📲💝💝📲📲💝
✍رمان آموزنده، طنز و کوتاه #عشق_مجازی
✍قسمت ۱۰
روزها برام پراز هیجان شده بود....
از صبح علی الطلوع تا اخرشب وگاهی نیمه های شب ,خودم بودم وموبایلم,...همش هم درچت کردن باسهند خلاصه میشد.
تو این مدت پنج ,شش باری رفتم خونه ی خودمون سرزدم ,...تقریبا هفته ای یکبار, امشب شب جمعه بود ,فریده دخترعموم که قبلا همدم خاله خانم بود زنگ زده بود و گفته بود که ,شوهرش رفته جایی وتنهاست واز انجا که دلش برای خاله خانم تنگ شده,امشب رامیاد تاکنارخاله باشه,...
خاله هم مرا مرخص کرد تا امشب را کنار خانواده ام باشم.
بااینکه چندین هفته بودازخونه دوربودم و فرصت این نبود شب خونه ی خودمون باشم,...
همش احساس بی قراری میکردم.
نمیدونستم چمه,...هیچی خونه ی بابا برام جذابیت نداشت.
تاجایی که مادر هم متوجه این بی قراریم شده بود وگفت:
_نسیم جان چندوقت رفتی خونه ی خاله ,با خونه ی بابات غریبه شدی؟
اما مادر نمیدونست که این درد عشق است گریبان گیرم شده,اخه توخونه ی بابا خبری از وای فا نبود که به سهند پیام بدهم...
از طرفی شماره ای هم ازش نداشتم تابایک زنگ,دل بی قرارم را آرام کنم....
بالاخره باهر مشقتی بود شب به صبح پیوند خورد, پاشدم #نمازصبحم راخوندم ,چای دم کردم وصبحانه هم اماده...
وقتی مامان اومد ومیز پروپیمون صبحانه رادید گفت :
_افرین ,میبینم خاله خانم کلی خونه داری یادت داده,الان وقتشه که عروست کنم هاااا
باخجالت گفتم:
_ان شاالله یه داماد پولداررررر نصیبت بشه
به خانه ی خاله رسیدم ,...
اهسته دررابازکردم و بی سروصدا داخل شدم, دیدم خاله تو اشپزخانه داره نهار ظهرش را که عموما یا اب پز بود و یا کبابی, اماده میکرد...
سلام کردم ویه بوسه ازلپای توپلش گرفتم وبه سرعت رفتم اتاقم...
لباسها درآوردم ونت را روشن کردم...
چقدددد پیام از سهند داشتم.
_نفس...جیگر...خانمم...هنوز نیامدی؟؟... زود انلاین بشو ,یه مطلب مهم را باید بهت بگم...
و من بی خبراز نقشه ای شوم ,مشغول جواب دادن شدم...
✍ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📲📲📲💝📲💝💝📲