پول تجهیزات اعضاش رو نداره؟
_نه اینطور نیست! اینا همش پوششه.توی همچین خونهای کمتر کسی شک میکنه چون فکر میکنن سازمان از اعضای ضعیف جامعهان. ما مجبوریم اینجوری عمل کنیم تا رفت و آمدها هم به مرکز آسون بشه.
صدای تق در بلند میشود و دو مرد جوان وارد میشوند.یکی از آن دو مرد میگوید:
_سلام خیلی خوش اومدین.سازمان خیلی خوشحاله که اعضای دلسوزی مثل شما داره.شما اگه نباشین که سازمانی نیست!
آن یکی دستی به ریش نداشتهاش میکشد:
_چنین بذل و بخششهایی کمتر رخ میده.شما دو نفر سابقهی درخشانی توی این سازمان داشتید و دارید.امروز ما از طرف مرکز خواستیم بیاین تا بدونین زحمات شما قابل توجه است و ما هم ممنونیم.
تمام صحبت هایشان خلاصه میشود در یک تشکر.اما فکر میکردم برای امر مهمتری مرا احضار کردند.تشکر میکنم و با پیمان از آن عمارت بزرگ بیرون میآیم.آن روز کلاس دارم و از پیمان میخواهم او به کارش برسد.او میرود و منم با یک تاکسی حوالی آن محله پیاده میشوم.کمال آن جلسه موضوع را به همگی اعلام میکند.
همهی نگاه ها به من ختم میشود. رنگ نگاه ها متفاوت است. گاهی غبطه را، گاهی تحقیر و گاهی تعجب را در چشمان دیگران میبینم.بحث آن روز میشود فداکاری برای سازمان و من هم میشوم یکی از مثالها.
_خب من کار خاصی نکردم.من به اندازهی چیزی که داشتم به سازمان کردم و شما هم به اندازهی چیزی که دارین.تعجب نداره! به همین سادگی!اگه من و شما به فکر مردم و ایدئولوژیمون نباشیم پس کی باشه؟قبل هر اتفاق بزرگی باید یه اتفاقهای کوچیکی توی ما و بین ما رخ بده.
من هنوز وظیفم رو به طور کامل دربارهی سازمان انجام ندادم و هنوز مایلم بیشتر و بیشتر کار کنم.
همگی تشویقم میکنند و کمال میگوید:
_ببینین ثریا نمونهی یک مبارز واقعیه!دو نکته مهم توی تشکیلات که تبعیت و وفاداری هستش رو اون به طور کامل انجام داده و میده.
روز پر غروری برایم بود. تشکر تشکیلات و عزیز شدن میان اعضا.به خانه میآیم پری با دیدنم لبخندی میزند:
_کولاک کردی رویا!
_چطور؟
_همه جا از کار حاتم طایی تو میگن!تشکیلات با پولی که تو جلوشون گذاشتی میتونه خیلیها رو #مسلح کنه.تازه میگن قراره یه گروه برن مرز و #قاچاقی سفارشها رو بگیرن.
عصر پیمان بعد از گذاشتن کیسه برنج، روغن و کمی گوشت در ماشین برای توضیح ما را در حیاط می ایستاند.
_دیگه نگم براتون!خیلی با احتیاط برید.این بسته ها رو بدین به همون آدرسایی که گفتم. اینا نباید از سازمان بد ببینن. لازم نیست بگم دیگه! خودتون که میدونین اگه اینا ناراضی باشن چی میشه.
من سری تکان میدهم و پری مثل شاگردی به برادرش جواب میدهد:
_آره بابا! اگه اینا ناراضی باشن میرن در مورد سازمان کلی حرف بد میزنن و ثانیاً این کسایی هستن که در آینده سازمان میتونه بهشون تکیه کنه.
پشت فرمان مینشینم.پری آدرس مکان اول را برایم میخواند.در محله پایین شهر جلوی خانهی درب و داغانی میایستیم.بعد از در زدن زن مسنی پیش میآید:
_بفرمایید
_ببخشید منزل آقای پیرمراد؟
_بله
پری از پشت سرم کنار میآید و محتویات در دستش معلوم میشود. زن جلو میرود و من و پری دنبالش وارد خانه میشویم. پری بسته را وسط میگذارد:
_آقازادهی شما برای ما خیلی قهرمانو شجاع هست.ایشون بخاطر مردم و آزادی همگیمون شجاعت نشون داون و این رژیم کثیف بخاطر دفاع از حق دستگیرشون کرد. وظیفهی ما اینه دست به دست هم بدسم تا این مشکلات از سر راه بره
ادامه میدهم:
_سازمان میدونه پسر بزرگهتون نونآور خونه بوده و بعد دستگیریش خیلی بهتون سخت میگذره اما ما ازتون غافل نیستیم.
با این حرفها زن با بغض مینالد:
_بخدا علیرضای من تک بود! پسر #نجیبیه چون تا وقتی آقاش بود نون #حلال بهش میدادیم.بعدم که اقاش فوت شد مرد خونمون شد. نمیدونم چیشد که اینجوری شد.!
بغض در گلویش میترکد. دلم بحالش میسوزد.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛