🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران
🌹قسمت ۵۰
دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بمونه...
تنها بودم بالای سرش....
کاری نمیتونستم بکنم. یه روز و نیم درد کشید و من #شاهد بودم...
میخواستم علی و هدی رو خبر کنم بیان بیمارستان،...
سال تحویل رو چهارتایی کنار هم باشیم که مرخصش کردن...
دلم میخواست ساعتها سجده کنم. میدونستم مهمون چند روزه ست....
برای همین چند روز دعا کردم...
بین بد و بدتر بد را انتخاب می کردم.
منوچهر می گفت
_"بگو بین خوب و خوبتر، و تو خوب رو انتخاب میکنی...هنوز نتونستی خوبتر رو بپذیری. سر من رو کلاه میذاری."
نمازش که تموم شد دستش رو حلقه کرد دور سه تایی مون..
گفت:
_"شما به فکر چیزی هستید که می ترسید اتفاق بیفته اما من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که میبینمتون، میمونم چه جوری شما رو #بذارم_وبرم "
علی گفت:
_"بابا، این چه حرفیه اول سال میزنی؟"
گفت:
_"نه باباجان، سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا خواستم توانم رو بسنجه. دیگه نمیتونم ادامه بدهم"
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❀﷽❀
🌊 برپــا ڪردن طوفــان درونـــے #خودســـــازے
براے #آماده_شــــدن ســــــربـــــازے امـــــام زمـــان.عج.🌤
#هـــشــتــمین چلہ؛ بہ دلخـــــواه خودٺـــــون
روز 8⃣3⃣
یڪــشـنبــہ دوازدهــمـ خــــــــردادماه
بیســٺ و هشٺــمـ رمضـــان المبــارڪـــ
#ظهورنزدیکه_ان_شاالله☀️
#رفقا_بریمـ_آقا_رو_بیاریمـ...🌤
#هرڪی_میاد_یاعلے...😭
❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
هدایت شده از شهید حسین معز غلامے³¹⁵
-یا أیّهاالذین آمنوا
+جانم
-تموم شد! نمیخوای آدم شی؟!
••✬🌟❃✨✬✨❃🌟✬••
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
••✬🌟❃✨✬✨❃🌟✬••
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
-یا أیّهاالذین آمنوا +جانم -تموم شد! نمیخوای آدم شی؟! ••✬🌟❃✨✬✨❃🌟✬•• @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ••✬🌟❃✨✬✨❃🌟
رفقاااا دارن سفره رو جمع میکنن.. 😭
هرسال همین روزا دلشوره میگیرم.. 😭
تموم شد...
تموم شد... 😭☝️
#جانمونی_رفیق..!
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران
🌹قسمت ۵۱
تا من آروم می شدم،...
علی با صدای بلند گریه می کرد.
علی ساکت می شد...
هدی گریه می کرد.
منوچهر نوازشمون می کرد...
زمزمه کرد:
_"سال دیگه چی بکشم که نمیتونم دلداریتون بدم؟ "
بلند شد رفت رو به رومون ایستاد...
گفت:
_ "باور کنید خسته ام"🕊
سه تایی بغلش کردیم...
گفت:
_"هیچ فرقی نیست بین رفتن و موندن. #هستم_پیشتون. فرقش اینه که من شما رو می بینم و شما منو نمی بینید. همین طوری نوازشتون می کنم. اگه روحمون به هم #نزدیک باشه شما هم من رو #حس می کنید"
سخت تر از این را هم می بینم؟
منوچهر گفت:
_"هنوز روزهای سخت مانده"
مگر او چه قدر توان داشتم؟
یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل می کرد. خواستم دلش را نرم کنم.
گفتم:
_"اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده میزنم... کولی بازی در می آورم... به خدا شکایت می کنم ."
منوچهر خندید و گفت:
_"صبر می کنی"
چرا این قدر سنگدل شده بود؟..
نمی توانستم جمع کنم بین اینکه...
آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند... و این که باید بتوانند دل بکنند...
میگفت:
_"من دوستت دارم، ولی هر چیزی حد مجاز داره. نباید #وابسته شد."
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران
🌹قسمت ۵۲
بعد از عید دیگه نمی تونست پاشو زمین بذاره....
ریه اش، دست و پاش، بیناییش، و اعصابش همه به هم ریخته بود....
آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترك می خورد....
با عصا راه رفتن براش سخت شده بود. دکترا آخرین راه رو براش تجویز کردن.
برای اینکه مقاومت بدنش زیاد شه، باید آمپولایی میزد...
که 900 هزار تومن قیمت داشتن.
دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم...
زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسؤل بهداشت و درمانشون...
گفت:
_"شما دارو رو بگیرید. نسخه ی مهر شده رو بیارید، ما پولشو میدیم "
من 900 هزار تومن از کجا می آوردم؟
گفت:
_"مگه من وکیل وصی شما هستم؟"
و گوشی رو قطع کرد...
وسایل خونه رو هم می فروختم، پولش جور نمی شد....
برای خونه و ماشین، هم چند روز طول می کشید تا مشتری پیدا شه. دوباره زنگ زدم بنیاد...
گفتم:
_"نمیتونم پول جور کنم.یه نفر و بفرستید بیاد این نسخه رو ببره و بگیره. همین امروز وقت دارم"
گفت:
_ "ما همچین وظیفه ای #نداریم "
گفتم:
_"شما منو وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواد. اگه اون دنیا جلوی من رو گرفتن، میگم شما مقصر هستید "
به نادر گفتم هر جور شده پول رو جور کنه...
حتی اگه نزول باشه...
نذاشتیم منوچهر بفهمه، وگرنه نمیذاشت یه قطره آمپول بره توی تنش....
اما این داروها هم جواب نداد....
اومدیم خونه بعد ظهر از بنیاد چند نفر اومدن. برام غیر منتظره بود....
پرونده های منوچهر رو خوندن..
و گفتن:
_ "میخوایم شما رو بفرستیم لندن "
اصرار کردن که
_ "برید خوب میشید و به سلامت بر می گردید"
منوچهر گفت:
_"من جهنمم که بخوام برم، #همسرم رو باید با خودم ببرم "
قبول کردن...
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹