_سلام خواهر، ببخشید بد موقع مزاحمت شدم.
چادرم را برمیدارم و به طرف در میروم. حاج آقا تا من را میبیند، دست را به احترام روی سینه اش میگذارد و من هم سلام میدهم.
حمیده خانم از چهره ی هراسان برادرش چیزهایی فهمیده برای همین اصرار دارد که داخل بنشیند.
من به بچه ها میگویم مشغول ناهار شوند و خود پیش حاج آقا مینشینم.
حاج آقا دستانش را بهم گره مزند و میگوید:
_والا چطور بگم
حمیده خانم نگرانی اش بیشتر میشود و میگوید:
_طوری شده؟ جون به لب شدیم خب حاج حسن!
+نه نگران نشین. همین آقامرتضی یکم ناخوش احواله، گفتم به شما هم بگم.
هری دلم میریزد، کمی فکر میکنم و به یاد آن روز می افتم.حاج آقا ادامه میدهد:
_طفلکی از پریروز که اومد خونه تب شدید گرفته. سرشم شکسته بود، اول که اجازه نمیداد بخیه کنیم اما بعدش که دکتر اوردم با حرفای دکتر راضی شد.الانم مثل تیکه گوشتی افتاده گوشه ی خونه، نه غذای نه آبی یک کلومم حرف نمیزنه. ازش پرسیدم زخما و سرت که شکسته کار کیه؟ میگه حاجی درد هجری کشیدم که مپرس! میگم شاید زده به سرش خدایی نکرده. ریحانه خانم ازت ممنون میشم یه سر بهش بزنی.
حمیده خدا مرگم بده ای زیر لب میگوید و ادامه میدهد:
_نه حاج حسن، بزار من سوپ درست میکنم. شب خودم و ریحانه باهم میایم.
حرفش را قبول میکنم و حاج آقا بلند میشود و میگوید:
_از خدا چه پنهون از شما هم پنهون نباشه، راستش من میدونستم ریحانه خانم تصمیمشونو گرفتن ولی این بچه رو میدیدم توی اوج تب، ایشونو صدا میزنه گفتم برای بار آخر هم که شده یه تجدیدنظر کنن
سکوت میکنم و حاج آقا را تا دم در بدرقه میکنیم.نفس عمیقی میکشم و در ذهنم مرتضی را در بستر بیماری تصور میکنم. بیچاره دلم برایش میسوزد،
از خودم خجالت میکشم که باعث آزارش شده ام.حمیده خانم مرا صدا میزند تا ناهار بخورم.
یکی دو لقمه ای میخورم و به نقطه ای از سفره خیره میشوم. حمیده میخندد و می گوید:
_نکنه تو هم میخوای مثل اون بشی؟ غذاتو بخور دختر!
لبخند تلخی میزنم و به زور ادامه اش را میخورم.حمیده برای شب سوپ بار می گذارد و من هم به اتاق میروم و دفترم را باز میکنم.
با خودم فکر میکنم چرا دلم برایش به رحم آمد؟ اصلا اگر مرتضی را هم دوست داشته باشم دوست داشتنم برای چیست؟ دلیلش چیست؟
سه سوال را روی کاغذ مینویسم و مثل سوالات امتحانی جواب میدهم.اولین باری که برایش ترحم کردم وقتی بود که با بدنی غرق به خون و صورت رنگ و رو رفته اش در شب تاریک مواجه شدم.
کلاً چهره ی مظلومی داشت،با خودم فکر میکنم اگر قرار است با مرتضی ازدواج کنم
نه بخاطر بی پناهی و بی کسی با او ازدواج کنم...
نه بخاطر یک دوست داشتن...
من مرتضی را دوست میدارم تا واسطه ی عشق بین #من_و_خدا شود.
به خدا میگویم اگر میخواهی من با او باشم، پس برای اینکه روزی این عشق تمام نشود برای عشق #خودت را میانمان بگذاری زیرا که عشق تو به ما همیشه جاری است.
اذان مغرب را که میدهند نمازمان را در خانه میخوانیم. حمیده قابلمه ی سوپش را برمی دارد و برای بچه ها سوپ میکشد، به آنها سفارشاتی میکند.
از خانه بیرون میشویم و زنبیل دست حمیده است، برای اینکه دستش درد نگیرد من از او میگیرم و تا سر خیابان می رویم تا تاکسی بگیریم.
تاکسی ما را حوالی خانه ی حاج حسن پیاده میکند و کمی از راه را پیاده میرویم.
حمیده در میزند و صدای ظهیر می آید. او در را باز میکند و به بغل عمه اش می رود.
حاج آقا دم در می آید و ما را راهنمایی میکند؛ از حیاط نقلی رد می شویم و به خانه میرسیم.
خانه ی ساده ای دارند اما در عین سادگی زیباست.حاج خانم هم به استقبال مان می آید و باهم روبوسی میکنیم.
ظهیر مدام گوشه ی چادر عمه اش را می کشد و میپرسد:
_چرا بچه ها را نیاوردید؟
حاج آقا با خنده میگوید:
_ آقامرتضی تو این اتاق هستن. مرتضی مثل پسر خودم میمونه برا همین آوردمش اینجا تا بهتر بهش رسیدگی کنیم.
وارد اتاقی میشویم که نسبتا بزرگ است و دو فرش دارد.گوشه ای از اتاق بستری پهن است و مرتضی به خواب فرو رفته.
قابلمه را به زهرا میدهم، با دلم خیلی کلنجار میروم تا به طرفش نروم. حاج آقا کنار مرتضی مینشیند و میگوید:
_مهمون داری آقامرتضی!
مرتضی تکانی میخورد و لرزی به جانش می افتد.حاج آقا قرصی به او می دهد و حالش کمی بهتر میشود. فکر نمیکردم تا این حد حالش وخیم باشد.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷