eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۷ و ۱۸ ترانه با آتش دانی که در دست داشت و پر از ذغال سرخ و داغ بود وارد اتاق شد، مقداری از ماده ای را که داخل پلاستیک و روی میز کنار تخت بود،روی ذغالها ریخت، صدای ترق تروق همراه با دود غلیظی بلند شد، آتش دان را دور تا دور اتاق چرخاند و می دانست اگر این بوی مشمئز کننده از پنجره اتاق بیرون برود حتما صدای همسایه ها درمی‌آید، گذشته از بقیه مواد، بوی سوختن مدفوع سگ، از همه بدتر بود. دود به اندازه کافی اتاق را گرفته بود. ترانه پرده اتاق را کشید و آتشدان را روی کمینهٔ پنجره گذاشت، نزدیک تختخواب شد و شروع به درآوردن لباسهایش کرد، او خوب میدانست که موکلین جن سفلی (شیطانی)، از آدم خوششان می‌آید و هرچه آدم برهنه تر باشد، قدرت جذب اجنه را بیشتر خواهد داشت. ترانه خود را مانند نوزادی که تازه به دنیا آمده، برهنه کرد و سپس صفحه ای از را که قبلا جدا کرده بود روی تخت گذاشت و گستاخانه روی آن نشست، چشمانش را بست و شروع به خواندن صلوات شیطانی نمود و وردهایی را که بلد بود و می بایست بخواند، یکی یکی و پشت سر هم میخواند، وردهایی که انسان را از دایره و بیرون میبرد و در گروه جای میداد. ترانه خواند و خواند اما حضوری را حس نمیکرد، عجیب بود او تمام قوانین را به جا آورده بود، هم بدنش طهارت نداشت و هم وردها را درست خوانده بود، پس دوباره شروع به فرستادن صلوات شیطانی نمود. با طمأنینه و شمرده شمرده کلمات را ادا میکرد که احساس گرمای شدیدی به او دست داد، آرام آرام چشمهایش را گشود و چشمهایی که رو به زمین خیره بود... درست میدید دو پای پشمی سیاه که چیزی مثل سم حیوانات داشت و کم کم سرش را بالا گرفت...و خیره در نگاه موکل شیطانی اش شد، او با دو چشمی که از سرخی انگار غرق خون بود به ترانه خیره شده بود، نگاه ترانه که با نگاهش برخورد کرد، آن موجود خبیث، خنده ای کریهی کرد و با صدای بم خود که انگار از درون قیفی گشاد به گوش ترانه میرسید گفت: 😈_امر بفرمایید،برای چه مرا به حضور طلبیدید؟ ترانه که خوشحال از آمدن این ابلیسک بود گفت: 🔥_میخواهم به خانه فاطمه و روح الله بروی و تمام تلاشت را بکنی تا فاطمه نابود شود.. آن جن خبیث که در کنار ترانه نشسته بود، به او نزدیک شد و بازوهای لخت و مرمرین ترانه را در آغوش گرفت، بطوریکه سر او با دوشاخ سنگی سیاه و پیچ در پیچ در کنار سر ترانه قرار گرفت و گفت: 😈_چشم، این کار را انجام میدهم، یعنی تمام تلاشم را میکنم و شما خودتان بهتر میدانید که کار ما فقط و ترساندن هست و آسیب را باید خود فرد بوجود آورد، پس من کار خودم را انجام میدهم و شما هم تلاش بکنید تا باهم و به زودی به خواسته تان برسید. ترانه که بدنش از تماس بدن موکلش داغ شده بود و این حالت برایش آنچنان خوشایند نبود گفت: 🔥_باشه، حالا هم زودتر برو به کارت برس... با زدن این حرف موکل شیطانی در یک لحظه محو شد، ترانه که انگار تمام نیرویش بر باد رفته بود در حالیکه بدنش غرق عرق بود، خود را روی تخت انداخت که ناگهان صدای جیغ کودکانهٔ شیدا از داخل اتاقش بلند شد. ترانه به سرعت پیراهنی به تن کرد و خود را به اتاق شیدا رساند، در را باز کرد، شیدا روی تختش نشسته بود و دستهایش را روی گوشهایش گذاشته بود و مانند انسانهای دیوانه، بدون دلیل جیغ میکشید. ترانه نزدیک شیدا شد و برای اینکه صدای دخترک را ببرد، او را محکم در آغوش گرفت و گفت: _مامان ساکت، الان همسایه‌ها میان فکر میکنن چی شده... اما دخترک همچنان جیغ میکشید..ترانه زیر لب نثار موکلش کرد و گفت: _هر وقت اینجا می‌آید ،بایددد به این بچه هم سری بزند و او را .. ترانه محکمتر شیدا را در آغوش گرفت، شیدا دستهایش را مشت کرد و به سینه ترانه میکوبید و میگفت: _تو بوی بد میدی..تو هم منو میترسونی.. من از تو بدم میاد...منو ببر پیش بابا..‌ من بابام را میخوام و ترانه که واقعا خسته بود هم از لحاظ روحی و هم جسمی، چون هربار که موکلش را احضار میکرد نیروی زیادی از او گرفته میشد، پس تحمل حرفهای شیدا را نداشت و با محکمی که به گوش دخترک نواخت و ردش روی گونه های سفید و نازک شیدا ماند، از او خواست تا ساکت شود و شیدا چون میدانست اگر بیشتر ادامه دهد، کتک‌های بیشتری نوش جان میکند، خود را عقب کشید و همانطور که سعی می کرد سرش را زیر پتو پنهان کند گفت: _از اینجا برو بیرون، من از تو بدم میاد..‌. روح الله تازه سرکار رفته بود، با اینکه قبل از اذان صبح به تبریز رسیده بودند، اما شغلش کلیدی و مهم بود و می‌بایست حتما سرکار حضور داشته باشد. با رفتن روح الله به ذهن فاطمه می رسید، حسی میخواست به او بفهماند که روح الله مرد زندگی او نیست و دیر یا زود به سمت شراره میرود و فاطمه می‌ماند با یک دنیا تنهایی و دربه دری ...