🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۱۲۴ از ادامه شروع به خواندن میکنم ✍«....
بی آنکه سر بلند کنم میگویم
+یادتونه به بار پسر عموم اومد دم در دانشگاه یه حرفی زد راجب اینکه من عاشق کسیم؟ شما بعدا از من توضیح خواستید من گفتم پسر عموم دروغ گفته ولی من واقعیت و نگفتم . من واقعا عاشق بودم .
این آقا هم که الان همسر منه یکی دیگه از پسر عموهام هست . واقعا ببخشید که مجبور شدم دروغ بگم
علیرام انگار حالش خوب نیست .
نفس هایش به شماره افتاده و رنگش پریده است . نگاهش را به زمین میدوزد و با صدایی که از ته چاه در میاید میگوید
_کاش زودتر گفته بودین
دستی به ریش های منظمش میکشد
_من اگه میدونستم شما کسی رو دوست دارید مزاحمتون نمیشدم . بابت مزاحمتای این مدتم حلالم کنید .امیدوارم خوشبخت بشید ، یا علی
و بعد با قدم هایی بلند از من دور میشود .
دلم برایش میسوزد ، امیدوارم بتواند من را فراموش کند و ازدواج کند . نگاهم را به رفتنش میدوزم .
با صدای سجاد تازه به خودم می آیم
_این پسره کی بود ؟
سر برمیگردانم ، کی آمده بود که من نفهمیده ام ؟ دست در جیبش کرده و با اخم به علیرامی که دارد سوار ماشین میشود نگاه میکند .
+یکی از بچه های دانشگاه بود
بی آنکه نگاهش را از علیرام بگیرد میگوید
_چیکارت داشت ؟
بین گفتن یا نگفتن حقیقت دو دلم .
ما به هم قول دادیم که به هم دروغ نگوییم و چیزی را #پنهان_نکنیم .با بیاد آوری قولم کلافه چشم به زمین میدوزم و با تردید میگویم
+قبلا خواستگارم بوده ، خیلی هم مصمم بود. منم برای اینکه دَکِش کنم گفتم قصد ازدواج ندارمو سنم کمه . حالا که تو رو دیده بود میخواست بدونه تو کی هستی . بهش گفتم همسرمی و اونم برام آرزوی خوشبختی کرد و رفت .
نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد و گره ابرو هایش را باز میکند
_خوبه ، سعی کن زیاد دور و برش نباشی
سر تکان میدهم و بی اختیار لبخند میزنم .
.
.
.
در اتاق را باز میکنم و به تختم اشاره میکنم .
+بیا بشین
هردو با هم روی تخت مینشینیم . نگاهم را به سجاد میدوزم . در سکوت به فرش خیره شده و گل های قالی را از نظر میگزراند .
انگار در فکر عمیقی فرو رفته .
+به چی فکر میکنی ؟
نگاهش را به اجبار از فرش میگیرد و به چشم هایم میدوزد ، در چشم هایش ترس و اضطراب موج میزند . کلافه دستی به صورتش میکشد
_میخوام بهت یه چیزی بگم ، دارم تو ذهنم جمله بندی میکنم .
ابرو بالا می اندازم
+خبر بدیه ؟
سری به نشانه نفی تکان میدهد
_اصلا ، شاید بشه گفت یه جورایی خبر خوبیه .
میگوید خبر بدی نیست اما ظاهرش مضطرب است . این ضد و نقیض حرف زدنش را دوست ندارد .
+خب بگو دیگه .
نگاه از من میگیرد و به دستش میدوزد
_میگم ، چند لحظه صبر کن .
+زودتر بگو ، بدم میاد از اینکه تو خماری بمونم .
سر تکان میدهد و نگاهش را تا چشم هایم بالا می آورد . نگاهش هر لحظه ملتهب تر میشود .