┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۳۱ و ۳۲
_چی وقاحت داره؟
_همین دیگه... اونا از پیشرفت چیزی حالشون نیست. ما اگه با آمریکایی ها باشیم هیچکس جرئت نمیکنه نگاه چپ بهمون بندازه. تازه مثل آمریکا پیشرفته میشیم... فرض کن تهران روزی مثل فلوریدا و نیویورک بشه! وااای خداا!
او ذوق میکند اما من ذرهای هم شوق ندارم. همه میدانند که آمریکا ما را برای #منافعمان میخواهد اگر روزی #منابع_نفتی و #طبیعی تمام شود مثل آشغالی پرتمان میکند.
لب برمیچینم و به فنجان خالی روی میز زل میزنم.
_راستش سیما... من زیاد موافق نیستم.
آمریکا سالها مردم آفریقا و آسیا رو به #بردگی گرفته اما جز چند علم پیشپاافتاده چیزی بهشون یاد نداده.
مطمئن باش اگه #نفتمون تموم بشه بارو بندیلشو از ایران جمع میکنه و میره.
سیما چشمانش را ریز میکند و ابرو بالا می دهد. از نگاههایش حس خوبی ندارم و سرم را پایین میاندازم.
_رویا، حرفای جدید میزنی.
بلافاصله سر بلند میکنم و با دستپاچگی لبخند الکی میزنم.
_مَ... من؟ چی داری میگی؟ من همیشه اینو گفتم.
لبش را کج میکند. سرش را میخاراند و لب میزند:
_اِمم... نه! یه چیزی این وسط میلنگه!
_مثلا چی؟
_مثلا...
قلبم بالا و پایین میپرد. همش منتظرم لب باز کند و از زیر زبانم قضیه را بیرون بکشد. اما نه! من که چیزی نمیگویم. اصلا از کجا معلوم 🔥پیمان🔥 جز مجاهدین باشد!
گوش هایم تیز است که سیما می گوید:
_مثلا تو چرت داری میگی! دختر، این حرفای آدمای خیابونیه. تو عاقل و اشرافی هستی، از تو بعیده!
حرفش را روی هوا میقاپم. تار مویم را از روی پیشانی ام کنار میزنم و پشت گوشم می اندازم.
_آره! شایدم تو راست میگی. من اینا رو توی خیابون شنیدم.
_اوه! این روزا خیلیا خیال بافی میکنن.
روزنامهچی ها از همه بدتر! کلی چرتو پرت و اراجیف تو روزنامه هاشون مینویسن که پر فروش بشه.
الکی سر تکان میدهم. دوست دارم بیشتر درمورد مجاهدین خلق بدانم و از سیما میپرسم:
_سیما تو میدونی سازمان..هَ...همون مجاهدین خلق چه جور عقایدی دارن؟چرا مبارزه میکنن؟
سیما با چشمان گرد شده و ورقلمبیده اش نگاهم میکند. دستش را روی دهانم میگذارد. سیما با صدای آرام برایم میگوید:
_این حرفا خطرناکه! پس تکرارشون نکن رویا!
مدام سر تکان میدهم و دستش را برمیدارد.حساسیت های سیما را نمیتوانم درک کنم. سیما سرش را پایین می اندازد و توی گوشم زمزمه میکند:
_من چیز زیادی نمیدونم. هرچی هم میدونم توی پارتی و روزنامه ها میخونم. بعضیا تریپ روشنفکری به خودشون میگیرن منم چون کم نیارم چارتا روزنامه میخونم و کلی فحششون میدم.
نگاهی به ساعتم می اندازم. الکی حرفهایش را تایید میکنم و به بهانهی دیرم شده و عجله دارم از او خداحافظی میکنم.
سر کوچه تاکسی میگیرم. چند خیابان مانده به هتل پیاده میشوم تا قدم بزنم.
رهگذران زیادی بر جان پیاده رو قدم زنان درحال رفت و آمد هستند.
از این تناقض حالم بهم میخورد.گاهی با وجود این که خودم دختر یک ثروتمند هستم میپرسم چرا بعضیها باید در بدترین وضعیت موجود زندگی کنند و من در ثروت غلت بزنم.
وارد هتل میشوم و کلید اتاقم را میگیرم.
رفتن از پله ها برایم سخت است و بخاطر پیاده روی ام به پایم فشار آمده بود.به هر جان کندنی است خودم را به طبقهی چهارم میرسانم.
بعد از خوردن ناهار کمی استراحت میکنم.
عصر به دکه نزدیکی های هتل میروم و روزنامههایی زیادی از هفتهی پیش تا حال میگیرم.
پایین تخت مینشینم و تمام روزنامه ها را کف اتاق پهن میکنم. عکس سیاه و سفید مستشارها نظرم را جلب میکند. به گفته روزنامه بخاطر وجود کاغذها مجاهدین خلق متهم قتل است اما ژاندامری به دنبال تکمیل اطلاعات است. پلیس آمریکا هم اعلام کرده این موضوع را به دقت بررسی خواهد کرد.
سرم را روی روزنامه ها میگذارم و ناخودآگاه خواب مرا با خود میبرد. صدای در زدن مرا بیدار میکند. غرغر کنان در را باز میکنم و گارسون میگوید که تلفن با من کار دارد.
پالتوی بلندم را میپوشم و از پله ها پایین میروم. مرد توی پذیرش دست برایم تکان میدهد و به تلفن اشاره میکند. تشکر میکنم و گوشی را برمیدارم.
صدای 🔥پیمان🔥 توی گوشم میدود:
🔥_سلام.
لب برمیچینم و جوابش را میدهم.خیلی رسمی و سریع میگوید:
🔥_من باهاتون کار دارم. فردا ساعت هشت صبح دم در هتل هستم. با ماشین پیکانی که دیدین. دیر نکنید.
قبول میکنم و او خیلی سریع قطع میکند.
صدای قار و قورت شکمم بلند میشود اما با طرز صحبتهای پیمان استرس میگیرم و حس میکنم حالت تهوع دارم.
شب با گرسنگی سر روی بالشت میگذارم و خیلی زود خوابم میبرد. صبح با صدای ساعت کوکی راس هفت بیدار میشوم. بعد از خوردن صبحانه حاضر میشوم. نمیدانم چرا...
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛