┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۷۳ و ۷۴
از صورت مرد میفهمم ناراضی نیست.دستش را جلو میآورد و لبخند کمرنگی به لب می زند:
_خوشبختم رویا خانم.
به دست درازشدهاش نیم نگاهی میاندازم. از خودم میپرسم مگر در سازمان از این کارها هم میشود؟ مگر او #معتقد نیست؟ تعلل مرا میبیند و دست پس میکشد.
_رویا مارکسیسم نیست کیوان!
سری تکان میدهم و اگر چه با تاخیر اما بالاخره لب می زنم:
_منم همینطور آقا کیوان.
کیوان به هاشم میگوید صندلی برایم بیاورد. صندلی را میگیرم و خیلی آرام تشکر میکنم. احساس معذب بودن درونم جولان میدهد و دست هایم به شدت عرق کرده اند. متوجه بعضی از حرفهایی که میان پری و کیوان رد و بدل میشود، نمیشوم. حرفهای پری که تمام میشود به آشپزخانهی خالی میرود.
_اینجا که چیزی نیست.
قشنگ معلومه خونه تیمیه! نگاهم را دور اتاق میچرخانم. موکت خاکستری که به صورت عمودی پهن شده و یک میز ناهار خوری شش نفره که دور تا دورش صندلی چیده اند.جرئت ندارم برگردم و نیم نگاهی هم به اتاقها بیاندازم چون با کمی چرخش میتوانم چشمان از کاسه درآمدهی هاشم را ببینم.
پری با سه استکان چای و یک مشت قند برمیگردد. قندانها را کف سینی میریزد و رو به من میگوید:
_قندون نداشتن دیگه!
هاشم بلند میشود و به طرفمان میآید.پری اخمهایش را برای او در هم میکشد و غر میزند:
_برو برای خودت بریز!
به لبهای لرزان و مشت گره شده اش که هر لحظه بزرگتر میشود نگاه میکنم.کمکم حس ترس درونم میخزد اما پری بابیخیالی نگاهش را از او میرباید.کیوان استکان چایش را برمیدارد.
_خب...این دوستمون معلومه جیگر مبارزه رو داره.
سر بلند میکنم تا دستم به سینی برسد که
لبخند پری پر رنگ میشود و دستش را به شانهام میزند:
_آره، رویا جون بود که بهم قوت داد تا امروز اعلامیههای سازمانو به دست بچهها برسونیم.
ابروهای کیوان بالا میرود و لب کَجش به صورتش خشک میشود.
_آفرین! حتما فکر این پوشش هم کار خودشه؟ واقعا میخوای عضو بشی؟
باری دیگر دلایلم را مرور میکنم و با اشتیاق فراوان پاسخ میدهم بله!، بلهای که پشت آن هزار و یک #خواب_رنگین بود و یک #آرزو!
_باشه، چون پری تعریفتو میکنه من صحبت میکنم. اگه موافقت شد و کارت خوب بود حتما عضو ساده نمیمونی.
ممنون را دو بار تکرار میکنم و از ذوق دوست دارم جیغ بکشم. دیگر حواسم جمع نیست. پری چای را به دستم میدهد و بدون توجه چای ام را یک نفس و بدون قند سر میکشم.
موقع برگشت وقتی به راه رفتن پری دقت میکنم مثل پنگوئن ها راه میرود و همین مرا به خنده وادار میکند اما مجبورم خنده ام را بخورم. مثل دفعهی پیش تاکسی به گفتهی پری چند کوچه بالاتر از کوچه شان می ایستد.
هر قدم که به خانه نزدیکتر میشویم. استرس پری درونش پررنگتر میشود.کلید را توی قفل می اندازد. و صدای قیژش بلند میشود. آرام به در میکوبد و به من اشاره میکند تا پشت سرش وارد شوم.
پاورچین پاورچین خودمان را به خانه میرسانیم. پری نگاه سریعی به خانه میاندازد و نفسی از روی آسودگی میکشد.
_آخیش، فکر کنم هنوز برنگشته!
حرف در دهان پری بود که صدای غریدن پیمان را از پشت سرم میفهمم و باوحشت برمیگردم. پری از صدای هین من رویش را مایل میکند و با دیدن قامت پیمان به لرز درمیآید.
پیمان با چشمانی که خون در آن جمع شده بود به من و پری خیره میشود.قدمی به طرف پری برمیدارم.دستم را روی دهان میگذارم تا بهم خوردن دندانهایم را نبیند.هر قدم که من دور میشوم او چندین قدم به من نزدیک میشود. در آخر وارد آشپز خانه میشود و از پری میپرسد:
🔥_کجا بودین؟؟؟؟
نگاهش لباسهای تن مان را میدَرّد.دستش را به طرف لباسم در تن پری میبرد و آن را دور دستش تاب میدهد:
🔥_لال شدی؟؟؟؟خب معلومه کجا بودی! همش تقصیر این دخترست.معلوم نیست چه غلطا که نکرده تو عمرش! از پسر بازی بگیر تا مهمونی های مختلطشون...من اشتباه کردم که تو رو به یه گرگ سپردم! خاک تو سر غیرت من که تو با این لباس تو شهر نگردی و بی غیرتی منو جار نزنی.
کلمات تیزش پردهی گوشم را میدرد. اصلا فکرش را نمیکردم در تصور پیمان من همچین دختری باشم. پری سعی دارد مرا تبرئه کند اما گوشی برای شنیدن نیست.
_داداش این چه حرفیه! توروخدا اینجوری نگو، پشیمون میشیا! وایستا برات توضیح میدم.
خون خون پیمان را میگزد و آتش خشمش دامن همهمان را میگیرد.
🔥_ببند دهنتو! اگه ریگی به کفشت نبود چرا به خودم نگفتی میخوای بری بیرون؟ چرا واینستادی خودم بیام؟
دست پیمان بالا میرود و سیلی محکمی به گونههای پری میخورد. اشک و هقهق هر دومان خانه را پر میکند. حتی خیال همچین برخوردی از پیمان هم به ذهنم خطور نمیکرد.
پری دستش را روی گونهاش گذاشت:
_بخدا
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛