eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ با سوزشی در سرم بیدار میشوم.با روشن شدن حیاط و دیدن خورشید هین‌میکشم. صبحانه‌ی مختصری میخورم که خیلی زود زنگ به گوشم میخورد.کیفم را برمیدارم و به طرف حیاط میدوم.چهره‌ی خندان پیمان را میبینم. _سلام، خوبی؟ با خوشحالی سر تکان میدهم.به ماشین اشاره میکند.رویم نمیشودحرفی بزنم یا چیزی بپرسم.جلوی خانه‌ای می‌ایستد و همزمان با او من هم پیاده میشوم.زنگ در را نزده بازمیکنند.از پله‌هابالامیرویم. با دیدن پری خوشحال میشوم.مرا محکم به آغوشش میفشارد _یه خواهرشوهر تیموری بشم که بفهمی تو دنیا چه خبره الکی میخندم و واردنشیمن کوچک خانه میشویم.با دیدن کیوان کپ میکنم.یک مرد هم گوشه‌ی اتاق نشسته است و با دیدن ما بلندمیشود.پری به همه میگوید بنشینند.کیوان زودتر از همه به حرف می آید: _اول از همه یه سری چیزا رو باید بهتون بگم. ازدواج شما ازدواج خواهد بود. ازدواجی که برای .اینم بگم که ازدواج عاطفی . احساساتتون رو کنترل کنین تا مبارزه‌تون نشه.ازدواجتون نباید به فعالیتهاتون ضربه ای بزنه و ازونجایی که سازمانی هستش داشتن ! من پیمان تمام این مدت با سر به عنوان تایید تکان میدهیم و یا بله میگوییم.هر دو قبول میکنیم و در آخر برایمان آرزو میکند این پیوند بیشتر ما را به عقایدمان برساند. آن غریبه با سرفه‌ای صدا صاف میکند. چیزهایی به عربی میگوید و بعد میخواهد مهریه را بگوید. پیمان نگاهم میکند و میپرسد: _مهریه چی باشه؟ کمی فکر میکنم.در وضعیت من سکه و طلا به درد نمیخورد.لب میچینم و آهسته میگویم: _مهریه من این که همیشه در کنار هم باشیم. همه متعجب نگاهم میکنند.مرد ادامه‌اش را میگوید.رو به من میکند تا بله را بگیرد.اندکی سکوت جاری میشود وصدایم را در گلو جمع میکنم.تردید پس افکارم را کنار میزنم و قاطعانه میگویم: _بله! پری کل میکشد و وقتی میبیند کسی شادی نمیکند ساکت میشود.بعد هم پیمان بله را میگوید.و به همین سادگی به هم محرم میشویم.کیوان دوباره شرطش را ذکر میکند و موقع رفتن تبریک خشک و خالی میگوید. من، پیمان و پری از خانه بیرون می‌آییم. پیمان شیرینی عقد را میگیرد.حلقه ای از توی جیبش درمی‌آورد و روی جعبه‌ی شیرینی میگذارد. _دیگه باید ببخشی. وضعیت عادی نداریم که مثل بقیه آزادانه خرید کنیم. _نه همین کافیه! من که توقعی ازت ندارم.قرار ما رسیدن به چیزهای پیش پا افتاده نیست. ما باهم میخوایم برای آزادی مردممون تلاش کنیم. پری از میان دو صندلی جلو سرش را می آورد. _میشه این تعارفاتو بزارین کنار؟باشه بابا! خوش و خوشبخت باشین.الان راه بیوفتین دیگه! بعد هم دست میبرد و شیرینیها را از من میقاپد. _بده رویاجون فکر کنم تو دوست نداریا! من و پیمان به رفتارهای بچگانه‌اش میخندیم. انگشتر نقره را توی انگشتم میبرم.دستم را جلو می‌آورم و انگشتر به دستم خوب نشسته است‌.پیوند عشقمان خلاصه میشود در حلقه و تک تک نگین‌هایش.جلوی خانه ای می ایستیم. _چیه؟ تو فکر رفتی؟ _فکر؟ _آره. آهی میکشم و یادی از پدر و مادر میکنم. _داشتم به فکر میکردم.نبودنشون خیلی آزار دهنده است. _من و پیمان داریم،چی شد؟ تو راحتی کسی نیست که مزاحمت بشه. او احساسات مرا درک نمیکند.آهی میکشم: _نه اینطور نیست.بازم به این امیدواری که یه جایی زنده هستن. وارد خانه جدید میشویم.تا به حال همچین خانه‌ای ندیده بودم. نگران هستم میتوانم با چنین زندگی ساده ای کنار بیایم؟ با صدای گذاشتن چیزی برمیگردم و قاب پیمان را در چشمانم میبینم.پری بی سر و صدا برای خودش به اتاق بالا رفته. 🔥_خوبی؟ سر تکان میدهم. _بل... یعنی آره! چطور؟ _آخه فکر کنم تو فکری. نکنه از اینجا خوشت نمیاد؟ سریع میان حرفش میپرم و با لبخند میگویم: _چی؟ نه!...خیلیم خوبه.منکه شرایط رو درک میکنم. لبخندش پهن میشود. _میدونستم درک میکنی. نمیدانم چرا شوق آشپزی مرا گرفته! پس با اعتماد به نفس وارد آشپزخانه میشوم. توی یخچال جز دو کنسرو تن چیزی پیدا نمیشود. توی سبد هم سیب زمینی میبینم.به پیمان میگویم پری را صدا کند.روزنامه را تا میکند و از روی ایوان صدایش میکند.پری چشمکی میزند و میگوید: _اوه اوه! نیومده چیکارا که نکردی رویا. لبخندی میزنم و توی سه بشقاب غذامیریزم. پیمان در کنار من مینشیند. بعد غذا دوباره سراغ روزنامه میرود.مقابلش مینشینم و میپرسم: _پیمان مامان و بابات توی کدوم روستا زندگی میکنن؟ یکهو سرش را بالا می‌آورد با بی‌میلی جواب میدهد: _روستای سولقان.چطور؟ _میگم بهتره یه سر بهشون بزنی نمیگن چرا پسرمون بهمون نگفت یا مثلا عروس باهامون بده که یه سر نزد سرش را به بالا تکان میدهد. _نه! نمیگن. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛