eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
امـــــام علـــی علیه السلام: ꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂ 🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت 🌱قسمت ۳ و ۴ سری تکون داد و گفت: _بریم، ولی به نظر من با توجه به روحیات تو، شما دانشجویِ آدم، هم باشی موثری آقا مرتضی! _ای باباااا شیخ مهدی بیخیال نمیشیاا!! اینقدر مانع حوزه رفتن من میشی اون دنیا یقه‌ات رو می‌گيرنداااا که آقا شما برای وصل کردن آمدید نه برای فسخ کردن! حالا هی بفرمایید بهتر است چنین شود چنان شود! والا ازتون میپرسن چرا در بهشت رو به روی مردم میبندین!!! با دست زد روی فرمون ماشین و گفت: _تکرار مکررات ولی مجددا میگم برادرم جمع نبند! این یک! دوما هرکسی رفته حوزه بهشتی نشده ها! بعضی ها هم بودن پاشون رو گذاشتن توی حوزه با کارهاشون درهای جهنم رو به روی خودشون باز کردن! باید بدونی اخوی در بهشت اونجایی که کار بهت محول شده رو درست انجام بدی! چه بنا باشی! چه آشپز! چه سرباز باشی! چه دکتر، مهندس ، معلم یا وزیر! دانشجو یا طلبه! مهم اینه کارت رو درست انجام بدی! سوما خیلی جالبه یه عده به ما میگن ما رو نمیخواد به زور ببرید بهشت چکار ما دارید! یه عده هم مثل شما میگن چرا در رو بستید ما میخوایم بریم تو بهشت! بابا به پیر! به پیغمبر! ما دربان بهشت نیستیم! راه باز و مسیر مشخص! هرکسی بر اساس انتخاب خودش حرکت میکنه! ما هم فقط راهنمایی کننده و کمک کننده ایم والسلام.... با جدیت گفتم: _حاج آقا منم همین رو میخوام قربون شکلت والسلام.... لبخندی زد و متفکرانه گفت: _ولی... و بعد ساکت شد... _ولی چی؟! +ولی اش بماند فعلا اما را بچسب! نفس عمیقی با حرص کشیدم و گفتم: _اما چی؟! آروم گفت: +اما اگه پدر و مادرت راضی نباشن بدون آخرش خوب نمیشه! چه اینجا چه هر جای دیگه! از ما گفتن.... بعد هم ساکت شد و مسیر فرمون ماشین رو به سمت خونمون چرخوند... دلم مثل سیر و سرکه می جوشید... میدونستم بابام هر چقدر هم مخالف باشه احترام شیخ مهدی رو نگه میداره و مطمئنا روی حرفش حرف نمیزنه البته امیدوار بودم چنین اتفاقی بیفته! رسیدیم خونه... مهدی در ماشین رو باز کرد و خیلی صبورانه عمامه و عباش رو در آورد و مرتب گذاشت توی ماشین و اومد راه بیفته!!! گفتم: _عه عه! چرا اینا رو درآوردین؟! یه نگاه خاص بهم کرد و ‌گفت: _قرار شد من برم صحبت کنم که دارم میرم! چکار به این لباس ها داری؟! عصبی گفتم: _خدا پدرت رو بیامرزه اینا اعتبار داره! خوب واضحه با این لباس بری احتمال اینکه راضی بشه بیشتره...! دستش رو گذاشت روی پیشونیش و به در تکیه داد و خیره به رو به روش دو دقیقه‌ای رفت توی فکر... بعد جدی نگاهم کرد و گفت: _مرتضی جان دقیقا به خاطر همین اعتبارش نباید ازش استفاده کرد! _حاج آقا بی‌انصافی نکن این کار که خوب و خیره! و چون خیلی باهاش راحت بودم ادامه دادم: _آدم فروشی نکن بپوش دیگه حاجی! بعد هم به حالت خواهش دستم رو گذاشتم روی محاسنم که هنوز یکی در میون بود و اعتباری محسوب نمیشد و ادامه دادم: _جان من! بدون توجه به درخواستم در رو بست و گفت: +انشاالله که خیره... بعد راه افتاد به سمت خونمون... کمی ماشین رو با فاصله پارک کرده بود و تا رسیدن به در خونه چند قدمی راه بود ... تا در خونه که رفت کلی توی دلم غر زدم که چقدر منت میذاره! حالا مگه چی میشد این یه تکه پارچه رو می پوشید! آدم باید کار ملت رو راه بندازه! بذار خودم پام به حوزه برسه... در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که دستش به سمت آیفون رفت... قلبم داشت از جا کنده میشد که خدا کنه صحبتهاش اثری داشته باشه! خیلی طول نکشید که بابام در را باز کرد و اومد دم در... مطمئنن از دیدن مهدی که میدونست امام جماعت مسجد محلمونه کمی جا خورده!!! من ترجیح دادم بمونم توی ماشین تا شاید شیخ مهدی اینجوری راحتر بتونه بابام رو راضی کنه! هزارتا فکر و خیال توی ذهنم میومد که بابام اگه قبول کنه چکار کنم، اگه قبول نکنه چکار کنم... هر جوری بود باید می رفتم حوزه... این فقط یه تصمیم نبود...! صحبت کردنشون نیم ساعتی طول کشید... هر از گاهی مهدی دستی به محاسنش می کشید و انگار از حرفهایی که بابام میزد به فکر فرو می رفت! با دیدن این حالت ها به خودم گفتم نکنه به جای اینکه مهدی بابام رو راضی کنه بر عکس بشه و بابام مخ شیخ مهدی رو بزنه و ازش بخواد با من صحبت کنه تا من منصرف بشم! هر چند که اگر این اتفاق هم بیفته تاثیری نداره چون من مصمم تر از این حرفها بودم! بعد از نیمساعت خیلی گرم از هم خداحافظی کردن و مهدی راه افتاد سمت ماشین... من که با خودم اتمام حجت کرده بودم که تحت هر شرایطی این مسیر رو تا تهش برم حالا اگه خانوادم راضی میشدن چه بهتر! اگر راضی نمیشدن هم فکر میکردم مطمئنن بعد از رفتنم با اتفاقات خوبی که برام می افتاد حتما راضی میشدن!