eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۵۹ و ۶۰ _هه، بی مزه! _بهتر نیست به جای سین جین کردن من یه شونه ای به این موها بزنی؟ با حرف من به طرف آینه میرود و با دیدن موهای گره خورده اش ابرویش میپرد. _ای وای! چقدر بهم ریخته شدم. شروع میکند به شانه زدن به موهایش.من هم برایش سفارش صبحانه میدهم. تا صبحانه اش را بخورد کمی طول میکشد. از پری میخواهم که به کتابفروشی برویم. به کتابفروشی می رسیم که نبش خیابان است. روی تابلوی چوبی اش هم نوشته: "کتابفروشی دانش" پری جلوتر از من وارد میشود. در را کمی هل میدهم که صدای بهم خوردن آویزهایی به گوشم میرسد. با تعجب به بسته های کتابی نگاه میکنم که روی ویترین تا بالا کشیده شده‌اند. پری با مرد جوانی در حال صحبت است. کتاب های رمان مرا مجذوب خود میکنند. چند کتابی را ورق میزنم. با اشاره های پری به طرفش میروم. اثری از مرد کتاب فروش نیست. _اینجا بهترین کتابا رو دارن. فکر کنم تو رمان دوست داری نه؟ لبخند روی لبهایم جا باز میکند و جواب میدهم: _آره... پری با دیدن علاقه‌ام به طرف کتاب های رمان میرود که بهم تکیه داده اند. کتاب جنایت و مکافات را از روی بسته برمیدارد و لب میزند: _حدوداً یک سال پیش خوندمش. تو خوندیش؟ اسمش را زیاد شنیده بودم. رمانی بود که مثل بمب در جهان صدا کرد اما هیچوقت فرصت نشد بخرم و وقت به پایش بریزم. _تعریفشو زیاد شنیدم اما وقت نشد که بخونمش. کتاب را برمیدارد و میان کف دستانم قرار میدهد. _خب بگیرش! یک بار خوندنش ضرر نداره که! مرد جوان از اتاقک حالت پستو مانند سرک میکشد و به پری مژده میدهد: _خانم خسروانی پیداش کردم! پری پشت ویترین می‌ایستد‌. مرد بسته‌ای کتاب روی ویترین میگذارد. پری بدون این که پوش روی کتاب را کنار بزند آن را توی کیفش میگذارد و مبلغی را روی ویترین میگذارد. بعد هم به کتاب توی دست من هم اشاره میکند. بی آنکه به مرد نزدیک شوم تشکر میکنم و بیرون می آییم. به طرف هتل میرویم. تمام گشت‌وگذارمان به کتابفروشی ختم میشود. توی اتاق پری، پرده ها را میکشد و تاریکی از دور به ما نزدیک میشود‌. مرا صدا میزند. کنار تختش می نشینم. _چیزی شده؟ بی مقدمه دست میبرد به داخل کیفش و آن بسته‌ی کتاب را برمیدارد. با لبخندی از روی مهربانی، دست دراز میکند و آن را مقابلم میگیرد. دست میبرم تا کادو اش را بگیرم. پوش کشیده شده روی کتاب را برمیدارم و از بی نشان بودن کتاب جا میخورم. مشخص است جلد اصلی اش را کنده اند. صفحه‌ی اول کتاب را باز میکنم. بالای بسم الله با خودکار آبی نوشته شده است "کتاب تکامل." پری لبخندی روی لب می‌نشاند. _این کتابیه که اولین بار من از پیمان هدیه گرفتم. البته خودش نیست ها! منظورم محتوای کتابه. سال اول دانشگاه، پیمان کتاب تکامل رو بهم هدیه داد.واقعا به هزار تا ازین کتاب های رمان می ارزه‌. حالا خودت بخون ببین که راست میگم. پری خودش را با کتابی سرگرم میکند و من هم ترجیح میدهم برای رهایی از سردرگمی، تکامل را بخوانم. چند صفحه ای از آن را ورق میزنم و دستم می آید که این کتاب یک کتاب عادی نیست. مطالبی که درون کتاب خفته اند برخواسته از ایدئولوژی است که گرایشش به است گرچه که از آیات قرآن و احادیث هم میشود چیزهایی دید. هر چه هست برایم جالب است. با بسته شدن کتاب تازه متوجه غروب آفتاب میشوم. نگاهم به پری است که هنوز چشم به کتاب دوخته! کتاب تکامل را بر میدارم و کنار پری مینشینم _پری، من ازین کتاب خوشم میاد‌. با این که نه چپی ام و نه راستی اما گرایشم به چپی ها بیشتر شده. حس میکنم اونا بهتر از لیبرالیست ها هستن. ببین، من گرافیک خوندم و چیزی از این حرفا سردرنمیارم اما این دفعه فرق داره.بنظرم تو راست میگی. من باید دنبال یه تغییر باشم. بتونم زندگیم رو خرج یه کار واقعی بکنم نه چندتا بوم که دنیای خیالی و آرمانی منو توش جار میزنن. چطوری بگم؟من میخوام دنیای آرمانی توی نقاشی هام رو به واقعیت تبدیل کنم. برق عجیبی در چشمان پری نمایان میشود. شانه هایم میان دستان ظریفش جا میگیرد و محکم میگوید: _ببین رویا، تو باید خوب فکراتو بکنی.اگه اینا اثراتی باشه که کتاب روی تو گذاشته با خوندن یه کتاب دیگه شاید این حِست نابود بشه.پس اینایی که میگی رو توی دنیای واقعیت بخواه. _من میخوام. شاید تو راست بگی اما من این رو دارم. مطمئنم با یه هدف والا میتونم پرش کنم شادی در چشمان هر دو مان موج میزند. که را پیدا کرده‌ام.من نباید کوته فکر باشم و تنها جلوی پایم را ببینم‌. ارزش من بیشتر از یک گرافیست است که میان دنیای رنگها بچرخد و زندگی بگذراند.همان شب تمام آن کتاب را تمام میکنم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛