🌹از زبان #پدر_شهید🌹
🌷پیش شهدا آرام میشد... وصیت بر دفن کنار شهدا🌷
«رضا عدالتاکبری» پدر شهید مدافع حرم صادق عدالت اکبری، با بیان اینکه صادق همیشه با شهدا بود،
گفت:
✨چه شهدای 8 سال دفاع مقدس و چه شهدای مدافع حرم را هیچ وقت تنها نمیگذاشت، حتی روز پدر را قبل از همه به پدر شهید جوانی تبریک گفت.✨
وی ادامه داد:
✨صادق همیشه خودش پیکر شهدا را تحویل میگرفت و پس از برگزاری مراسم تشییع به آرامش میرسید و وصیتش هم این بود که پیش این شهدا مرا دفن کنید.✨
🌷انتخاب صادق کاملاً آگاهانه بود🌷
پدر شهید عدالت اکبری، با تاکید بر اینکه انتخاب صادق کاملا آگاهانه بود،
گفت:
✨همه ما مدت زمانی کم و یا زیاد عمر خواهیم کرد اما خوشا به سعادت او که آگاهانه انتخاب کرد و رفت.✨
👈من هیچ وقت مانع او نشدم چرا که او خودش کبیر بود و همیشه میگفت اگر من نروم و همه فرزندان خودشان را نگهدارند و نگذارند که برود
👈چه کسی در مقابل دشمن خواهد ایستاد،
👈چه کسی دل مقام معظم رهبری را باید شاد کند ما باید برویم و نگذاریم و غم و غصه بر روی چهره ایشان بنشیند.
صادق همیشه میگفت،
✨#مقام_معظم_رهبری با اتکا به قدرت رزمندگان میگوید که آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند، به همین خاطر ما نیز باید محکم بایستیم💪 در مقابل دشمنان تا مقام معظم رهبری سخنانشان را برندهتر بگویند.✨
منبع؛
http://www.farsnews.com/news/13950206000060/
#شادی_روح_شهید_پشت_ولایت_را_خالی_نکنیم
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی
💝 #پلاک_پنهان
💝قسمت ۲۱
سمانه پتو را روی زینب کشید و کلافه گفت:
ــ زینب عمه بخواب دیر وقته
گوشیش را نشان زینب داد و گفت:
ــ نگا عمه ساعت۳ شبه من باید سه ساعت دیگه بیدار بشم
نگاهی به زینب انداخت متفکر به گوشی خیره شده بود:
ــزینب ،عمه به چی خیره شدی؟؟
ــ عمه این آقا مرد بدیه؟؟
سمانه به عکس زمینه گوشی اش که عکس #مقام_معظم_رهبری بود، نگاهی انداخت
ــ نه عمه اتفاقا مرد خیلی خوب و مهربونیه،چرا پرسیدی؟
ــ آخه،اون روز که رفته بودم پیش خاله صغری،یواشکی رفتم تو اتاق عمو کمیل
ــ خب
ــ بعد دیدم عمو داره تو لپ تاب یه فیلم از این آقا میبینه که داره حرف میزنه، بعد منو دید زود خاموشش کرد
ابروان سمانه از تعجب بالا رفتند!!
ــ عمه چیزی به عمو نگو،من قول دادم که چیزی نگم.
ــ باشه عمه،بخواب دیگه
سمانه دیگر کلافه شده بود،
باور نمی کرد کمیل #درجمع ضد رهبری صحبت می کرد و #مخفیانه سخنرانی های رهبر را گوش می داد.
نفس عمیقی کشید
و به زینب که آرام خوابیده بود نگاهی انداخت و لبخندی زد و زیر لب گفت:
ــ فضول خانم، چقدم سر قولش مونده
لبخندی زد،
و چشمانش را بست و سعی کرد تا اذان صبح کمی استراحت کند.
.
.
.
فرحنازخانم ــ حواست باشه،دعوایی چیزی شد دخالت نکن…!!
سمانه ــ چشم مامان،الان اجازه میدید برم
ــ برو به سلامت مادر
ــ راستی مامان، من شب میرم خونه خاله سمیه، کار داریم به خاطر وضعیت پای صغری، میرم پیشش کارارو باهم انجام بدیم، بی زحمت به بابایی بگو رفتید #رای بدید، لب تاپ و وسایلمو برسونید خونه خاله
ــ باشه عزیزم،جواب تلفنمو بده اگه زنگ زدم
ــ چشم عزیزم
سمانه بوسه ای بر گونه ی مادرش گذاشت، و با برداشتن کیف و دوربینش از خانه خارج شد.
با صدای گوشی، دوربینش را کناری گذاشت؛
ــ جانم رویا
ــ کجایی سمانه
ــ بیرون
ــ میگم آقایون نیستن،سیستم خراب شده، جان من بیا درستش کن کارامون موندن
ــ باشه عزیزم الان میام
💝ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•