💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲
لحن، همان لحن بود اما مَدّی که به حروف میداد، همان کشش مجاز بود و از حد نمیگذارند.
اذان تمام شد.
بلندگو را روی زمین گذاشت. با خود گفت: "افراد مومن و با تقوایی در این جمع هستند. من چطور برای آنان امامت کنم." چهرهاش متفکر بود.
رو به مرد میانسالی که با او وارد مسجد شده و از جمع، بزرگتر بود کرد. دستش را به سمت سجاده امام جماعت نشانه رفت و دهان باز کرد:
_حاج آقا شما بفر..
اما او، دست سید را خواند و گفت:
_حاج آقا بفرمایید
و با صدایی بلند گفت:
_قد قامت الصلوه.. قد قامت الصلوه
از میکروفون تا سجاده،
چند قدمی فاصله بود. سید، متواضعانه به سمت سجاده حرکت کرد. اقامه را بین راه گفت که مردم خیلی سرپا نیاستند. روی سجاده جای گرفت.
با خدا مناجات کرد:
"خدایا، به واسطه نماز اول وقت #مولایمان، صاحب الامر، و نماز این بندگان خوبت، نماز مرا هم بپذیر."
اشک از دیدگانش سرازیر شد. شانههایش لرزید. استغفار کرد و تکبیر گفت.
چنگیز و اقای مرتضوی رکعت اول نماز سید، وارد مسجد شدند. آقای مرتضوی، خود را سریع به صف رساند و قامت بست.
چنگیز وضو نداشت.
فکر کرد برود وضو بگیرد اما دید سید به سجده رفت و حاج عباس پشت بلندگو نبود. مردد بود جلو برود یا نه.
به خود جرأت داد. پشت میکروفون رفت.
با خود گفت:
"من جلو آمدم خدایا، تو برایم راهنما بفرست."
رو به سید ایستاد.
سید از سجده سربلند کرد و گفت:
_الله اکبر.
چنگیز پشت میکروفون تکرار کرد :
_الله اکبر.
نگاه برخی نمازگزاران از جمله آقای مرتضوی، به سمت چنگیز چرخید. از صدایش جا خورد. سعی کرد حواسش را به نماز بدهد.
سید مجدد به سجده رفت.
چنگیز گفت:
_الله اکبر.
نمی دانست درست میگوید یا نه. تا جایی که یادش میآمد، حاج عباس همین الله اکبر را تکرار میکرد.
سید سر از سجده برداشت و برخاست. چنگیز گفت:
_یاالله.
یکی از نمازگزاران با صدای کمی بلند گفت: _بحول الله
و بقیه ذکرش را آرام تر گفت.
چنگیز شنید. تکرار کرد:
_بحول الله.
تا آخر نماز، چنگیز حواسش هم به سید بود و هم آن نمازگزاری که به او نزدیک تر بود و برخی اذکار را بلندتر میگفت. شور، نشاط و شعف خاصی وجودش را پُر کرده بود.
مکبری چنگیز هر جور که بود ،
بالاخره تمام شد.
سید رو به چنگیز کرد،
و لبخند دلنشین و تحسین برانگیزی نثارش کرد. چنگیز میکروفون را دست آقای مرتضوی که به سوی او آمد داد و رفت وضوخانه.
از صف ها که رد میشد، صدایی شنید که
"مکبری را چه به تو!"
عکس العملی نشان نداد. انگار که چیزی نشنیده.
آستینهایش را بالا داد و سعی کرد همان طور که از سید دیده بود، وضو بگیرد. حال خوشی داشت و دلش نمیخواست این حال خوشش را هیچکس خراب کند.
به مسجد برگشت.
دعاهای تعقیبات را آقای مرتضوی خوانده بود.
سید آرام و نرم از جا برخواست ،
و کنار آقای مرتضوی قرار گرفت. کتابی دستش بود. کتابی نسبتا کلفت اما کوچک.
میکروفون را سید گرفت و به جمع سلام کرد:
_سلام علیکم. نماز و روزههایتان قبول باشد الهی. اگر یادتان باشد سوالی مطرح شده بود و قرار بود هرکس پاسخش را گفت، جایزهای بگیرد. بسم الله.. چه کسی یادش هست و جواب را میداند؟
صدای بمی برخاست که:
_سوال چه بود؟
سید لبخندی زد و گفت:
_یک راه برای اینکه خداوند در روز قیامت پرونده اعمال بدمان را باز نکند و بر او عرضه نکند در مفاتیح بیان شده است. سوال این بود که آن راه چیست؟
آقای مرتضوی نگاهی به کتاب دست سید انداخت و گفت:
_به به عجب جایزه جالبی. من بگویم؟
سید گفت :
_بفرمایید.
آقای مرتضوی گفت :
_حالا بگذارید ببینیم کسی میداند یا نه. و برای کمک گفت: در تعقیبات نماز است. یک دعاست. بقیه اش را شما بگویید.
مردم به یکدیگر نگاه میکردند.
از قسمت خواهران کاغذی رسید دست سید.
کاغذ را باز کرد و گفت:
_یکی از خواهران پاسخ را گفته است.
چنگیز مفاتیح دستش بود ،
و برای پیدا کردن جواب، از بخش تغقیبات مشترکه شروع به خواندن توضیحات کرد.
سید گفت:
_ظاهرا پاسخ را آقای مرتضوی باید بگویند. لطفا این کتاب را به خواهری که این کاغذ را نوشته اند بدهید.
چنگیز دستش را بالا گرفت و گفت:
_پیدایش کردم حاجی
و چنان با شوق و فریاد این جمله را گفت که همه به سمت او برگشتند و خودش هم به یکباره متوجه شد که فریاد کشیده و لبخند روی لبانش، ماسید:
_ببخشید. شرمنده
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
سید از پشت میکروفون گفت:
_به به. بفرما آقا چنگیز. بفرما پشت میکروفون برایمان بگو.
چنگیز زیر نگاههای سنگین مردم،....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫