eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۶۷ و ۶۸ _من؟ مگه من چطوریم؟ حرف هایم را مزه مزه می کنم. _خب‌... خب تو...تو از من بهتری! تو ارزش زندگیت از من بیشتره. حداقل تو یه هدف مشخص داری که میخوای بهش برسی و پشت اون هدف چیزای باارزشی هست اما من چی؟ جز اینکه تموم عمرمو پشت یه تابلو بگذرونم و از دنیای واقعی عقب باشم؟ تای ابروی پری بالا میرود و با نرمی جوابم را میدهد: _خب دنیای هنر هم باارزشه به شرطی که هدف پشتش باشه. این روزا مردم کمتر حوصله‌ی خوندن کاغذ و روزنامه دارن، تو میتونی با نقاشی که میکشی حرفاتو بزنی. حرفش در ذهنم مزه میدهد. چرا به ذهنم خودم نرسیده بود؟ چه توانایی‌هایی دارم که روش درست استفاده کردنش را نمیدانم. با ذوق فراوان به پری میگویم: _واقعا؟ یعنی چطوری؟ شما که مسلحانه مبارزه میکنین. من که نمیتونم با قلموم کاری کنم. _چرا نتونی؟ تو تصمیمتو برای سازمان جدی کن من بهت میگم. از شوق در پوست خودم نمیگنجم! به خواب هم نمیدیدم پری از من بخواهد در سازمان عضو شوم. این حرف‌ها اشتهایم را برای ادامه دادن تشویق میکند و فوراً میگویم: _من از خدامه! میخوام عضو باشم. پری تشک و پتو را روی زمین پهن میکند. _خب همینجوری ساده ام نیست ولی چون تو رو خوب میشناسم فردا تو رو به رابطم معرفی میکنم. مفهوم رابط را نمی‌فهمم اما میدانم هر که هست از پری مقامش بیشتر است. پری سر روی بالشت نگذاشته خوابش میبرد اما من از شوق این که میخواهم عضو سازمان شوم، خوابم نمیبرد.این پهلو و آن پهلو میشوم تا بالاخره بخوابم. صبح با صدای پری بیدار میشوم. او در حال وضو گرفتن است و خوب نگاهش میکنم. آب از آرنج دستانش می چکد و صورتش خیس است. دست خیس اش را به فرق سر و روی پایش میکشد. من هم آن را مثل فیلمی بخاطر میسپارم و درست وضو میگیرم. پشت سرش می ایستم تا بتوانم ببینم چطور نماز میخواند. میترسم بفهمد نماز خواندن یاد ندارم و از پیشنهادش منصرف شود! بعد از نماز هر کاری میکنم خوابم نمیبرد.به کتابخانه‌ی دیواری شان میرسم و عنوان کتاب ها را با چشمانم رد میکنم. دستم را روی کتاب شناخت میگذارم و آن را مقابلم میگیرم. به نظر کتاب جالبی می‌آید از دین، آیه و حدیث کم ندارد و تعابیر جالبی هم ازشان شده که مزه ی خوبی به تفکرم میدهد. آنقدر غرق کتاب می شوم و حس ورق زدنش حالم را خوب می کند که یادم می رود کی سپیده‌ی صبح بالا آمد؟ شیر آب را باز میکنم دستم را زیر شیر میبرم و به صورتم میپاشم. همه چیز باب دلم در حال حرکت است که با صدای 🔥پیمان🔥 رو به رو میشوم. دست را به پنجره میرساند و قفلش را می‌بندد. از این کارش، هیچ خوشم نمی‌آید اما اعتراضی نمیکنم. 🔥_این جا کمتر تو دید باشه بهتره! پوزخندی در دل نصیبش میکنم.او فقط میخواهد به من امر و نهی کند و بگوید عقلش بیشتر میکشد درحالیکه من بیشتر از او حالی ام هست! کنار پری مینشیند و صدایش میزند. پری خمیازه کشان سر جایش سیخ مینشیند و به برادرش نگاه میکند. _صبح شده؟ پری صبح بخیری را حوالیه گوش‌هایم میکند و به آرامی جوابش را میدهم.چشم برمیگردانم و می‌بینم اثری از پیمان نیست! با نشستن دست پری بر روی شانه ام و فشاری که به آن وارد میشود به عقب برمیگردم. لبخند شیطنت آمیزی به لب میزند و میگوید: _چی شده؟ _چیزی نشده که! کتاب شناخت را از روی کابینت برمیدارد و سریع کل کتاب را ورق میزند. _شناخت میخوندی؟ فکر میکنم نباید بی اجازه برمیداشتم و با شرمندگی لب میزنم: _ببخشید... باید اجازه می گرفتم. تک خنده‌ی پری مرا از عالم پشیمانی بیرون میکشد. _نه بابا! اون که مشکلی نداره. میگم چطور بود؟ دوست داشتی؟ حس رضایت در صورتم می دود و با ذوق میگویم: _من از دین نمیدونم، از و اما این کتاب برام! رگه هایی از رو در زندگی میشه دید. این که اسلام فقط برای آخرت نیست و حکم به جهاد میده. زبان پری شروع به تحسینم میکند: _آفرین تو واقعا خیلی باهوشی! واجب شد تو رو به رابطم معرفی کنم. دستم را ناباورانه روی دهانم میگذارم و چشمانم تا آخرین حد بیرون میزنند. _واقعا؟ تو منو معرفی میکنی؟ دستانش را از هم باز میکند و قیافه‌ی جدی به خود میگیرد. _آره چرا که نه! در همین میان پیمان تقی به در میزند و در خانه سرک میکشد. پری، پیمان را صدا میزند تا اندکی وقتش را به ما بدهد.پیمان با کیفی به دوش مقابل مان می ایستد و معطل شنیدن است. _داداش عضو جدید داریم! ابروی پیمان بالا میپرد و موشکافانه به پری زل میزند. 🔥_کی؟ پری دستش را به طرفم دراز میکند و انگشتانش دور مچ ام حلقه میشود. _رویا جان! چند بار پلک میزنم تا تعجب در چشمانم محو شود... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛