eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۱ و ۱۲ وقتی سوگل گوشی را گذاشت پیش خودم گفتم: " خب باز میکردی می آمدم بالا چه کاری بود!" خلاصه صبر کردم تا آمد پایین، من هم مثل همیشه با ذوق دستم را جلو بردم برای دست دادن. باخوشرویی گفتم: - سلام گل دختر چرا باز نکردی بیایم بالا؟ سوگل با لحن خیلی تندی گفت: -به نظرت بالا مناسب شخصیت دختر حااااااج آقااااا علوی بزرگ هست؟ وقتی اسم بابام را کشیده و با تمسخر گفت خیلی عصبی شدم ولی باز هم آرامشم را حفظ کردم و خیلی آرام گفتم: - من از آن محیط خوشم نیامد. هنوز می خواستم حرف بزنم که... سوگل دسته کلید ماشین را از دستم کشید و گفت: _ماهم از خیلی کارهایت خوشمان نمی آید... بعد هم رفت و در را محکم بست. من درکمال تعجب که چرا چنین رفتاری کرد چند باری دستم را روی زنگ گذاشتم که با مینو صحبت کنم ولی باز پشیمان شدم. به خودم گفتم: " من کار اشتباهی که حالا پشیمان باشم و بخواهم عذرخواهی کنم." به طرف خیابان شروع به حرکت کردم، هر چه بیشتر فکر میکردم به این نتیجه می رسیدم که من را انجام دادم. برای اولین تاکسی زردی که به طرفم می‌آمد دست بلند کردم و بعد از سوار شدن آدرس را به راننده دادم . و گوشی‌ام را برداشتم و برای مینو پیامکی نوشتم و ارسال کردم 📲- همیشه برای داشتن دوست هایی مثل شما خوشحال بودم ولی امروز برای خودم متاسف شدم.. به خانه رسیدم. حال خرابم کاملا مشخص بود. به محض ورودم به خانه ملوک متعجب نگاهم کرد و گفت: - چقدر زود برگشتی! گفتم خواستگار داری زود بیا نه دیگر تا این اندازه و با لبخند ادامه داد. - می دانستم تو هم راضی هستی. سکوت بیشتر من باعث می شد ملوک به خیال بافی هایش ادامه دهد. با چهره ای درهم و صدایی خش دار گفتم: - زیادی خوش خیالی، من عصر قرار مهمی دارم نمی توانستم پیش بچه ها باشم. درحالیکه پا تند کردم سمت اتاقم ؛ ماهان هم سوالاتی می پرسید که اصلا متوجه نمی شدم چی می گوید بدون جواب دادن با عصبانیت وارد اتاق شدم و در را محکم بستم. ماهان بیچاره در تعجب بود. چون هیچ وقت رفتار تندی از من ندیده بود. من به ملوک گفته بودم عصر قرار دارم در صورتی که جایی نداشتم که برم. محکم زدم تو سرخودم و گفتم " حالا چه خاکی برسرم بریزم. مجبور بودم به ظاهر به یک قرار تخیلی بروم. تا دستم برای ملوک رو نشود." نشستم روی تخت و گوشی ام را برداشتم. صفحه ی مجازی ام را چک کردم و شروع کردم به جواب دادن کامنت ها و لایک کردن فالوورهام و یک استوری برای حالم گذاشتم. حالی که خیلی گرفته بود.... یک ساعتی با گوشی سرگرم شدم ولی باید می رفتم بیرون از خونه چاره ای نبود. برای اینکه جلوی ملوک نشان بدهم که به قرار مهمی میرم شروع به آماده شدن کردم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟