eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
😉 🍃رسول خدا (صلی الله علیه و آله)🍃 می فرمایند: نزدیکترین شما به جایگاه من در روز رستاخیز ، کسانی هستند که با زنانشان رفتار کنند. 📚كافى، ج5، ص324، ح1 💓 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
ادامه رمان فردا 😍😒😢😝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷شہداے مدنظر این هفتہ🌷🌷 👣شنبہ؛ شهید مدافع سعید علیزاده 👣دوشنبہ؛ شہــــــید رضا گودینی 👣چهارشنبہ؛ شہـــدمدافـــــع رحیم کابلی تا پنجشنبه ٩شب وقت هست هم برا فرســٺادن هدیه صلوات و هم برا اعلامـ کردن
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار دفاع مقدس 🌷سردار شهید رضا گودینی🌷 👇در حد بضـــاعٺ👇
🌹لحظه‌هایی از زندگی فرمانده گردان «حنین»، سردار شهید رضا گودینی + تصاویر - کنگاور اینفو http://kangavar.info/7245/ 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃شهید گودینی در کنار شهید ابراهیم هادی🍃 🌸 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎥کلیپ شهید رضا گودینی 📌آپارات 📌 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💝دو برادری که با هم شهید شدند+عکس | شهید رضا گودینی (فرمانده - روضه نیوز http://www.ghatreh.com/news/nn25513103/ 💝 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊 اجرشون با خانوم جان☺️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۱۱ چندروزی قم بودیم... روز سوم درگذشت مادربزرگ وقتی مجلس تموم شد و ی ذره سر همه خلوت شد محمد صدام کرد تو حیاط و گفت 🌷_خانم برو حاضر شو بریم یه دوری بزنیم -چشم ۵دقیقه صبرکن روسریم مدل لبنانی بستم و چادر سرم کردم چادری که دیگه سرم ماندگار شد و با عشق و علاقه سرش کردم اونشب محمد اول من برد زیارت... بعد چند ساعتی تو خیابانا باهم قدم زدم هنوز بعد از گذشت چندسال وقتی به اون روزها فکر میکنم .حس شیرینی در دلم ایجاد میشود وقتی تو خیابان جوادالائمه قدم میزدیم دستم فشار داد و گفت: 🌷_آذربانو -جانم 🌷محمد:وقتی بهم جواب مثبت دادی از خونه تا حرم دویدم.. و تو حرم بی بی سجده شکر کردم که جواب مثبت دادی -نههههههه 😳😧 🌷محمد:🙈😅 بخاطر فوت مادربزرگ محمد صیغه محرمیت تمدید شد چهلم که دراومد... محمد زنگ زد بهم که 🌷_خانم حاضر شو بریم محضر عقد کنیم خخخ خیلی شیرین بود تو راه زنگ زدیم پدرمم اومد محضر و چون شاهدی نبرده بودیم باخودمون پدرم زنگ زد دوتا از دوستاش بیان محضر موقعه عقد عاقد گفت : _مگه خانواده عروس خانم و آقا داماد مشکلی بااین ازدواج دارن که نیومدن 🌷محمد:نخیر حاج آقا.. اما من دلم میخاد روی پای خودم وایستام. تعهد خانمم با منه ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو مینودری منبع؛ telegram,, @Bano_minodari72 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🌷💚💚🌷🌷🌷💚🌷
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۱۲ هرچی جلوتر میرفتم... تو زندگی با میفهمیدم چقدر با فکر من و چیزی که تو ذهن من بود تفاوت داشت محمد حرفای میزد... گاهی برام عجیب غریب بود.. همیشه میگفت دوست داشتم زمان جنگ تحمیلی بودم و تو جنگ به فرمان امام خمینی تو جبهه حاضر میشدم -محمدم الان ک جنگی نیست پس زندگی کن زمان این حرفا گذشته 🌷محمد:خانم خوشگلم مهم اینکه زنده باشیم.. میشه رفت و شهید شد و از همه زنده تر بود -أه محمد بسه توام مثلا ما تازه عقد کردیم 🌷محمد:چشم خانمم -محمد فردا هم اصفهانی دیگه ؟ 🌷محمد:بله خانمم چطورمگه -فردا ک جعمه است... میخایم صبحونه ببریم بیرون 🌷محمد:حالا این صبحونه چی هست ؟ -اوووم حدس بزن 🌷محمد: کله پاچه ؟ -اووووه چه شوهر باهوشی خدا 🌷محمد:خخخخ آره بابا.. شما مارو دست کم گرفتی خانم فرداش رفتیم بیرون.. محمد همه چیز کله پاچه باهم قاطی کرد -اییییی محمد 🌷محمد:خانم تو کله پاچه باید چشمات ببندی.. فقط بخوری ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو مینودری منبع؛ telegram,, @Bano_minodari72 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🌷💚💚🌷🌷🌷💚🌷
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۱۳ دوران عقد منو محمد هشت ماه طول کشید... اون هشت ماه زیاد پیش هم نبودیم.. پدرم اجازه نمیداد من برم قم بمونم همیشه میگفت: _این دوری باعث میشه محمد زودتر خودشو برای تشکیل زندگی آماده کنه... ولی در همین هشت ماه دو اتفاق خیلی جالب افتاد سه ماه بود عقد محمد بودم بهش زنگ زدم : -سلام آقایی کجایی؟ 🌷محمد: سلام خانم! خونه! -خب نمیایی اصفهان 🌷محمد: نه عزیزم یه ماموریت داخل شهری دارم -اوووم باشه.. پس مواظب خودت باش 🌷محمد: آذرجان -جانم 🌷محمد: ناراحت شدی؟ -نه اصلا 🌷محمد: پس من برم.. دوست دارم یاعلی -منم دوست دارم.. یاعلی تلفن رو قطع کردم.و به مادرم گفتم _محمد گفت ماموریت داخل شهری داره نمیاد قم.. من فردا صبح با آجی برم قم؟ مادر: باشه برید صبح ساعت ۹ بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم تا با خواهرم برم قم اما...... اما وقتی در خونه رو باز کردم... که قدم تو کوچه بذارم با ی گل بزرگ روبرو شدم گل که کنار رفت محمد روبروم بود! وقتی محمد فهمید منم میخاستم اونو غافلگیر کنم چقدر خوشحال شد ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو مینودری منبع؛ telegram,, @Bano_minodari72 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🌷💚💚🌷🌷🌷💚🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۱۴ بعد از اون اتفاق جالب یک بار منو محمد... همراه خواهرم و همسرش برای مسافرت رفتیم اصفهان چندروزهم طول کشید رسیدیم اصفهان... رفتیم خونه اقوام فردا صبح بعداز خوردن صبحونه رفتیم برای گردش اول رفتیم سی سه پل اون موقعه زاینده رود آب داشت 🌷محمد:‌ بچه ها بشنید من برم چندتا بستنی بگیرم بیام شوهرخواهرم: محمدجان دست درد نکنه بستنی ک خوردیم آجی فاطمه گفت : _علی آقا لطفا اینجا نگه دار منو آذر بریم خرید سه ساعتی طول کشید وقتی برگشتیم... محمد و علی آقا : سه ساعت خرید؟ محمد در حالیکه میخندید: 🌷_آذر خرید عروسیمون طول بدی من ولت میکنم ... خریدت کردی خودت بیا خونه -واقعا آقا محمد؟ 🌷محمد:بله آذر خانم -من قهرم نزدیکم شد...و آروم در گوشم گفت 🌷_ آدم ک با نفسش قهر نمیکنه خانمم ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو مینودری منبع؛ telegram,, @Bano_minodari72 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🌷💚💚🌷🌷🌷💚🌷
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۱۵ بالاخره دوران نامزدی ما تموم شد.. ی روزی محمد خودش اومد قم و روز ازدواج مشخص کرد عمه اینا چون راهشون دور بود نیومدن محمد دوست داشت... بگه زن من مسئولیتش هم با خودمه دو روز قبل عروسی... محمد و مامان بابا و عموهاش اومدن نجف آباد و مارو بردن قم بالاخره زندگی ما تو💞 اردیبهشت سال ۸۵ 💞آغاز شد چون خیلی قسط داشتیم... من دنبال کار میگشتم تا کمک محمد باشم بالاخره دوماه بعدازدواج... تو یه شرکت ساختمانی استخدام شدم قشنگ یادمه اونروز... محمد اومد خونه تا منو دید گفت: 🌷_چی شده خانم گل خیلی خوشحالی انگار دویدم سمتش اونم پا گذشت به فرار..... و میگفت: 🌷_وای آذر از خوشحالی میخای منو بخوری.... هیولا..... مااااماااان -أه محمد دودقیقه وایستا بگم 👣محمد:بفرمایید وایستادم -کار پیدا کردم 👣محمد:خب شیرینیش کو بدو یه قرمه سبزی خوشمزززه درست کن. ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو مینودری منبع؛ telegram,, @Bano_minodari72 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🌷💚💚🌷🌷🌷💚🌷
تو گر آيى...😍💓 طرب آيد😌 بهشت آيد😇 بـــهار آيد..!😎 ✍ 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃پیامبر رحمت.ص.🍃فرمودند: فرزند بخواهید و آن را طلب کنید؛ چرا که... 📚مکارم الاخلاق، ج١، ص۴٨٠ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ادامه رمان فردا 😍☹️😢😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا