┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۷۵ و ۷۶
_بخدا جای بدی نرفتیم. ما رفتیم اعلامیه پخش کنیم. میتونی از کیوان هم بپرسی.
دست های پیمان دوباره بالا میروند و پری سرش را خم میکند. چشمان بستهی پری را میبینم و دیگر طاقت نمیآورم. از جا برمیخیزم و با ترس و لرز مقابل پیمان میایستم.
_آقا پیمان شما دارین اشتباه میکنین.بله حق دارین...من اشرافیم و توی خانوادهای بزرگ شدم که نصف عمرشون توی مهمونیهای مختلط بودن اما نه من!متاسفم برای سازمانی که شما توش عضوی. چطوری عملیات میری؟ با همین عجول بودنت؟ اصلا برام مهم نیست چی میگی ولی کاش دو کلمه از اون آقای کیوان میپرسیدی تا بعدا پشیمونی رو برای خودت نخری!
پیمان نگاهش را از من پس میگیرد و با غیض جواب میدهد:
_دیگه نمیزارم با خواهرم بمونی. همین که بزکش کردی و دور شهر دورش دادی برام بسه! الانم میرم میپرسم...
انگشت سبابه اش را جلوی دو چشمم تکان میدهد و پس از مکث چند ثانیهای میگوید:
_فقط دلم میخواد چیزی رو بشنوم که نباید بشنوم. اونوقت روزگار جفتتون سیاهه!
همین را میگوید و بساطش را جمع میکند.با صدای مهیب بسته شدن در پری دستهای لرزانش را از روی گونهاش برمیدارد. گونهاش به قرمزی شقایش میزند و رد انگشتان پهن پیمان روی اش نقش بسته. نچ نچی میکنم و او را به بغلم میفشارم.
_غصه نخور فدات شم. غصه نخور پریجون
دست گرم پری روی گونههایم جا میگیرد.
رد اشک هایم را با سر انگشتانش پاک می کند و فین فین کنان میگوید:
_تو خوبی؟ ببخشید پیمان اینجوری قاطی کرد! بخدا کم از این کارا می کنه، تا حالا دست روم بلند نکرده بود.
لب ورمیچینم و همراه با آهی سوزان لب میزنم:
_درست میشه...
یاد حرفهایی میافتم که پیمان بارم کرد و من اهل #هیچکدامشان نبودم! تا بعد از ظهر من و پری کنار دیوار نشیمن نشستهایم و بغ کردهایم. گلویم از حجم زیاد بعض ورم کرده و دلم تلنبار خانهی غم است.
یکهو در باز میشود و با دیدن پیمان هر دومان بلند میشویم. پیمان سرش را پایین انداخته و با نگاهش گلهای قالی رامیکاود.
_یه نفر بیرون کارتون داره!
آب دهانم را قورت میدهم. با خودم میگویم الان است که بیرون بروم و مرا توی ماشینی بیندازد و ببرد تا جایی که دیگر نتوانم پری را ببینم. بدون هیچ حرف و نگاهی از کنارش رد میشوم.
از پله های بسیار کم راهرو پایین میروم و به مردی خیره میشوم که پشتش به من است. کله میکشم تا بفهمم کیست اما موفق نمیشوم تا این که لب می زند:
_سلام. خوبی؟
با خودم میگویم کیوان است! نفسی از روی آسودگی میکشم و میگویم حتما پیمان همه چیز را فهمیده.
_زود باش بریم جایی.
انگار متوجه رنگ پریدگیام میشود و توضیح میدهد:
_جای بدی نیست دوباره برت میگردونم همینجا.
هنوز میان دو راهی تردید هستم و قدم از قدم برنمیدارم. صدای کیوان بالا تر میرود تا حواسم را جمع کنم.
_دِ برو دیگه! مگه نمیخواستی عضو بشی؟
برو حاضر شو که بخت بهت رو کرده.
متوجه حرفهایش نمیشوم اما از این که ربطی به عضو شدنم دارد خوشحال هستم. لبم به خنده کش می آید:
_حتما!
و به پری با شادی میگویم:
_من برم برمیگردم.
کجا اش را نمیپرسد چون میداند من اطلاعی ندارم. دستهی کیفم را میکشم و خداحافظی زیر لب میپرانم. کیوان با دیدنم سری تکان میدهد و به ماشینش اشاره میکند. در عقب را باز میکنم و مینشینم.
هنوز مشغول مرتب کردن کت و دامن هستم تا چروک نشود که در باز میشود و پیمان پایش را داخل میگذارد.چشمانم از تعجب گرد میماند.
_تو... تو اینجا چیکار میکنی؟
همان وقت کیوان سرش را از ماشین بیرون میدهد و میگوید:
_من گفتم بیاد.
کیوان پشت فرمان مینشیند و به راه میافتد. پشت چهارراهی میایستد و چشمبند مشکی به دستم میدهد.
_اینو بزنین. البته قبل از این که سو تفاهم پیش بیاد باید بگم اینو همه اول کار میزنن.
با این توضیحات دست دراز میکنم. دستم از بس خم بوده درد گرفته و دوست دارم چشم بند را تکه تکه کنم. پیمان با صدایی که به زور شنیده می شود، لب می زند:
_من میبندم.
با این که دلخوشی از او ندارم اما میدانم اگر به او ندهم حتما میگوید ریگی به کفش دارم. با سفت شدن پارچه پشتم را به صندلی تکیه میدهم. متوجه گذر زمان نیستم که ماشین می ایستد و بخاطر ترمز سرم به صندلی جلو میخورد. با آخ پیشانیام را میگیرم. با راهنماییهای پیمان به در خانه میرسیم.
_پاتو بلند کن، جلو پله است.
دستم را به دیوار میگیرم و پایم را بلند میکنم. با احتیاط وقتی میفهمم جای پایم سفت است شروع میکنم به راه رفتن. کیوان صدایم میزند و چشم بند را از چهرهام دور میکند. نور کم راهرو چشمم را میزند. دستم را روی چشمانم میگذارم و از لای انگشتانم سرک میکشم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛