eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
عباس با لبخندی دلنشین.. آرام متنی که فاطمه نوشته بود را.. لب خوانی کرد.. 💌و چه احساس نجیبی‌ست.. که با دیدن طو..💞طلب عشق زِ بیگانه ندارم هرگز...💌 سرش را به گوش بانویش چسباند.. _چادرت بوی خدا و یاس و یاسین میدهد..💞چشمهایم را که هیچ، دل را پریشان میکند..❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۹ با تمام شدن جمله امین.. خنده خانم ها.. و قهقهه اقایون به هوا رفت.. صدای خنده عباس از همه بلندتر بود.. ابراهیم_ اره.. اره... بخند.. بخند.. نوبت گریه ت هم میرسه.. و باز همه بخنده افتادند... هم روز عید بود.. و هم روز عقد فاطمه و عباس.. بعد از شام.. همه کمک میکردند.. که سفره را جمع کنند.. اقاسید.. عروس و داماد را به حیاط فرستاد.. تا باهم حرف بزنند.. به دور از های و هوی جمعیت.. گوشه ای از حیاط دو صندلی بود.. عباس صندلی اش را.. کنار صندلی بانویش گذاشت.. نشست.. تکیه داد و نفس عمیقی کشید.. _آخـیــــــــــــــش...! الحمدلله تموم شد.. دیگه شدی مال خودم.! فاطمه باشرم گونه سیب کرد.. و آرام ذکر گفت عباس _بلندتر بگو منم بشنوم _خدارو شکر میکنم.. بخاطر داشتن تو.. خیلی قشنگ نماز خوندی.. خیلی عوض شدی عباس..! میترسم.. میترسم.. نمونی برام.! عباس غمگین به دلبرش زل زد.. _فاطمه.! تو فکر کردی من کیم..؟ اصلا اونقدر ادمم که خدا بخاد منو ببره..؟! اگه هر حسن و خوبی میبینی.. از بوده.. بیبـــیـــن... وگرنه من همون عباس روسیام..! فاطمه سر کج کرد.. و عاشقانه زمزمه کرد.. _وقتی بابا میگفت تو هستی.. باورم نشد.. تا امروز تو محضر به چشمم دیدم.. دیدم داداشمو استشمام کردی.. متوجه شدی..! این چیز کمی نیست.. ! عباس و فاطمه.. چشم در چشم هم بودند.. و با هم حرف میزند..که عاطفه میان کلامشان..به حیاط پرید.. و تند تند.. عکس میگرفت.. _خب.. خب.. اینم شکار لحظه ها.. فاطمه از خجلت سرخ شده بود.. و عباس که غافلگیر شد.. به شوخی بلند شد..که عاطفه.. در رفت و سریع وارد خانه شد.. عباس نزد بانویش برگشت.. و روی صندلی نشست.. _دِکی..!!! نمیذارن دو کلوم با عیال حرف بزنیم.. میبینی..!؟ نگا کن... عه.. عه...!! یه الف بچه رو ببین...!!!! عجب... روی پایش میزد و می‌گفت.. _عجب روزگاری شده.. عجبببب عباس میگفت.. و فاطمه آهسته میخندید آن شب به خوبی و خوشی تمام شد.. چند روزی گذشت.. هنوز هم وقت هایی که زودتر.. یا بی موقع.. به زورخانه میروند.. یا گلریزان هست.. و یا برنامه‌ ریزی.. برای امر خیری.. که کسی نمی‌بایست متوجه شود.. 🏴کم کم محرم از راه میرسید.. چند روزی بیشتر وقت نداشتند.. که خانه.. مسجد.. زورخانه.. و کل محله.. را سیاهپوش و عزادار کنند امسال با بقیه سال ها فرق داشت.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
ادامه رمان رو فردا میذارم خدمتتون به امید خدا 😂😕😐☹️😜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃حسیـن ایرلو بچه تهران بود از آن داش مشتی هــا... شده بود فرمانده تحریب لشکر المهدی(عج)... 🍃می گفت دوست دارم جوری شهید بشم که یک وجـبم از من هم نمـونه... گلوله مستقیم تانک خورد به سینه اش، تکه تکه شد....😭 🍃بعد از حسیــن، کاکا علے شـد فرمانده تخریـب... دیدم همیشــه یک لباس منـدرس و کهنه به تن دارد. گفتـم کاکا علے این چـیه پوشیدے زشتـه! گفـت: لباس شهیـد ایرلوِ! گفتم: حسین هیکلش دو برابر تو بود؟ گفت:دادم خیاط بـرام اندازش کـرده. روی آسـتین جاے یک پارگے بود.😳 گفـتم: این چـیه، چرا این را ندوختـی؟ گفت: جاےترکـشیه که به بازوے ایرلو رفته. هر وقت خسـته میشـم. دلم مےگـیره سرم رو مےگذارم رو این پارگےآروم میشم!😔 🌷 ( کاکا علی) 🌸 سمت: فرمانده گردان تخریب لشکر 33 المهدی(ﻋﺞ) 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سپاس فراوان از.. بزرگواری که.. زحمت جمع آوری مطالب رو کشیدن اجرشون با خانوم جان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۶۰ امسال با بقیه سال ها فرق داشت.. عباس عوض شده بود.. دیگر آن عباس قداره کش و زورگو نبود.. که مدام شر به پا کند..بدون مهار کردن خشمش، آسیب بزند..که کسی از دست و زبانش در امان نباشد.. یکسال گذشته است.. حالا باید عباس را ببینند.جوانمردی و تواضع را سرلوحه خودش قرار داد.. چنان به خشمش زده که گویا هیچ وقت عصبانی نمی‌شد.با ورودش به هر محفلی آرامش و امنیت برقرار بود.. نمازهای واجبش را که هیچ.. نمازشبش ترک نمیشد.مداومت داشت به زیارت عاشورا.. عباسی شده بود.که نه فقط روح و جسمش.. که حتی وسایل شخصی اش گرفته بود.. تیزی، چاقوی ضامن دار، پنجه بوکس، وسایل قدیمی اش.. و هرچه که داشت.. همه را دور ریخت.. تمام لباس هایش را چک میکرد.. خلاف عرف و شرع خدا نباشد.. گوشی اش پر از مداحی.. و عکس و فیلم های و بزرگان و عارفان بود.. عباس همان لوطی و مشتی قدیمی بود.. ولی با این تفاوت.. که بامعرفت. باادب.متواضع.محجوب.. و باتقوا.. شده بود.. هرکه از او تعریف می‌کرد.. میگفت همه را از لطف و کرم ارباب.. ماه منیر بنی هاشم(ع) دارم.. از مغازه.. تازه به خانه رسیده بود.. ٢روز به محرم مانده بود..تمام پارچه های مشکی و محرمی را از کمد بیرون آورد.. مداحی گذاشت.. صدایش را بلند کرد.. 🏴شده آسمـــــان خیمه غـــمـ.. زمیـــــــن و زمان غــــــرق ماتـــــــمـ.. دوباره افــــق رنــــــــگ خون استـ.. سلـــــــــام ای هـــــــــلال محـــــــرمـ.... بلند بلند میخواند..و پارچه ها را در خانه نصب میکرد.. 🏴دوباره محــــــــرم رســـــــید و.. حسیــــــــنیه شد سیــــــنه هامانـ... دل اهــــــل دل سیــــــــنه زن شــــــد.. نفس هــــــایمان مرثیـــــــه خــــوانـ... زهراخانم از اتاق بیرون آمد.. با لبخندی.. به پسرش کمک کرد.. عباس بالای چهارپایه میرفت.. و مادر.. پنس ها را به او میداد.. تلفن خانه زنگ خورد.. زهراخانم پنس ها را به عباس داد.. و به سمت تلفن رفت.. عباس صدای مداحی را کمتر کرد.. مداحی بعدی..از گوشی پخش شد.. سیاهپوش کردن پذیرایی تموم شد.. بدنبال پارچه ای که روی آن «یاابالفضل العباس(ع)» نقش بسته بود.. میگشت.. تا به دیوار اتاقش نصب کند.. با گوشی اش.. وارد اتاقش شد..گریه میکرد و پارچه را نصب کرد. 🏴مــــــــاه محرم اومــــــــد.. قرار قلــــــــب زارم اومــــــــد.. چه شــــــوری باز تو عالــــــم اومـــد.. دوای هرچـــــی دردم اومـــــــــد.. با پنس «سربند ارباب» را بالای در نصب کرد.. 🏴دعوتـــــــی امســــــالمـ.. دارم بازم به خود مـــــــــی بالمـ.. کــــــه فاطـــــــــمه منو دعوت کــــــرد خوشـــــــــا بحــــــالمــ.... صدای زنگ گوشی اش.. صدای مداحی را قطع کرد.. گوشی را برداشت.. بانوی دلش بود.. لبخندی زد.. تماسش که تمام شد.. به نیما پیام داد.. _بیام زورخونه یا نه؟ _سلام رفیق.. زورخونه هم تموم شد.. امشب بیا.. فرهاد کولاک کرده.! نگاهی به ساعت کرد.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
11.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺مداحی 🌺میثم مطیعی 🌺سلام ای هلال محرم.. ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🏴شده آسمـــــان خیمه غـــمـ.. 🏴زمیـــــــن و زمان غــــــرق ماتـــــــمـ.. 🏴دوباره افــــق رنــــــــگ خون استـ.. 🏴سلـــــــــام ای هـــــــــلال محـــــــرمـ.... بلند بلند میخواند..و پارچه ها را در اتاقش نصب میکرد..🗣 🏴دوباره محــــــــرم رســـــــید و.. 🏴حسیــــــــنیه شد سیــــــنه هامانـ... 🏴دل اهــــــل دل سیــــــــنه زن شــــــد.. 🏴نفس هــــــایمان مرثیـــــــه خــــوانـ... https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
19.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺مداحی 🌺ماه محرم اومد.. 🌺 رضا نریمانی.. ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ گریه میکرد.. و پارچه ها را نصب میکرد.. 🏴مــــــــاه محرم اومــــــــد.. 🏴قرار قلــــــــب زارم اومــــــــد.. 🏴چه شــــــوری باز تو عالــــــم اومـــد.. 🏴دوای هرچـــــی دردم اومـــــــــد.. با پنس «سربند ارباب» را بالای در نصب کرد..😭🖤 🏴دعوتـــــــی امســــــالمـ.. 🏴دارم بازم به خود مـــــــــی بالمـ.. 🏴کــــــه فاطـــــــــمه منو دعوت کــــــرد 🏴خوشـــــــــا بحــــــالمــ.... https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5