🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۱۰۴
- به منم میگن سیدحیدر.
-کیا؟
- بچهمحلهای دمشق!
لبخند نصفهنیمهای میزند.
فکر کنم هنوز نمیداند جریان اسم جهادی و اینها را. یعنی اسم جهادیاش میشود پلنگ؟
میپرسم:
- حالا چرا بهت میگن سیا پلنگ؟
غرور خاصی توی صورتش میبینم.
انگار خوشش میآید درباره این صفت توضیح بدهد:
- آخه خیلی تند میدوم.
آخرین مسافر را میبینم ،
که وارد راهروی هواپیما میشود. چهرهاش آشناست.
با دیدنش،
طعم شیرین خاطرات اربعین سال گذشته میرود زیر زبانم؛ مثل طعم خرمای نخلستانهای نجف.
حامد است.
همان که بچههای عراق و سوریه او را به عابس میشناسند،
بس که سر نترس دارد.
کسی که هیچوقت ترس را در چهرهاش ندیدهام.
با این که بیست و شش سال بیشتر ندارد، سابقه اسارت در دست داعش را هم داشته. فرزند شهید است؛
پدرش جانباز بود و چند سال پیش شهید شد.
هنوز من را ندیده.
دنبال صندلی خالی میگردد؛ آخر این پرواز اینطوری نیست که یک صندلی از قبل رزرو کرده باشند برایت و هرکس روی شماره صندلی خودش بنشیند.
هرکس هرجایی مینشیند که دلش بخواهد.
اصلا هواپیما کامل پر نمیشود.
کلا این پرواز با همه پروازهای معمول فرق دارد.
حامد که هنوز دارد میان صندلیها چشم میگرداند، من را میبیند.
چند لحظه مکث میکند و بعد میشناسدم.
جلو میآید و گرم سلام میکند:
- ستاره سهیل شده بودی، فکر نمیکردم دوباره ببینمت!
دست میدهیم.
از شانس خوبمان، صندلی جلوی من خالی ست.
حامد ساکش را میگذارد روی صندلی کنار دستش و مینشیند.
سریع برمیگردد به سمت من و میگوید:
- کمپیدایی! چکارا میکنی؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۱۰۵
لبخند میزنم:
- همین دور و برام. تو بگو ببینم چه خبر؟ اعزام چندمه؟
میخندد؛
میداند من حرفی نمیزنم و جواب سربالا میدهم.
شانه بالا میاندازد:
- نمیدونم. حسابش از دستم دررفته. خانواده میگن تو همش سوریهای، گاهی هم یه سر به ایران میزنی و برمیگردی.
مهماندار تذکر میدهد که کمربندها را ببندیم.
حامد درحالی که برمیگردد میگوید:
- بعداً انشاءالله با هم صحبت میکنیم.
به بیرون خیره میشوم؛ به سیاهیاش. هواپیما از زمین بلند میشود.
چشمانم را میبندم و به سوریه فکر میکنم؛
به چیزهایی که قرار است ببینم و میدانم که روحم را میخراشد.
میدانم که هربار ،
فجایع رخ داده در سوریه را میبینم، دهها سال پیرتر میشوم؛ اما چاره ندارم.
نمیتوانم فقط نگاه کنم و غصه بخورم.
این هواپیما پر از آدمهایی ست که نمیتوانند نگاه کنند و دل بسوزانند. آدمهای دیوانه.
چشم که باز میکنم،
شهر را میبینم که مثل یک جعبه جواهرات زیر پایم میدرخشد. چقدر این جعبه جواهرات فریبنده است، آدم را میکشاند به سوی خودش.
این جعبه جواهرات آرام زیر پایم میدرخشد ،
و کوچک میشود. انقدر کوچک که دیگر به چشمم نمیآید.
لبخند میزنم.
چراغهای شهر روشنند، شهر آرام است و مردم کمکم میروند که بخوابند.
بعضیها هم تا دیروقت بیدار میمانند ،
تا فیلم ببینند یا دور هم بگویند و بخندند.
جنگ نیست.
مردم زندگیشان را میکنند،
هرچند سخت اما بدون اضطراب جنگ. توی خانههای خودشانند، کنار عزیزانشان.
مجبور نشدهاند یک شبه جانشان را بردارند ،
و پای پیاده از شهرشان فرار کنند.
کسی از دوستان و اعضای خانوادهشان را جلوی چشمشان سر نبریدهاند.
هیچوقت طعم نگرانی برای اسارت زن و دخترشان را نچشیدهاند.
چرا؟
چون هنوز آدمهای دیوانهای هستند که نمیتوانند فقط اخبار را نگاه کنند و غصه بخورند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۱۰۶
برعکس، به دمشق که میرسیم همهجا تاریک است و خاموش.
میگویند هرجا بروی،
آسمانش یکی ست؛ اما نه. آسمان سوریه با ایران فرق دارد.
آسمان ایران روشن است و امن.
هر پرندهای نمیتواند در آسمان ایران پر بزند. آسمان سوریه اما هرگوشهاش پر از تهدید است.
چراغهای هواپیما هم خاموش است؛
چون ممکن است در تیررس مسلحین قرار بگیریم.
اگر خلبان میتوانست،
از همان بالا ما را یکییکی پرت میکرد پایین تا مجبور نشود در شرایط ناامن فرود بیاید.
سلام دمشق!
***
-مرکز، جلال داره حرکت میکنه به سمت قرار.
-دریافت شد. دستور همون هست که قبلا گفتم.
بیسیم را رها کردم روی میز.
این آخرین قرار تجهیز بود؛ ششمیاش. پنجتا تیم قبلی که تجهیز شده بودند را زیر چترمان گرفته بودیم.
از حجم اسلحه و مواد منفجرهای ،
که تبادل میشد و تحویل میگرفتند میشد فهمید قصد داشتند حمام خون راه بیندازند؛ اما مگر ما میگذاشتیم؟
امید صدایم زد؛ صدایش میلرزید:
- عباس...عباس بیا اینجا...
از پشت میز بلند شدم ،
و رفتم بالای سر امید. امید تمام پیامهای ناعمه را تحت نظر داشت.
با کمک جلال توانسته بودیم ،
رد حساب کاربریاش را بزنیم. حالا همهشان تحت نظر ما بودند.
امید با انگشت، پیام ناعمه را روی مانیتور نشان داد:
- شر جلال رو هم بِکَن. دیگه لازمش نداریم. فقط یه طوری تمیز تمومش کن که بعداً پای پلیس وسط نیاد. مثلا با تصادف.
برق از سرم پرید.
امید مضطرب نگاهم کرد:
- یعنی فهمیدن؟
میان موهایم چنگ انداختم:
- نه...اگه فهمیده بودند قرار رو لغو میکردن، گم و گور میشدن. جلال رو دیگه لازم ندارن، میخوان براشون شاخ نشه.
- خب چکار میکنی عباس؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۱۰۷
وقت نداشتم بنشینم و با حوصله فکر کنم؛
هر ثانیه که میگذشت جلال به مرگ نزدیک میشد.
سوییچ موتور و کلاه ایمنی را برداشتم و دویدم.
امید صدایم میزد:
- عباس! عباس کجا میری؟
وقت نداشتم توضیح بدهم.
میدویدم به سمت پارکینگ و همزمان در بیسیم به کیان که ت.م جلال بود
گفتم:
- کیان صدامو داری؟
- بله آقا، دنبال جلالم.
- کیان جلال رو ولش کن. برو به موقعیت قرار، نامحسوس حواست باشه. جلال رو ولش کن. ردش کن.
- چشم آقا.
امید آمد روی خطم:
- عباس معلومه میخوای چکار کنی؟
- امید گوش کن ببین چی میگم. بچههای بیمارستان خودمون رو با من لینک کن. هماهنگ باشن که تا گفتم خودشون رو برسونن. خب؟
صدای نفس عمیقش را شنیدم:
- باشه. فقط مواظب باش!
راستش خودم هم دقیقاً نمیدانستم دارم چه غلطی میکنم. هیچ چیز قابل پیشبینی نبود.
من فقط یک چیز را میدانستم؛
این که به جلال قول داده بودم جانش را حفظ کنم.
شاید فکر کنید ،
جلال به عنوان کسی که با داعشیها همکاری میکرد، حقش بود بمیرد؛ آن هم حالا که دیگر ما هم کاری با او نداشتیم.
من اما آن لحظه اصلا برایم مهم نبود جلال کیست و چکاره است.
مهم این بود که من به او قول داده بودم،
نگذارم بکشندش؛
نامردی بود اگر جلال را،
آن هم وقتی با ما همکاری کرده و جانش را به خطر انداخته، رها کنم و بگذارم بمیرد.
پریدم روی موتور و راه افتادم.
زیر لب آیهالکرسی میخواندم و از خدا میخواستم به داد من و جلال برسد.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۱۰۸
انقدر تند میرفتم و لایی میکشیدم ،
که یک لحظه با خودم گفتم کارم تمام است و سالم به مقصد نمیرسم.
دوباره روی خط امید رفتم:
- جلال الان کجاست؟
- صبر کن ببینم...همین الان وارد جاده نائین شد. با این سرعت ده دقیقهای بهش رسیدی. مواظب باش عباس، خودتو به کشتن نده!
این جملهاش در این موقعیت بیشتر شبیه جوک بود.
سرعتم را بیشتر کردم ،
و زیر لب صلوات میفرستادم.
چندبار هم نزدیک بود موتور واژگون شود ،
و با مغز روی زمین کلهمعلق بزنم، کار خدا بود که نشد.
جاده نائین بودم که صدای امید درآمد:
- عباس، جلال متوقف شده!
داد زدم:
- یعنی چی؟
- نمیدونم. جیپیاسش نشون میده حرکت نمیکنه.
مغزم تیر کشید. بیشتر گاز دادم:
- کجاست؟
- نیمکیلومتر بعد از پمپ بنزین.
نفهمیدم چطور مسیر را طی کردم تا برسم به نزدیک محلی که امید آدرس داده بود.
چندتا ماشین توقف کرده بودند.
آه از نهادم بلند شد و فهمیدم تصادف کرده است.
میدانستم حتماً کسی را گذاشتهاند ،
که از مرگ جلال مطمئن شود. نباید لو میرفتم.
جلوتر که رفتم،
نور کمرنگی دیدم و دستانم شل شد. آتش بود.
ناخودآگاه زیر لب گفتم:
- یا اباالفضل!
به ماشینهایی رسیدم که ایستاده بودند. سرعتم را کم کردم و ایستادم.
از یکی از کسانی که ایستاده بود پرسیدم:
- چی شده؟
مرد برگشت سمت من و گفت:
- ماشینه چپ کرده.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۱۰۹
با دیدن آتش، یک لحظه سرم گیج رفت.
کلاهکاسکت را درنیاوردم،
موتور را همانجا رها کردم و دویدم به سمت ماشین.
معلوم بود یکی کوبیده است ،
به سمت چپش که درهای سمت چپ فرو رفته بود.
حدس میزدم چند دور غلتیده باشد ،
که بدنه اینطور له و لورده و قُر شده است و چندین متر هم با جاده فاصله دارد.
جلوی کاپوت طرف کمکراننده آتش گرفته بود. هنوز آتشش گسترده نشده بود؛ اما اگر دیر میجنبیدم فاجعه میشد.
بوی بنزین خورد زیر بینیام.
فهمیدم بنزین نشت کرده و الان است که باک منفجر شود.
تندتر دویدم.
کسی جرات نکرده بود جلو بیاید.
حتی نپرسیدم به اورژانس زنگ زدهاند یا نه.
نمیدانستم ساعت چند است؛ فکر کنم دوازده نیمهشب بود.
به امید بیسیم زدم:
- امید، سریع بگو آمبولانس و آتشنشانی بفرستن!
با دیدن جلال که سرش به سمت شیشه شکسته افتاده بود و خون صورتش را پر کرده بود، ناخودآگاه ذکر «یا فاطمه زهرا(س)» آمد روی زبانم و تکرارش کردم.
نور آتش میرقصید و صورتش را تاریک و روشن میکرد.
بین دوراهی مانده بودم.
از یک سو نمیدانستم دقیقاً چه آسیبی دیده و اگر تکانش میدادم، ممکن بود ستون فقرات و نخاعش آسیب ببیند.
از سویی هم اگر منتظر میماندم،
ممکن بود ماشین منفجر شود و برویم روی هوا.
در ماشین آسیب دیده بود،
و برای همین باز نمیشد. چشمم افتاد به جلال و کمربند ایمنی که سرجایش نگهش داشته بود.
این میتوانست نشانه خوبی باشد.
هرچه تلاش کردم، در باز نشد. چندنفر با دیدن من که برای کمک دویده بودم، جرات پیدا کرده و آمده بودند کمکم.
داد زدم:
- در رو باز کنین.
نمیتوانستم خیلی از آن دو سه نفر انتظار داشته باشم. بیچارهها هول کرده بودند و با پریشانی دور خودشان میچرخیدند.
یکیشان گفت:
- باید با دیلم بازش کنیم!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۱۱۰
دلم میخواست برگردم و بگویم مرد حسابی، من این وسط دیلم از کجا بیاورم؟ اهمیت ندادم.
دستم را از شیشه شکسته راننده داخل بردم. لبه شیشه شکسته، مچم را خراشید؛ اما به دردش توجه نکردم.
دسته در را کشیدم. باز نشد.
در ماشین قفل نبود. دوباره تلاش کردم و همزمان نالیدم:
- یا زهرا!
در تکان خورد.
چندبار با مشت از داخل به در کوبیدم. از جا درآمد.
به دونفر از کسانی که آمده بودند ،
کمک گفتم در را بکشند. بالاخره باز شد. از مچ دستم خون میچکید و حرارت آتش خودش را به صورت و بدنم میکوبید.
آتش داشت جلو میآمد و صندلی کمکراننده را میبلعید.
برگشتم به طرف همان چندنفر. معلوم نبود ماشین کِی منفجر میشود.
نمیخواستم جان مردم به خطر بیفتد.
با تمام توانی که در گلو داشتم فریاد زدم:
- برین عقب! برین عقب! الان منفجر میشه!
نمیدانم از ترس آتش بود یا فریاد من که عقبعقب دویدند.
در را کامل باز کردم.
زیر لب صلوات میفرستادم و یا زهرا میگفتم.
دیدن آتش ماشین بهمم ریخته بود.
یاد حاج حسین و کمیل افتاده بودم. سعی کردم ذهنم را جمع کنم و جلال را از ماشین نجات بدهم.
چندبار صدایش زدم.
نیمههشیار بود و آرام ناله میکرد. گرمای آتش و بوی بنزین داشت بیشتر میشد و به من اخطار میداد.
دست بردم تا کمربند ایمنی جلال را باز کنم. قفل کمربند داغ شده بود و دستم را سوزاند. لبم را گزیدم؛ وقت برای ناله کردن هم ندشتم.
قبل از این که آتش خودش را به دستم برساند، کمربند را باز کردم.
بسمالله گفتم و زیر دو کتفش را گرفتم. تنهاش از ماشین بیرون آمد. نمیتوانستم خیلی تکانش بدهم و روی زمین بکشمش.
دستم را دور بدن و زانوهایش حلقه کردم و انداختمش روی کولم.
دیگر به پشت سرم و حرارت آتشی که داشت به سمتمان میدوید نگاه نکردم.
کله جلال روی شانهام لق میخورد. بوی خون و بنزین و دود زیر بینیام میزد.
مچ دستم گزگز میکرد ،
و سینهام میسوخت. تمام تنم عرق کرده بود و سرم داشت در محاصره کلاهکاسکت جوش میآورد.
چندنفر فریاد میزدند:
- بدو! بدو!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
جلسه چهارم عاشق نماز شو.mp3
20.59M
اینم از قسمت ۴ از دوره عاشق نماز شو📿⚘️
اولش یکم حرف دلی بود ...
توی این دنیا ی تاریک، بودن امثال شما که با هم همسیر و هم هدف هستیم خیلی به آدم کمک میکنه راحت تر قدم برداره ...
قلم بدین جا رسید نویسنده شاعر شد :
نترسید نترسید ما همه با هم هستیم 😅
#سید_حسینی
#دوره_رایگان_عاشق_نماز_شو