🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۳۵ و ۳۶ و ۳۷
سید علی با خنده گفت:
- خیلی هم عالی ؛ حالا بگو ببینم آب پز دوست داری یا نیمرو یا آخرش املت... منوی ما انتخابی هست.
- عمو خیلی گدایی... با هم می رفتیم ؛ کبابی، پیتزایی، بابا آخرش ساندویچی...
بی بی جدی گفت:
- لازم نکرده شام آماده هست زود بریم که خیلی خسته شدم.
سید علی رو کرد به نرگس و گفت:
- ناراحت نباشی! بالاخره مهمانت می کنم.
نرگس سریع گفت:
- کی عموووو؟
-صبر کن ؛ عاشق که شدم خواستم بهت بگم دعوتت می کنم.
- خب پس... رستوران منحل شد! تو که غیر از زمین جایی را نگاه نمی کنی مگر اینکه طرف غش کرده باشد. تو اشتباهی به جای آسفالت روئیتش کنی.
سید علی می خندید و با سر حرفش را تایید میکرد.
نرگس که حرصش گرفته بود گفت:
-اصلا کسی عاشق عموی من نمی شود!
بی بی با دلخوری رو کرد سمت نرگس و گفت:
- چرا؟؟
- برای عاشق شدن باید چشم طرف مقابل را شکار کرد بعد تیر به قلبش نشانه گرفت.
عموی ما کفش دختر مردم را شکار میکند خب تیر به قلب نمی خورد بلکه به زمین می خورد.
هم بی بی و هم سید علی مشکوک به نرگس نگاه می کردند که نرگس با خنده گفت:
- تجربه ی یک عمر زندگیست که در اختیارتان گذاشتم استفاده کنید .
با نرگس هماهنگ کرده بودم که ساعت چهار عصر بروم دنبالش تا باهم برای خرید لوازم التحریر برویم.
تا قبل از نماز در مسجد کیسه های هدیه را آماده کنیم.
بعد از چند روز یعنی دقیقا بعد از شب خواستگاری درست با ملوک هم صحبت نشده بودم ولی الان دیگر مجبور بودم چون باید کلید ماشین را می گرفتم.
ملوک مشغول نهار درست کردن بود.
به بهانه ی چای ریختن وارد آشپزخانه شدم. همان طور که برای خودم پولکی برمیداشتم تا با چای نوش جان کنم آرام گفتم:
_امروز عصر خرید دارم اگر می شود ماشین را ببرم.
لحظه ای سکوت کرد مشخص بود دلخور است با همان دلخوری گفت:
- کلید به جاکلیدی است.
احساس کردم اگر گاهی نرم تر باشم هم مشکلی پیش نمی آید. در جوابش گفتم:
- ممنون، در ضمن بابت شب خواستگاری شرمنده اگر ناراحت شدید ولی واقعا تفاهمی بین ما وجود نداشت میدانم شما هم راضی نیستید من به اجبار ازدواج کنم.
دیگر نماندم که چیزی بشنوم به اتاقم رفتم تا برای عصر کارهایم راچک کنم. اول زنگ زدم و آدرس خانه ی بی بی را از نرگس گرفتم. بعد هم سراغ کمدم رفتم فکر می کردم هیچ چیز برای پوشیدن ندارم .
درحالیکه وقتی با سوگل و مینو بیرون میرفتم چندان لباسم اهمیتی نداشت ولی الان پوششم برای من مهم شده بود.
باید برای خودم چند دست لباس #پوشیدهتر و #عاقل_تر میخریدم.
درست داخل کوچه ی اصلی که آدرس داده بود رسیدم عینک آفتابی ام را بالازدم و به اطراف نگاه کردم
- پس کوچه ی لاله کجاست ؟؟
از ماشین پیاده شدم تا از کسی سئوال کنم ولی ساعت چهار عصر کوچه خلوت بود. سرگردان دنبال آدرس بودم که همان موقع جوانی از آخر کوچه سر به زیر داشت میآمد. خوشحال به طرفش رفتم .
_سلام آقا
+سلام بفرمایید
_ببخشید دنبال کوچه ی لاله هستم ولی نمی توانم پیدا کنم.
جوان همان طور که سرش پایین بود به صحبت های من گوش می کرد. وقتی حرفهایم تمام شد گفت:
+تابلوی این کوچه کنده شده سمت راست فرعی دوم کوچه ی لاله هست.
هنوز تشکرم کامل نشده بود که خواهش میکنمی را گفت و رفت.
سوار ماشین شدم به طرف کوچه ی فرعی حرکت کردم که نرگس را سرکوچه دیدم.
- سلام نرگس جان ببخشید اگر دیرشد آدرس را پیدا نمی کردم.
نرگس سوار شد و بعد از بستن کمر بندش گفت:
- سلام خانم راننده،..آره متوجه شدم آدرس را پیدا نکردی برای همین آمده ام سر کوچه که ببینمت.چون وقت نیست ان شاالله یک روز دیگر به خانه دعوتت می کنم الان برویم که وقت کم نکنیم. راستی بگو بدانم رانندگی خوبی داری؟ خودم هیچ، بی بی تنها آرزویش این هست که من را در لباس عروسی ببیند. حواست به آرزوی بی بی باشد.
خندیدم وگفتم:
- چشم خیالت راحت
نرگس زیر لب زمزمه کرد
- خدایا خودم رابه تو سپرده ام.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟