🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۳۴
امروز با مهرابیان کلاس داشتیم,
اخرین روزهای ترم دانشگاه بود,اصلا دوست نداشتم سرکلاسش حاضر بشم,
استاددد خودفروخته,
اخه چطور دلش میاد؟!
ولی شاید اونم برای من همچی فکری کنه,
دوتا حس متناقض داشتم,اما تصمیم گرفتم ,امروز از خیر دانشگاه بگذرم تا برخوردی پیش نیاد.
~~~~~~~~~~~
بعداز دادن فلش,،
مثل اینکه اعتمادشون را جلب کردم ,
معینی هر روز باهام تماس میگرفت به اصطلاح خودشون ,خودی شده بودم.
یک روز معینی باهام تماس گرفت وگفت:
_انجمن برای روز #پوریم جشنی دارد,شما هم به این جشن دعوتید.
خوشحال گفتم:
_جدددی؟؟ دوباره چشم بند و..؟؟روز پوریم چیه؟؟
معینی باصدای بلندی خندید وگفت:
_نه دخترک,خارج از کشوره,ببین چقد براشون عزیزی که دعوتت کردند.پوریم یه جور جشن و عیده براشون.
وبعداضافه کرد
_الان تاریخ و روز حرکت ومکان جشن را نمیگم ,بعدا باهات تماس میگیرم ودرجریان قرارمیدمت.
فوری با همون گوشی که محمدی داده بود, باهاش تماس گرفتم.وهرچه شنیده بودم راگفتم.
محمدی:
_پس توهم دعودت کردند برای جشنشون, خوب خوبه ,اما یک سری کارها باید انجام بدهی,فردا صبح خودت را بزن به مریضی و بیا فلان بیمارستان....بخش اورژانس , اتاق۵...
واااه بیمارستان برای چی؟؟
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷