💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴
با شیطنت و مزاح زنانهای گفت:
_قبول. ولی اگر فکر کردی بقیه شب را نماز میخوانم و به تو هدیه میدهم سخت در اشتباهی. من یک آدم خودخواهی هستم که نگو
سید خندید. جاروی دیگر را برداشت و از قسمت خواهران، شروع به جارو کردن شد. جارو کردن با جاروهای دستی،
آن هم در نور گلدسته ها که از پنجره ها و شکاف به داخل میتابید کار آسانی نبود. سید، زیر لب ذکر میگفت ،
و با آرامش و قدرت، جارو میکشید.
آنقدر ریتم جارو زدنش آرام بود که زهرا، ایستاد و به او نگاه کرد. نفس عمیق کشید و زیر لب گفت:
"خدایا، کمی از آرامش این بنده خوبت را به من هم بده. نگاه کن چطور جارو میکند. انگار خانه کعبه را جارو میکشد."
سید اشک میریخت.
زیر لب چیزی می گفت و گریه میکرد. زهرا به بهانه جارو کشیدن کمی خود را به او نزدیک کرد:
"یا اباعبدالله. شب عاشورا شما خارها را با دستانتان از بیابان برمیداشتید.."
زهرا جارویش را روی فرش کشید ،
که یعنی در حال جارو کردن است تا سید حالش را کتمان نکند. مجدد دست نگه داشت.
سید میگفت:
"یا رسول الله. کی برسد روزی که مسجد شما را آب و جارو کنیم برای تشریف فرمایی #مولایمان_صاحب_الامر.."
زهرا جارویش را کشید و دیگر صدای سید را نشنید. سید تمام قد رو به قبله ایستاد. دست راستش را روی سر گذاشت.
و مجدد خم شد و به جارو کشیدنش ادامه داد.
زهرا با خود گفت:
"کاش من هم کمی مثل سید بودم"
با همین افکار، فرشی که قرار بود جارو بزند را جارو کشید.
طبق قولی که داده بود،
جارو را کنار بقیه وسایل، به دیوار تکیه داد. نزدیک زینب رفت. نگاهی به صورتش کرد. انگار قرمز بود.
دست روی لپ های نرمش گذاشت. داغ داغ بود. مقنعه اش را درآورد. روی گردنش دانههای ریز قرمز بیرون زده بود. عرق زیادی کرده بود.
صدایش زد. بیدار نشد. مضطرب فریاد زد:
"جواد بیا زینب حالش بد است."
برای سید یک نگاه کافی بود بفهمد که تب بالایی دارد. جوراب های زینب را در آورد و با آب بطریای که آورده بودند؛ آنها را خیس کرد و به مچ پاهایش بست.
زهرا مجدد زینب را صدا کرد.
ناله ضعیفی از حنجرهاش شنید. سید، دست و صورت زینب را با آب بطری، خیس کرد. روزنامهای به دست زهرا داد که بادش بزند.
ساعتش را نگاه کرد. دو نیمه شب بود.
به جوان تاکسیران زنگ زد. سید گفت تا چند دقیقه دیگر، تاکسی میآید.
زهرا چهره نگران سید را که دید گفت:
_شما بمان مسجد کار را تمام کن. من زینب را میبرم دکتر.
سید گفت:
_آخه تنهایی بروی درمانگاه؟
زهرا همان طور که مقنعه و چادر زینب را سر کرد و پاچه هایش را پایین داد گفت:
_نگران نباش.
زینب به محض نشستن ،حالت تهوع گرفت و بالا آورد.
صدای تک بوقهای خاص جوان تاکسیران، به گوش سید رسید.
زینب را بغل کرد و به سمت در دوید.
زهرا، کیفش را برداشت و دوید تا در را برای سید باز کند. سید زینب را داخل ماشین گذاشت. کرایه ماشین و کارت بانکی را به زهرا داد. چند صدم ثانیه، به زهرا و زینب نگاه کرد و در را بست.
راننده، از اینکه سید سوار نشد تعجب کرد اما با امر
"بروید زهرا " ، با سرعت تمام، از مسجد دور شد.
صدای داد و فریاد مبهمی به گوش سید رسید. کمی مکث کرد. نتوانست تشخیص دهد صدا از کجاست.
صلواتی فرستاد که اگر دعوایی هست،
به آشتی منتهی شود.
داخل مسجد شد.
جارو دست گرفت و مسجد را با دقت جارو کرد. هر از گاهی، دست از کار میکشید و پیامکی به زهرا میداد. زهرا پاسخ میداد و او مجدد مشغول کار میشد.
یک ساعتی گذشت.
زینب زیر سرم بود. تقریبا نظافت مسجد تمام شده بود.
سید، دست و صورتش را کامل شست و وضویی تازه کرد. مشغول خواندن نماز شب شد.
چهار رکعت که خواند گوشیاش زنگ خورد:
_سلام حاج آقا. خواب که نبودید؟..مادربزرگ مدتی است بیدار شده اند و دل نگران اند. سراغ شما را میگرفتند و گفتند سحری بیاورم.
سید جریان دخترش را سربسته به چنگیز گفت و از او خواهش کرد اگر اشکالی ندارد به مسجد بیاید.
از علی اصغر که پرسید چنگیز گفت:
_خواب است. نگران نباشید. من هم تا چند دقیقه دیگر میآیم.
چنگیز، نان و پنیری که در یخچال بود را داخل کیسه ای گذاشت و به مسجد رفت. سید از کمک های چنگیز تشکر کرد.
لقمهای گرفت. آن را دست چنگیز داد.
لقمهای دیگر هم برای زهرا گرفت و داخل پلاستیک گذاشت.
لقمه سوم را چنگیز، زمانی که سید برای رفتن حاضر میشد، گرفت و به سید داد و گفت:
_تا نخورید نمیگذارم بروید. رنگ تان پریده است.
سید تبسمی کرد و گفت:
_رنگ صورت ما همین است آقا چنگیز.
و لقمه را گرفت و تشکر کرد.
چنگیز، نور چراغ قوه گوشیاش را از روی صورت سید برداشت و به اطراف مسجد انداخت.
مسجد تمیز تمیز بود.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫