┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶
کیف را به خودم میچسبانم تا اینکه مقابلم می ایستد.دیگر تپش قلبم را به وضوح احساس میکنم.با خودم می گویم الان است که بگوید کیفت را بده!
_چی جا گذاشتی؟
_چیز مهمی نیست، فردا میام برش میدارم.
به طرف میز میرویم.مینشینم.اندکی برنج و مرغ میریزم و شروع میکنم به خوردن.
جرعه ای دوغ مینوشم و تشکر میکنم.
کم کم مقدمات خداحافظی را میچینم و عمو هم با کمک خدمتکارش برمیخیزد.
از همانجا خداحافظی میکنم.کیانوش دنبالم میآید و میگوید:
_میخوای برسونمت؟
_نه، با تاکسی چیزی میرم.
_آخه این وقت شب تاکسی گیر نمیاد.
_نه گیر میاد.سر همین خیابون تا صبحم ماشین رد میشه..
وقتی مرغ یک پایم را میبیند باشه ای میگوید.و خداحافظی میکند.به سر خیابان میرسم.از دور ماشینی میبینم.باخوشحالی دست تکان میدهم و کمی بعد ماشین پیش پایم ترمز میکند.توی ماشین مینشینم که صدای آشنایی میشنوم.پیمان کلاه گیس فرفری اش را برمیدارد.سرعت ماشین را کم میکند و کناری پارک میکند.
برمیگردد.
_کیف کو؟
به سختی بدنش را قوص میدهد و بند کیف را میکشد.پاکتها را درمیآورد با ذوقی وصف ناپذیر نگاهش میکند
_دستت طلا! خودِ خودشه!
رسیدیم.بی معطلی از ماشین پیاده میشوم. او را با پاکت ها دل خوش رها میکنم و کلید را از توی قفل بیرون میکشم و وارد خانه میشوم.پری و سمیه در خواب ناز رفته اند.
اول صبح کسی با عجله در را میکوبد.پری با غر غر بیدار میشود و با دیدن وحشت پیمان سکته را می زند.
_باید هر چی مدارکه یا ببرین یا منهدم کنیم.یالا! بیدار شید!
خواب از سرمان میرود.با عجله خانه را زیر و رو میکنیم.هوشنگ و پیمان #اسلحهها و #دوربین را بین رو انداز میپیچند و در صندوق جا میدهند. من هم #کتابخانه را میگردم و کتابها و #مدارک اصلی را برمیدارم.نمیفهمم چطور حاضر میشوم و سوار ماشین میشویم.پیمان وحشیانه فرمان را چپ و راست میکند.هر چه پری میپرسد چه شده جواب نمیدهد وقتی زیادی پاپیچش میشود داد میزند:
_رد مونو زدن!!!!بچه ها شنیدن خونه تیمی ما لو رفته. آدرسشو از توی شنود های ساواک فهمیدن.
قلبم از استرس بالا و پایین میرود.پیمان انقدر میرود که به محلهی فقیرنشین میرسد.درهر دو قدمیاش کسی به گدایی مشغول است.بوی گندی هم همه چا را برداشته و به سرفه میافتم.هیچکس مثل من اذیت نشد.پیمان به سمیه و هوشنگ میگوید توی ماشین باشند.من و پریدنبال پیمان، مقابل خانه ای درب و داغان میایستیم.بعد از کمی در زدن زنی در را باز میکند.وارد خانه میشویم. کنار دو مرد، کیوان را میبینم.بعد از پیمان ما هم زیر لب سلام میدهیم.پیمان صورتش را جمع میکند و خیلی سریع سراغ اصل مطلب میرود.از توی کیفش پاکتها را درمیآورد.
روی فرش هلش میدهد.با خواندن چندین خط ذوق میکند.
🔥_خودشه! عالی شد!
_آفرین رویا خانم.تو همیشه پیروز میشی، با این که اشرافها راحت طلب هستند اما تو اینجور نیستی.برای همین برادر تقی قبلا جایزه تونو تعیین کردن.تو لیاقت داری دیگه یه عضو ساده نباشی.تو ازین به بعد جز افراد روابطی. دیگه نمیخواد پیش پیمان باشی چون ازین به بعد من خودم مسئول مستقیم توام.
کیوان و پیمان گوشه ای نشستند و چیزهایی را روی کاغذ بهم نشان میدهند. که پری مثل عجل معلق بر سرم هوار میشود.
_تبریک میگم! تو حقته.
موقع رفتن پیمان آدرس خانهی تیمی را به او میدهند.جلوی در ایستادم تا بیایند و برویم که کیوان به من میرسد.
_کجا میری؟ تو رو باید ببرم و به این اعضای جدید معرفی کنم.
_من؟ اما من...
گوش به حرفم نمیدهد و با پیمان خداحافظی میکند.دلم خوش ندارد. با پری دست خداحافظی بدهم.کیوان میگوید پشت سرش بروم.وارد سالن درازی میشیم که حکم نشیمن دارد. مینشینیم.کیوان نگاهش را به من برمیگرداند.شروع میکند به حرف زدن:
_برادرای مجاهد گوش بدین! ایشون خانم ثریا هستن و مسئول شما. من نمیتونم همش بهتون سر کشی کنم پس سراغتونو از ثریا میگیرم.لطفا موارد و قوانینی که بهتون گوشزد کردم رو فراموش نکنین.
بعد هم مرا مخاطب خود میسازد.
_من ماموریت یا جلسه ای بود بهت خبر میدم.فعلا سعی کن اینا رو سازمانی متقاعد کنی. برای بحث اسلحه هم خودم یه روز میام دنبالت و یادت میدم.تو دیگه باید اسلحه همراهت باشه.
چشم میگویم.کیوان از جا بلند میشود.بعد از خداحافظی در را میکوبد.ترس مرا احاطه کرده، تا حالا در چنین وضعیتی قرارنگرفتهبودم.منِ تنها با دو مرد غریبه در یک خانه! با خودم میگویم نباید کم بیاورم.چند دقیقه بعد وارد خانه میشوم.آن دو مرد همانجا نشسته اند.به دو اتاق خانه سرک میکشم. به اتاق گوشه اشاره میکنم.
_اون اتاق شماست.وسایلتونو اونجا بزارین.
پوزخندشان بر روی شیشهی غرورم ناخن میکشد.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛