🌺 رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۵۳
🍃به روایت امیرحسین🍃
یه مدت میشد که بیخیال اصرار های بی نتیجه شده بودم. اما مامان بیخیال این قضیه ازدواج من نمیشد. فکر میکرد هنوز میخوام برم و میخواست پابندم کنه.
بابا _امیر جان. مامانت رفته مسجد. میری دنبالش؟ میخوایم بریم کرج دیر میشه.
_مسجد کجا؟
بابا_خیابون امیری
_چشم
.
.
وای حالا من چجوری برم تو قسمت زنونه اخه؟ ای خدا.
_خانوم خانوم ببخشید.
اون خانومه_بله؟
_میشه خانوم ساجدی رو صدا کنید.
اون خانوم_الان صداشون میکنم .
_ممنون
.
بعد از چند دقیقه مامان اومد.
مامان_سلام مادر. وایسا خانم اکبری هم بیاد برسونیمش.
_چشم.
مامان_میگما امیرحسین.این دختر خانوم سلطانی، عاطفه رو دیدی؟
_ مادر من شروع شد؟ من قول دادم نرم شما هم قید زن گرفتن برای منو بزنید دیگه.
مامان_ یعنی.....
با اومدن یه دختر خانوم جوون حرف مامان ناتموم موند .
اون دخترخانوم خطاب به من_سلام.
و بعد خطاب به مامان _ ببخشید خانوم ساجدی. خانوم اکبری گفتن تشریف نمیارن.
مامان_باشه دخترم. ممنون
اون دخترخانوم_ با اجازه برم
_بريم مامان ؟
مامان_ماشالا ماشالا دیدی چه خانوم بود، عاطفه بود این.
_ خدا برای خانوادش نگهش داره. بریم حالا؟
اما مامان ول کن نبود
_ یعنی نمیخوای هیچوقت ازدواج کنی؟
_ الان نمیخوام مادر من. الان؟؟
بعد راه افتادیم به سمت در خروجی مسجد. سرگرم صحبت با مامان بودم که یه دفعه یه چیزی خورد بهم.
برگشتم اون سمت...دیدم یه عالمه پرونده افتاده رو زمین و اونور تر هم یه خانوم چادری که سرش پایین بود.
_خانوم خوبید؟
کنارش زانو زدم رو زمین. سرشو اورد بالا که جواب بده که یه دفعه نگاه هردومون تو نگاه هم قفل شد.با دیدنش اون روز دوباره برای من تداعی شد، خدایا شکرت که حرف من باعث بدتر شدنش نشده.
_ شما....شما.....
اون خانوم_من متاسفم از قصد نبود.
_نه برای اون نه.اشکالی نداره......یعنی.....
تازه متوجه حالتمون شدم. سریع چشم ازش گرفتم و مشغول جمع کردن پرونده هاش شدم اول مخالفت کرد ولی من بی توجه به کارم ادامه دادم.
_کجا میخواید ببرید؟
اون خانوم _دستتون درد نکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم.
_کجا ببرم؟
اون خانوم_خودم میبرم.
_ای بابا. خواهر من اینا زیادن.من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟
اون خانوم_قسمت خواهران
برگشتم که دیدم مامان داره با تعجب نگامون میکنه.
_ الان میام.
برگشتم داخل و پرونده ها رو پشت در قسمت خانوما گذاشتم. اومدم برگردم که دوباره چشم تو چشم شدیم.
سرشو انداخت پایین و گفت
_ ممنونم لطف کردید.
_خواهش میکنم وظیفه بود.......
💝از عقل فتاده دل بی چاره در امروز
با من تو چه کردی که چنین بی تب و تابم
شعر از خانوم 👈افسانه صالحی
ادامه دارد.....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.
یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه
و شهدایی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۵۴
🍃به روایت حانیه🍃
ای وای حیثیتم رفت. من به این خانوم غفوری میگم اینا زیادنا گوش نمیده.همونجا سر جام نشستم و سرمو انداختم پایین.
ووووووووووووی این چرا نشست؟ چرا نمیره؟ سرمو اوردم بالا و همزمان با بالا اوردن سرم چشم تو چشم شدم باهاش . وای وای این.... این.....این همون پسرست که....ظاهرا اونم شناخت تعجب کرد،بی پروا زل زدم تو چشماش.اسمش هنوز هم یادم بود، امیرحسین.
همونجوری که زل زده بودیم تو چشمای هم گفت
_شما.... شما......
فکر کردم به خاطراین میگه خوردم بهش _من متاسفم از قصد نبود
_نه برای اون نه.اشکالی نداره......یعنی.....
یه دفعه سریع سرشو انداخت پایین و مشغول جمع کردن پرونده ها شد، هرچی هم میگفتم نمیخواد خودم جمع میکنم اصلا انگار نه انگار.
امیر حسین_کجا میخواید ببرید؟
_دستتون دردنکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم.
امیرحسین _کجا ببرم؟
منم با لجاجت تمام جواب دادم
_خودم میبرم.
امیرحسین _ای بابا.خواهر من اینا زیادن. من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟
دیگه کلا دهنم بسته شد
_ قسمت خواهران
پشتشو کرد و رو به اون خانوم گفت
_ الان میام.
بعد هم رفت به سمت داخل مسجد. منم اون چند تا دونه ای که مونده بود برداشتم و روبه اون خانوم گفتم
_عذرمیخوام حاج خانوم
اونم با لبخند جواب داد
_ خواهش میکنم عرو....عزیزم.
به یه لبخند اکتفا کردم. و رفتم داخل. واه این منظورش از عرو چی بود؟اومدم از پله ها برم بالا که اون پسره همزمان اومد پایین و دوباره چشم تو چشم شدیم . سرمو انداختم پایین
_ ممنونم لطف کردید.
_خواهش میکنم وظیفه بود.
و بعدش از کنارم رد شد و رفت و من فقط تونستم رفتنش رو تماشا کنم.....
❣تورا دیدن ولی از تو گذشتن درد دارد
شعر از خانوم 👈افسانه صالحی
ادامه دارد...
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.
#فصل_وصل
یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه
و شهدایی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۵۵
🍃به روايت اميرحسين🍃
برگشتم پیش مامان.
_خب بریم ؟
مامان لبخند معنی داری زد و رفت به سمت ماشین،بیخیال شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم.در ماشین رو زدم و سوار شدم. داشتم ماشینو روشن میکردم که مامان گفت
_ پس آقا دلش جایی دیگه گیره ، با دست پس میزنه با پا پیش میکشه.
با تعجب برگشتم سمت مامان.
مامان_ بریم دیر شد.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
مامان_خب؟
_ چی خب؟
مامان_چند وقته میشناسیش؟ دخترخانومی به نظر میرسه. فقط نمیدونم چرا من تاحالا ندیده بودمش تو مسجد.
برای اینکه بتونم عصبانیتمو کنترل کنم نفس صدا داری کشیدم و صلوات فرستادم.
_ آخه مادر من، من میگم سلام. شما میگی ازدواج.میگم خداحافظ میگی ازدواج. نه خداییش رو پیشونی من نوشته ازدواج که تا منو میبینی یاد زن گرفتن من میوفتی؟
مامان_ عه توام. حالا چیه مگه؟ بگو از این دختره خوشت اومده یا نه؟
نمیدونم چرا ولی "نه" تو دهنم
نچرخید.
_ وای مامان جان. توروخدا بیخیال من بشین.
مامان_ حالا بهت میگم وایسا.
سرخوش از این که مامان فعلا از خیر من گذشته و نگران اون بهت میگمش. فکرکنم فردا بهم خبر بدن برای عروسی حاضر شو.
.
.
تا خونه 10 دقیقه راه بود،تا رسیدیم پرنیان و بابا اومدن دم در، پیاده شدم و رفتم عقب نشستم تا بابا بشینه پشت فرمون.
مامان _خب خب. مژده بدید، آقا پسرمون عاشق شد رفت.
_ بلهههههههههه؟
مامان_بله و بلا. یه بار دیگه بگی نه ، من میدونم و تو.
بعد خطاب به بابا ادامه داد
_ندیدی که این آقا پسرت که خودتو بکشی به یه دختر سلام نمیکنه چجوری زل زده بود به دختر مردم، آخرم کلی کمکش کرد،
بعد دوباره برگشت رو به من
_راستشو بگو مامان جان، قبلا دیده بودیش که همش مخالفت میکردی با ازدواج؟
من واقعا مونده بودم چی بگم.مامانم برای خودش بریده بود و دوخته بود ، تنه ما هم کرده بود و تمام. پرنیان هم از اون طرف نشسته بود و هی میخندید باباهم فقط اخم کرده بود که کم و بیش دلیلشو میدونستم...
من مونده بودم دقیقا باید چیکار کنم ؛ عشق؟ هه....عمراااااا
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.
#فصل_وصل
یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه
و شهدایی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۵۶
🍃به روايت حانيه🍃
کلا امروز روز گیج بودن من بود،همش داشتم خرابکاری میکردم، اون از صبح، اینم از الان.همش فکرم درگیر اتفاقی که صبح افتاد بود، نمیتونستم منکر این بشم که این پسر یه جذبه ای داشت که منو جذب میکرد، از همون روز اول که دیدمش انگار با بقیه مردای مذهبی که دیده بودم، جز بابا و امیرعلی ؛ فرق میکرد. از طرفی من استارت تغییراتم با حرف اون زده شد.
فاطمه_کجایی حانیه؟چته تو امروز؟
_ها ؟ چی؟ چی شده؟
فاطمه_هیچی راحت باش.به توهماتت برس من مزاحم نمیشم.
_عه... توام.
فاطمه _عاشق شدی رفت.
_عاشق کی؟
فاطمه_الله علم
_یعنی چی؟
فاطمه_هههه. یعنی خدا داند
_برو بابا.
.
.
_اه اه اه خاموشه
مامان_چی خاموشه؟
_عمو. دو روزه خاموشه. من دلشوره دارم مامان
مامان _واه دلشوره برا چی؟ توکلت به خدا باشه. اصلا چرا باید کاری بکنه چون نماز خوندی؟ چه حرفا میزنیا.
بیخیال صحبت با مامان شدم،ذهنم حسابی درگیر بود، درگیر عمو و رفتاراش. درگیر اون پسره. درگیره درس و دانشگاه که تصمیم به ادامش داشتم.
و چیزی که خیلی این روزا ذهنمو درگیر کرده بود ، دوست شهید.
یه جا تو تلگرام خونده بودم که بهتره هرکس یه دوست شهید داشته باشه ،کسی که لبخندش، چهرش و حتی زندگینامه اش برات جذابیت داشته باشه .
اما من دو دل بودم ، چون هنوز تو خیلی چیزا شک داشتم،چرا چادر؟درکش نمیکردم. فقط حجابو میتونستم درک کنم .
چرا شهادت؟ چرا جنگ؟ چرا همسر شهدا از شوهراشون میگذرن؟ و خیلی چراهای دیگه که باید دنبال جوابشون باشم.....
💜من در طلبم روی تورا میخواهم
بی پرده بگویمت تورا میخواهم
شعر از خانم افسانه صالحي
ادامه دارد ....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.
یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه
و شهدایی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۵۷
🍃به روایت حانیه🍃
سرشو بالا گرفته بود، به زور تونستم چشماشو ببینم چشماشو بسته بود، سرخ شده بود و داشت میلرزید و زیر لب هم چیزی زمزمه میکرد،
نمیدونم چرا ، ولی دوست نداشتم منو تو این وضع ببینه.هرچند فکر کنم هنوز صورتمو ندیده بود چون سرم پایین بود و موهامم ریخته بود تو صورتم چشمای اونم بسته .به فکرم زد که سریع بلند شم و فرار کنم، اما ترسیدم ، ترسیدم دوباره گیراونا بیوفتم ، تنها صدایی که شنیدم، صدای یکی از اون پسرا بود که گفت
_اوه ساسی یارو از این بچه بسیجیاس، بدو بریم.
و بعد سکوت......
چند دقیه گذشته بود و من فقط از سرجام بلندشده بودم و نشسته بودم رو زمین. که یه دفعه با صداش به خودم اومدم. پشتش به من بود
_شما هیچی ندارید......
دوباره گریم شدت گرفت،لرزش صداش و بی قراری هاش به خاطر وضعیت من بود، ای خداااا، من چیکار کردم.
_ یعنی چی؟
امیرحسین _خب چیزی ندارید..... که..... که.... خب روسری چیزی.......
وای خدا من چقدر خنگم.
_داشتم ولی ولی......تو کوچه افتاده فکر کنم.
بدون هیچ حرفی، رفت داخل کوچه، با رفتنش دوباره ترسم برگشت، نمیدونم چرا ولی وجودش برام سرشار از امنیت و آرامش بود. بعد از یکی دو دقیقه برگشت،
بدون این که نگاهی سمتم بندازه شالم رو گرفت طرفم ، زیر لب ممنونی گفتم و شال رو ازش گرفتم ، یکم اون طرف تر کیریپسم رو برداشتم و بعد از بستن موهام ، شالمو سرم کردم و موهام رو کاملا دادم داخل. بدون هیچ حرفی وایسادم سرجام.
بعد از چند دقیقه برگشت طرفم یه لحظه سرشو اورد بالا و کاملا تعجب از معلوم بود، نمیدونم چرا ولی علاوه بر تعجب یه غم خاصی تو چشماش بود
امیرحسین _سوارشین لطفا
_کجا؟
امیرحسین _درست نیست...... یه دختر تنها......این موقع شب......میرسونمتون.
با این وجود که اونم غریبه بود، ولی بهش اعتماد داشتم، یه حس عجیبی دلم رو قرص میکرد، بی حرف سمت ماشین رفتم و نشستم عقب.
امیرحسین _ خونتون کجاست؟
ادرس رو بهش دادم و اونم بی هیچ حرفی حرکت کرد. تقریبا نزدیکای خونه بودیم که به این سکوت پایان داد
_فکر میکردم......چادری شده باشن.
_من.....من.......متاسفم
امیرحسین _حجاب شما به من ربطی نداره. کلا عرض کردم
نمیدونم چرا ولی وقتی گفت به من ربطی نداره یه غم عجیبی اومد سراغم.
_من فقط.....تو مسجد و مکان های مذهبی چادر سرم میکنم.
سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت. همزمان با رسیدن ما جلوی خونه، امیرعلی هم رسید،با تعجب از تو ماشین هردوشون زل زده بودن به هم.بعد پیاده شدن و سلام و احوالپرسی کردن فکر کنم امیرعلی منو ندیده بود هنوز. الهی بمیرم داداشم چشاش سرخ شده بود ، درو که بازکردم . امیرعلی با تعجب به من و امیرحسین نگاه کرد،هرکس دیگه بود الان هزارجور فکر میکرد ولی امیرعلی کسی بود که از قضاوت متنفر بود .
.
ماجرا رو براشون تعریف کردم البته نه همشو.قسمت کشیدن شال و افتادن جلوی امیرحسین رو فاکتور گرفتم. بعد هم با اصرار فراوون امیرحسین اومد تو و مامان هم کلی منو دعوا کرد و اخرش هم با گریه و زاری از امیرحسین تشکر کرد.
💝و صدافسوس كه از حال دلم بي خبري
شعر از افسانه صالحي
ادامه دارد.....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.
یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه
و شهدایی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۶۱
🍃به روايت راوي (سوم شخص)🍃
محمدجواد مات و مبهوت اتفاقی که افتاده فقط به رفتن امیرعلی نگاه میکنه، الان فقط اون حال دوستش رو درک میکنه ،چون میدونه امیرحسین فوق العاده رو مسئله محرم و نامحرم حساسه. و البته پچ پچ اطرافیان بیشتر عصبیش میکنه. تمام نفرتش رو تو چشماش میریزه و به سمت بیتا برمیگرده.
محمد جواد_ دختره احمق این چه کاری بود که کردی؟
بیتا که ظاهرا به نقشش رسیده بود لبخند موزیانه ای میزنه و با ناز و عشوه پشتش رو به محمد جواد میکنه و از اونجا میره. همه فکر میکنن بیتا عاشق امیرحسین شده در صورتی که قصد اون فقط و فقط اذیت کردن بچه مذهبیای دانشگاهه که با این لبخندش محمدجواد پی به نقشش میبره.
جو دانشگاه براش فوق العاده سنگینه و این رو هم درک میکنه که امیرحسین الان فقط نیاز به تنهایی داره.
تصمیم میگیره در اولین فرصت با بچه ها تماس بگیره و برنامه امروز رو کنسل کنه و خودش هم به سمت خونه راه میوفته.
.
.
امیرحسین با سرعت زیاد به سمت بهشت زهرا میره ، تمام مدت تنها چیزی که ذهنش رو پر کرده ، حانیه هست.
دختری که با وجود بی حجابی اما هیچ سو استفاده ای حتی از تنهاییشون نکرد و این فکرش بیشتر کلافش میکنه، اصلا دوست نداره به نامحرم فکر بکنه اما........
بعد از یک ساعت به بهشت زهرا میرسه. قطعه 40. سرداران بی پلاک.شهدای گمنام. نزدیک به اذان مغربه و هوا تقریبا تاریک.
چراغ های روشن بالای قبر شهدا فضا رو دلنشین کرده. تمام سعیش اینه که آرامش قلب بی قرارش رو از شهدای گمنام بگیره.
زیارت عاشورا کوچیکی که همیشه همراهش بود رو از جیبش درمیاره و شروع میکنه به خوندن. به یاد دوست شهیدش میوفته و باهاش درد و دل میکنه. یاداوری این که چند وقته از دوست شهیدش حسابی دور شده دوباره غم عجیبی به دلش برمیگرده.
با شنیدن صدای الله اکبر چشماش رو میبنده و زیر لب صلواتی میفرسته.چفیه ای که انداخته بود روی شونش رو برمیداره و روی زمین پهن میکنه جانماز کوچیکی که از ماشین برداشته بود رو روی اون میندازه و قامت میبنده.
_ الله اکبر
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.
#دوستاتونو_تگ_بفرمایید_لفطا
یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه
و شهدایی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۶۳
🍃به روایت امیرحسین🍃
روی کاناپه کنار پدر میشینم و شربت آلبالویی که مامان زحمتش رو کشیده بود رو برمیدارم.
مامان_زنگ زدم بهشون
_ به کی؟
مامان_ به مامان حانیه
کاملا میدونستم حانیه کیه ولی ترجیح دادم بگم_ حانیه؟
مامان_ اها. یعنی نمیدونی که کی رو میگم.
از دروغ متنفر بودم پس مجبور شدم بگم
_ خانوم موسوی؟
مامان_ خب حالا، خانوم موسوی
_ خب؟
مامان _ قرار شد فردا بریم خاستگاری
با شنیدن کلمه خاستگاری مقداری از شربت میپره تو گلوم و به سرفه میوفتم. بابا میزنه پشتم و یکم حالم بهتر میشه.
مامان_ مادر جان اگه میدونستم انقدر مشتاقی که زودتر زنگ میزدم .
اولش بیخیال مخالفت میشم اما بعدش خودمو به خاطر این فکر سرزنش میکنم
سریع میگم _ مامان من مشتاق چیه؟ نباید زنگ میزدید.
بابا_چرا ؟
_ پدر من شما که مخالف ازدواج من با یه خانوم مذهبی بودید.
بابا_ این که مذهبی نبود، مگه ندیدی حتی چادرم سرش نبود.
_ مگه هرکی چادر سرش نباشه مذهبی نیست؟ چه ربطی داره پدر من ؟
مامان_ دیگه زنگ زدم. الانم فقط باید بگی چی ؟
_ چشم.دیگه چی میتونم بگم؟
حالا بماند كه از خدام بود و البته تو دلم غوغا " واي خدايا، من چم شده؟"
مامان_ اميرحسين جان. مادر. خدايي دوسش نداري؟
سرمو پايين ميندازم.
مامان_ واه تو که از خداته دیگه چرا بدخلقی میکنی
_ ببخشید. شرمندم.
.
.
شكرلله حمدلله عفواًلله...
واقعا به نماز شب و سجده شكر احتياج داشتم. اينكه مونده بودم چجوري به مامان بگم كه از اين خانوم خوشم اومده وخودش پيشقدم شد، سجده شكر لازم بود. فقط خودمم نميدونم چرا يه دفعه اونجوري مخالفت كردم. كلا خوددرگيري دارم.سجاده رو جمع میکنم و دراز میکشم رو تخت. میخوام مرور کنم همه این چند وقت رو، از دربند تا اون شب مهمونی ، میخوام ببینم دقیقا کی دلم رو باختم؟ اما خودم هم این حس رو درک نمیکنم، منی که معیارم حجاب و چادر بود ، اما دوباره به خودم تشر میزنم ، مگه همه چی چادره ؟ این دختر، پاکی داشت که شاید تو خیلی از دخترای چادری نمیشد پیدا کرد .شاید همون روز اول تو دربند، یا نه شایدم مسجد با دیدن چادرش ،یا نه شایدم اون شب ، شایدم اصلا اون شب تو خونشون.
نمیدونم نمیدونم نمیدونم وای خدایا. اصلا به من چه. بیا خل شدم رفت.
💓تو آن تك بيت نابي كه غزل هايم به پايش سجده افتادند....
#خانوم_افسانه_صالحی
ادامه دارد....
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#این_برادرمونم_از_دست_رفت
یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه
و شهدایی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺 رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۶۵
🍃به روایت حانیه🍃
سینی چای رو میزارم رو میز و میشینم کنار مامان. وای دارم از خجالت آب میشم. تازه گلای کنار روی میز رو میبینم، وااااای چه گلای خوشگلی، گل رز قرمز و آبی ، من دیوونه وار عاشق گل رزم.
با دیدن گل ها چنان ذوقی میکنم که کلا خجالت کشیدن رو یادم میره. حدود یک ربع میگذره اما هنوزم دارن حرف میزنن ،
حرفای کلا هیچی ازشون نمیفهمم و توجهی هم بهش نمیکنم.
مامان امیرحسین _ میگم ببخشید وسط حرفتون، موافقید این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن تا صحبت ماها هم تموم بشه ؟
بابا _ بله بله البته. حانیه جان. آقا امیرحسین رو راهنماییشون کن.
" بیا بیا دوباره هل میشم الان سوتی میدم، برای فرار از ضایع شدن سریع بدون هیچ حرفی به سمت اتاق میرم. امیرحسین هم با اجازه ای میگه دنبال من میاد.کنار وایمیسم و تعارف میکنم که وارد بشه.
امیرحسین _ نه خواهش میکنم شما بفرمایید.
بی هیچ حرفی میرم داخل، .در رو باز میزاره و پشت سرم میاد تو ، توی اتاقم کنار میز کامپیوتر دوتا صندلی بود ، نشستم رو یکی از صندلیا و امیر حسین هم روی صندلی رو به روم.
**********
حدود پنج دقیقه میگذره و هردو ساکت خیره شدیم به گل های فرش . بالاخره سکوت رو میشکنه و شروع میکنه.
امیرحسین _ قبل از هرچیز باید بگم که....شما حاضرید...کسی مرد زندگیتون بشه که رویای روز و شبش شهادته؟
با شنیدن کلمه ی شهادت، یاد اون روز و اون عهد میوفتم پس تنها جمله ای که به ذهنم میاد رو به زبون میارم ؛
_شما حاضرید با کسی ازدواج کنید که برای شهادت همسر آیندش با خدا عهد بسته ؟
با شنیدن این حرف لبخندی رولبش میشینه و سرش رو کمی بالا میاره اما بازهم به صورتم نگاه نمیکنه.
_ فقط فکر میکنم خودتون هم بدونید من تا چند وقت پیش نه حجاب خوبی داشتم نه نماز نه روزه نه......
اجازه نمیده حرفم رو کامل کنم
امیرحسین _ من این جا نیستم که با گذشتتون زندگی کنم ، من اینجام که آیندتون رو بسازم.
با شنیدن این جمله به خودم افتخار میکنم که قراره همسر و همسفر این مرد بشم .
امیرحسین _قول نمیدم که وضع مالیمون همیشه خوب باشه ولی قول میدم در عین #سادگی همیشه #لبخند رو لباتون باشه.
_ من آرامش رو ، زیبایی رو و عشق رو تو سادگی میبینم.فقط..... فقط......من ، نمیتونم چادر سرم کنم. چادر رو عاشقانه دوست دارم چون یادگار مادرم خانوم فاطمه زهراس ولی نمیتونم حرمتش رو نگه دارم.
امیرحسین _ ارزش چادر خیلی بالاس ولی همه چیز نیست، و اینکه اگه عاشقانه دوسش دارید من مطمئنم روزی انتخابش میکنید .
با شرمندگی سرم رو پایین میندازم و حرفی نمیزنم.
امیرحسین _ اگه دیگه....حرفی نیست.... میخواید بریم بیرون.
زیر لب آروم بله ای میگم و به سمت در میرم. کنار وایمیستم و تعارف میکنم .
_ بفرمایید.
با لبخند جواب میده
_ خانوما مقدم ترن.
مثله خودش لبخند میزنم و از اتاق خارج میشم.
با دیدنمون پدر امیرحسین میگه
_ مبارکه ؟
هردو لبخندی میزنیم و امیرحسین میگه
_ ان شاالله
ادامه دارد....
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#بادا_بادا_مبارک_بادا
#اتفاقاتي_بسي_جذاب_در_پيش_ميباشد_هنوز
#خدا_به_خیر_کنه
یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه
و شهدایی😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5