⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۳۷ و ۳۸
ارمیا اخم کرد:
_برای همین خواستم برم آسایشگاه! آیه تقصیر تو نیست! تقدیر منه! تقدیر تویه! ما اینو پذیرفتیم! جانان! من راضیام به رضای خدا، راضیام از بودنت، فقط شرمنده تو و حاج بابا و بچه هام که سختیا رو دوش شماست!
آیه: _تو باش!من خودم کنیزیتو میکنم! من طاقت از دست دادنت رو ندارم.
زینب سادات که تازه از دانشگاه رسیده بود، سرش را داخل اتاق برد:
_لیلی مجنون، رخصت میدین؟ میخوام به باباجونم سلام کنم.
آیه به سرِ داخل اتاق آمده و چشمان بسته و بدن بیرون اتاق مانده
زینبش انداخت. خندید:
_حالا چرا چشمات بسته است؟
زینب با لبخند، لای یک پلکش را باز کرد:
_آخه اجازه ی ورود نگرفته بودم!
ایلیا از پشت سر زینب را هل داد و دوتایی وارد اتاق شدند:
_من گشنمه! خانومم که تشریف آورد! مامان زهرا میزو چیده ها!
آیه بلند شد و رو به ایلیا گفت:
_ویلچر بابا رو بیار!
ایلیا با کمک آیه، ارمیا را روی ویلچر گذاشتند. لحظهی آخر ایلیا خیلی نامحسوس شانهی پدر را بوسید. ارمیا و آیه متوجه شدند اما به روی ایلیا نیاوردند.
پسر نوجوانشان کمی از محبت کردن، خجالت میکشید اما، عاشق اسطورهاش بود...
چند روزی بود که زینب سادات در خود خموده و غمگین بود. ارمیا غم را در چشمان دخترکش میدید. آیه نگاه نگرانش پی زینبش میرفت. ارمیا کمی میترسید. به یاد داشت بار قبل را که زینب اینگونه شده بود...
زینب سادات چند روزی بود ،
که گوشه گیر شده بود. ارمیا بیشتر وقتش را بیرون از خانه بود. با بالا رفتن سن و سابقه و بیشتر شدن مسئولیتهایش، وقت کمتری را به آیه و بچه ها اختصاص میداد.گاهی چند روزی میشد که بچه ها را نمیدید. زود از خانه میرفت و دیر باز میگشت. بازدید و سفرهای کوتاه مدتش به این سو و آن سوی کشور، باعث شده بود از خانواده فاصله گرفته و همه ی مسئولیتها بر دوش آیه باشد.
آیهای که #شکوه نداشت، #گلایه نمیکرد، #نق نمیزد، #قهر نمیکرد. آیهای که #صبور بود، #بردبار بود، #عاقل بود، #درایت داشت. آیهای که قرار بود بار زندگی را روی دوش ارمیا بگذارد اما بار
زندگی ارمیا را هم به دوش میکشید.
آیه
بود و درخواست های پی در پی مردم.
پسر همسایه سرباز میشد، سراغ آیه میآمدند، خواهرزادهی همسایهی حاج علی در بازداشتگاه بود، به سراغ آیه میآمدند. بچهی خواهرشوهر همکلاسی ایلیا میخواست دانشگاه افسری برود، سراغ آیه میآمدند. همه با ربط و بی ربط به سراغ
آیه میآمدند.
💭ارمیا به یاد داشت آن روز را که....
بعد از مدتها روز جمعه نهار را باهم میخورند. ایلیا دایم خود را به ارمیا میچسباند و میخواست سهم بیشتری از این بودنها را نصیب خود کند.
زینب سادات اخم کرده و حرف نمیزد. ارمیا خطاب قرارش داد:
_زینب بابا
تو فکره! چی شده شما حرف نمیزنی؟
زینب سادات پوزخندی زد:
_ایلیا که عین رادیو حرف میزنه. شما هم که سرتون شلوغه وقت ندارین!
آیه به لحن حرف زدن زینب سادات اعتراض کرد:
_این چه طرز حرف زدن با پدرته زینب؟
زینب برآشفت و از سر سفره بلند شد:
_پدر؟ کدوم پدر؟ پدر من مرده!
این بابای ایلیاست نه من!
چیزی در دل ارمیا شکست. صدای شکستنش را آیه شنید:
_چی میگی
زینب؟
ارمیا دست آیه را گرفت و او را به آرامش دعوت کرد:
_چیزی نیست آیه جان. بذار ببینم چی شده دخترم ناراحته!
زینب دوباره صدایش را بالا برد:
_دخترت؟ کدوم دختر؟ من دختر زنتم!
دختر تو نیستم! بابای من، بابای خود خواه من، رفت و نگفت روزی که
زنم شوهر کنه، تکلیف بچم چی میشه!
رو به آیه ادامه داد:
_اصلا اون که میخواست خودشو بکشه چرا بچه آورد؟ چرا وقتی
مرد منو نکشتی؟ چرا منو به دنیا آوردی؟به دنیا آوردی که
تو خونهی یک مرد دیگه بزرگ بشم؟
آیه هقهق میکرد.
آخر، قضیه اش شده بود قضیهی (آمد به سرم از آنچه میترسیدم.) #زینبی که پدرش را ندیده بود، اینجای قصهاش، کم آورد. کم آوردن که شاخ و دم ندارد. مثل همان روزهایی که #آیه شکسته بود. همان روزهایی که ارمیا شکستههای آیه را بعد از سیدمهدی دانه دانه پیدا کرد و به هم چسباند.
ارمیا رو به آیه گفت:
_من و دخترم میریم بیرون. یک امانتی پیشت هست. وقتشه اونو بیاری.
ارمیا این بار هم ستمکش این مادر و دختری شد که دل و دینش بودند.
ارمیا پاکت را در جیبش گذاشت و رو به زینب گفت:
_برو آماده شو بریم.
زینب خواست جوابی بدهد که ارمیا آهسته گفت:
_همین یکبار رو گوش کن. اگه پشیمون شدی، هرچی تو بخوای.
زینب به اتاقش رفت. مانتو و شالش را سرش کرد.....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ