┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲
هر روز با تبلیغ و رژه بعلاوهی میتینگهای مختلف در ورزشگاهها و دانشگاهها هزاران جوان وارد سازمان شدند و باری دیگر #کاسبی_قدرت سازمان پررنگتر شد.
از طرفی هم ✍☆مسعود رجوی☆ خودش را کاندید ریاست جمهوری کرد.آن روز خیلیها خوشحال شدند.پیمان که سر و پا نمیشناخت و منتظر دورههای تبلیغات بود تا شهر به شهر برود و رای جمع کند.اما این خوشی تاب نمیآورد و رجوی رد صلاحیت میشود. یاد روزهایی میافتم که سازمان خنجر از پشت به انقلاب میزد.
یاد روزی که پیمان نگذاشت برای رای به قانون اساسی پا پیش بگذارم...خودکرده را تدبیر نیست..! آنها اگر #واقعا_انقلابی و مخلص امام بودند به قانونی که امام پیش از پیروزی انقلاب طرحش را ریخته بود و چندین نفر نظر دادند، اینگونه بیاعتنایی نمیکردند! چیزی از رسیدن بهمنماه نمیگذرد که خبر استعفای دولت موقت را اخبار اعلام میکند.بہ دنبال استعفای بازرگان، شورایانقلاب موقتاً امور کشور را تا مشخص شدن رئیس جمهور به دست میگیرد. ۵بهمنماه ابوالحسن بنیصدر با کسب بیش از ده میلیون رای به ریاست جمهوری رسید. 🇮🇷 ۲۲بهمن، هنگام طلوع خورشید انقلاب همگی در میدان شهیاد قدیم که بہ آزادی معروف شده است جمع هستند.بانگ آزادی از حلقوم حاضران برمیآید و درودبرخمینی از زبانشان نمیافتد.پاهایم خستہ شده و گوشهای روی زمین مینشینم.
از بین تن ها نرگس را خوب تشخیص میدهم.دست بچهای را گرفته و کودک درحال پخش شکلات است.دوست ندارم نامردی تمام شده در حق نرگس را در چشمانش ببینم. نرگسی که سنگ صبور روزهای فراق و اسارت بود.بیاختیار اشک از گونههایم پایین میچکد.چقدر بیرحمانه این قلب را ازجا کندم و آن را گوشهای از همان کیوسک دفن کردم.."خدای نرگس! #حکمت این دیدار چه بود که دلم را بہ آتش کشید؟.." پشت شمشادها قایم میشوم.
تا نزدیکیهای ظهر جمعیت برای خواندن نماز متفرق میشود.دیگر چشمم نرگس را نمیبیند.چند تن از بچههای سازمان را میبینم که پلاکارد بہ دست میخواهند حضورشان را جار بزنند.راه بسته شده و مجبورم چند خیابانی را طی کنم تا تاکسی بگیرم.
پیمان از اتاق بیرون میآید:
_کجا بودی؟ پری اومده بود دنبالت.
_راهپیمایی بودم.به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب مردم جمع شده بودن.
_آها...خب تو که میخواستی بری بهم میگفتی با تیم خودمون بفرستمت.
_حالا چه فرقی داره... مهم اینه رفتم.
_فرق داره! تو عضو سازمانے..اونم نه یه سمپاد یا یہ عضو تازه وارد! تو آموزش دیدهای! باید خودتو جدی بگیری.باید با اعضا و گروه بری.
پلکهایم را روی هم فشار میدهم.درسته میگویم.این موضوع به ذهنم نرسیده بود. چند روزی میشود از خانه بیرون نرفتهام.
صدای زنگ آیفون را که میشنوم به حالت دو به طرف در میروم.در را که باز میکنم با چهرهی گریان پری مواجه میشوم.ته دلم خالی میشود که یعنی چه شده؟خودش را در بغلم میاندازد و نالههایش اوج میگیرد.جان به لب شدهام
_چیشده پری؟چرا گریه؟ چیشده؟ دلم آشوب شد آخه دختر!
بالاخره از من جدا میشود و لنگان لنگان روی صندلی قرار میگیرد.
_وای رویا دست رو دلم نزار که خونه!
با این حرفها دقمرگتر میشوم.
_چیشده پررررری؟ تو رو خدا بگو چیہپه؟
_چی میخواستی بشہ؟ دل منم آشوبه رویا. دلم غصه داره!
کفرم در آمده دیگر!
_دِ جوون بہ لب شدم. میگی چیکار شده یا نه؟؟
_فکرکنم دارم مامان میشم.
_سر کارم گذاشتی؟
_نخیر! واقعا گفتم.
_جون من یه بار دیگه بگو پری!
بیخیال نگاهم میکند و قطعہ قطعہ تکرار میکند.
_من حاملهم!
با چشمان گرد قد و بالایش را نگاه میکنم. لبخند بیهیچ منتی به صورتم مینشیند.
_خُ...خب اینکه خیلی خوبه! باورم نمیشه پری، زندگیت از این رو به اون رو میشه.
باید خوشحال باشی! ناشکری نکن.
پوزخندی حوالهام میکند.
_دلت خوشه تو هم؟چه خوشحالی؟ من دارم بدبخت میشم.
هنگ به چهرهاش زل میزنم.بدبختی؟ مگر وجود بچه آرامش نیست؟
_این چه حرفیه؟ آقا امیر نمیخواد؟
از روی صندلی برمیخیزد. آهستہ زمزمہ میکند:
_هیچکس نمیخواد! نه امیر... نه سازمان... نه هم مَ..من.
از تعجب چشمانم گرد میشود.از کی پری آنقدر #بیعاطفه شده است و من بیخبر بودم؟
_________
✍پینوشت؛
مسعود رجوی(زاده ۱۳۲۷ در طبس)،از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین خلق در دهه آخر حکومت پهلوی و رهبر سازمان است. فارغالتحصیل حقوق سیاسی از دانشگاه تهران. در سال۴۶ به عضویت سازمان مجاهدین خلق درامد در شهریور۵۰ توسط ساواک در تهران دستگیر شد و همزمان با اوجگیری انقلاب در سیام دیماه۵۷ به همراه آخرین گروه از زندانیان سیاسی از زندان آزاد شد.(فکرنکنم کسی این جنایتکار رو نشناسه ولی بد نیست آدم از دشمنش هم اطلاعات بیشتری داشته باشه)
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛