eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۲ مامان: _میدونی بعداز گذشت چندین وچندسال داره آرزوم برآورده میشه ومیتونم نذرم را ادا کنم؟الان بابات زنگ زد,ان شاالله اگر خدا بخواهد وامام حسین علیه‌السلام طلب کند, اربعین راهی کربلا هستیم,اونم پای پیاده, امروز بابات رفته دنبال ویزا و...میخواستیم شماراغافلگیرکنیم,ان شاالله هفته اینده راهی سفریم.. خشکم زد,باورم نمیشد منم شدم مثل مامان شوکه شده بودم... _آااااااخ جووووونم و صورت مامان راغرق بوسه کردم... حال وهوای خونه مان کلا عوض شده بود,یه معنویت خاص از سر و رویمان میبارید,حتی زهرا هم که همیشه شروور میگفت وادم رابه خنده وامیداشت تو رویای سفرزیارتی غرق بود,عصر قرارگذاشتیم که من وزهرا بریم بازار و برا خودمون کوله پشتی سفری, مخصوص پیاده روی اربعین بخریم. زهرا: _زززینب زود باش بریم دیگه,من آماده‌ام, زود باش یه کیس خوب واست پیدا کردم, طرف اینقددد مخلصه وهمیشه دستش به دعا وکمرش به رکوعه,تمام معیارهای تورا داره,امروز بایدنشونت بدهم,شاید پسندیدی وپریدی وراه منم برای عروس شدن باز شد میدونستم زهرا داره فیلمم میکنه,اما زهراباجدیت گفت, : _خودم مکان اختصاصی طرف راشناسایی کردم,خیلی دور نیست سر همین چهارراهه, وارد خیابان که شدیم,دستم رامحکم گرفت وشروع به کشیدن کرد.. من: _عه زهرا داریم میریم خوب مثل بچه ها دستم را گرفتی,ول کن چادرم افتاد عه عه... سرچهارراه ,زهرا اشاره کردبه روبه روش وازخنده سرخ شد,... _بگیر طرفو درررر نره یه وقت نگاه کردم وای خدای من یکی از این گداهای سرچهارراه که بنده خدا کمرش خمیده بود,سوژه زهرا برای من بود...از عصبانیت خون خودم رامیخوردم,نه برای اینکه من رابازی داده بود ,بلکه برای اینکه این بنده خدا را مسخره کرده بود....خلاصه آماده کردن وسایل وخرید وبسته بندی و...به سرعت گذشت وما بالاخره راهی سفر شدیم....بابا تصمیم گرفته بود با ماشین خودمون تا لب مرز بریم واز اونجا هر جور ارباب طلب کردم بریم,یعنی خودش ومارا سپرده بود به دست تقدیر و اشاره‌ی ارباب, چه حالی چه هوایی,به قول زهرا,حتی داخل ماشین هم معنویت قل قل میکرد,برای ما که اولین سفرمان بود,خس تشنه‌ای را داشتیم که قدم قدم به آب چشمه‌ای گوارا نزدیک میشدیم و هرچه میگذشت ونزدیکتر میشدیم, تشنگی ماهم بیشتر میشد....مرز شلمچه ماشین را داخل پارکینگ گذاشتیم و هرکدام وسایلی راکه مسوولش بودیم برداشتیم وحرکت کردیم به طرف باجه های ورود وخروج زایر. زهرا: _وای زینب اصلا باورم نمیشه من: _منم همینطور,انگاردارم خواب میبینم, یکدفعه زهرامحکم خوابوند توصورتم,خیلی دردگرفت باعصبانیت برگشتم طرفش من: _چته؟؟چرا میزنی؟ زهرا: _نزدم که,میخواستم بفهمی که بیداری خخخخ درضمن گفتم اصلاباورم نمیشه,برای تو بود چون اینهمه ادم مخلص دورت را گرفتن زود تند سریع یکی را انتخاب کن , وقت میگذره هااا من: _بی مزه,اصلا من عروس نمیشم ,به شرطی عروس میشم که داماد راخود خود امام حسین علیه‌السلام انتخاب کنه. زهرا _یااماااام حسین علیه‌السلام دستم به دامنت یکی رابرسون عیب زهرا همینه اصلا موقعیت‌ها را درک نمیکنه درهرصورت میخواد مزه بریزه و کلا همیشه میزنه تو برجک معنویت ما...اما نمیدونستم همین شوخیای زهرا به زودی کار دستم میده ومسیرزندگیم رادست خوش تحول میکنه... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۳ بالاخره بعداز دوساعت نماز واستراحت ,یه ماشین پیداکردیم برای رفتن به سمت نجف اشرف, ازاین تویوتاهای آمریکایی بود شبیهه ون خودمان,راننده رو هر دوتا صندلی سه تا و نصفی آدم جا دادومنو زهرا ومامان تنگ بغل هم بودیم ,یعنی انگار بچه شده بودیم ومامان مارا روزانوهاش نشانده بود, زهرا همش میگفت: _یاامام علی ع,ایندفعه را به خیربگذرون وتا حرمت له وشل ومل نشم ,دفعه بعد دیگه تو نذرکردن یه تجدیدنظر میکنیم من: _زهرا خواهشا دیگه با زیارت امام ,شوخی نکن زهرا: _امام اول خودمه دلم میخواد,میخوام خودم راعزیز کنم براش.. مامان: _دخترا ساکت,زیارت رفتن مزه‌اش به همین, سختیهای کوچولوشه,(هر که دراین وادی مقرب تراست,جام بلا بیشترش میدهند), البته اینا سختی ومصیبت نیست که,مصیبت راخانوم زینب سلام‌الله‌علیها وبچه های یتیم کربلا کشیدند گوشیم را درآوردم تا زیارت عاشورا رابخونم اخه نذزکرده بودم,هرروز درراه زیارت مولا زیارت عاشورا بخونم...با صدای یاالله یاالله راننده ازخواب پریدم,مثل اینکه اذان صبح بود والصلاه الصلاه میکرد....بابام پاشد و دست مامان راگرفت تابلندبشه,مامان هم دست زهرا راگرفت... زهرا دادش هوا رفت: _آی, من پا ندارم,خواب رفتن,بیهوش شدند فک کنم توکما رفتن نمیتونم تکونشون بدهم. خداییش منم همین وضعیت راداشتم اما نرم نرمک بلندشدم وباهم پیاده شدیم...به گفته‌ی راننده ,نزدیک نجف بودیم,هرچی به نجف نزدیکترمیشدیم توجاده وکوره راه های اطراف جمعیت پیاده بیشتری میدیدیم. مادرم روبه زهرا کرد وگفت: _خوشا به,سعادت اینا ,بعضیا شون روزها پیاده توراه بودند, بیش ازهزار کیلومتر طی کردن تا به نجف برسندوعشق میکنن وهیچ هم مثل شما عز و جز نمیکنن... بالاخره رسیدیم,راننده یه جا پیاده مان کرد وبا عربی اشاره به یک طرف کرد وگفت: _وادی السلام... همه زائرا حیرون,ایستاده بودند,پدرم که عربیش خوب بود رفت طرف یک عراقی و مشغول صحبت شد. دیدم زهرا باخودش واگویه میکنه: کجایی؟چرا نمیبینمت,یعنی اینقد راه من را کشوندی تابهم بگی بی لیاقتی... گنهکاری... خوب چاکرتم اینا راتو ایران خودمون میگفتی و... باتعجب برگشتم طرفش: _زهراااا با کی صحبت میکنی؟؟ زهرا: _هیچی داشتم با مولامون کمی اختلاط, همراه, باشوخی میکردم,اخه, هرچی چشم میاندازم گلدسته وگنبدش را نمیبینم, قربونش بشمممم. من: _خاک توگورت کنن که اگه بخوای بمیری,هم بازبا عزراییل شوخی میکنی. بابا: _انیس جان,بچه ها حرکت کنین ,اونطوری که متوجه شدم,این سربالایی راکه بریم به وادی السلام که مشرف به حرم مطهراست میرسیم وکنارحرم هم,هتل وموکب و... هست, یاعلی حرکت کنین... نیم ساعتی پیاده رفتیم تا دور نمای حرم را دیدیم,با دیدن گلدسته‌های حرم,قلبم شروع به محکم تپیدن کرد,سلام دادم وهرچه گشتم واژه ای پیدا نکردم که قفل زبانم را باز کنه,بلکه چشام شروع به زبان‌ریزی کردن نمود واشکها بودن که خودنمایی میکردن.... خدای من اینجا نجف است,اینجا جزیی از عرش اعلاست که بر کره ی خاکی فرود آمده,اینجا مأمن فرشتگان است,اینجا گویی آسمان است,اینجا میعادگاه قدسیان است,اینجا حرم امیرمومنان است...و عشقها در راه است... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۴ الان سه روز است که مجاور حرم مولاعلی علیه‌السلام شدیم هرچی ازشلوغی نجف و موکبها بگم کم گفتم,البته ما با زور ودعا وثنا یه هتل گیراوردیم,...به قول زهرا..خدا تومان... البته با مدت زمان محدود,.. اخه گفتند که تاسه روز,یه اتاق سه تخته خالی هست وبعدش رزرو شده,مامانم چون یه کم وسواس داره مجبورشدیم ,هتل بگیریم, وگرنه موکبها بیشتر حال میده,ازهرطیف مردم داخل زوار اربعین هست,الان وسایلمان راجم وجورکردیم ومیخوایم به امیدخدا حرکت کنیم وپا بگذاریم درجاده ی عشق ومسیر بهشتی ازنجف تا کربلا را بپیماییم.... آخی الان روبروی گنبد مولا علی علیه‌السلام هستم, هنوز نرفته دل تنگش شدم,بغض روی گلوم سنگینی میکنه یه نگاه به مادر و پدرم کردم اونا هم توحال خودشونن و چشماشون ازاشک لبریزه,زهرا هم داره این شعر را زیرلب زمزمه میکند اخه عاشق این شعره چون خودش گفتتش: الهی مرحبا بر درگهت باد که مادرهم مرابا(یاعلی)زاد چومیخواستم پابگیرم بایستم, قد بالا بگیرم به من گفتا پدر آن یار دیرین بگو تو یاعلی,ای جان شیرین تمام پهلوانان, روز میدان بگویندیاعلی ,یا شاه مردان اگر افتد گره در کار و مشکل بگویم یاعلی من از ته دل ملائک ذکرشان, نادعلی است که ورد قدسیان وهرنبی است چو ادم رانده از خلدبرین شد به ذکر یاعلی از غم رهین شد گلستان شد بر ابراهیم آن سوز اتش چو ذکر یاعلی اندر دهانش چو زد بر آب موسی آن عصا را به ذکر یاعلی شد شقه دریا بلا چون یار ایوب نبی گشت به ذکر یاعلی,صبرش قوی گشت چو آوردند صلیب از بهر عیسی به ذکر یاعلی رفت عرش اعلا به ذکر یاعلی محشربه پاشد قسیم نار و جنت مرتضی شد به ذکر یاعلی کعبه ترک خورد به دست مرتضی بتخانه‌ها مرد برای یاعلی زهرا فدا شد به ذکر یاعلی سوی خدا شد به ذکر یاعلی شیعه سوا شد دوای درد ما مشکل گشا شد به ذکر یاعلی باید بجنگیم همانا افسران جنگ نرمیم به ذکر یاعلی, در راه رهبر فدایش میکنیم هم جان و هم سر به ذکر یاعلی پاینده هستیم به عشق یاعلی مازنده هستیم به ذکر یاعلی مهدی بیاید به ذکر یاعلی دنیا گشاید خداوندا قسم برجان مولا خداوندا قسم برشوی زهرا بفرما تا بیاید حجت حق قدم رنجه نماید نور مطلق *** دل کندن از نجف‌اشرف و حرم مولای عرشیان وفرشیان امیرمومنان,سخت است اما انچه که این دل تنگی را کمی التیام میدهد, زیارت کربلای معلاست. بابا: _خوب دیگه,رازونیاز بامولا کافیه,حرکت کنید که جاده بهشت درانتظار ماست. (جاده بهشت)چه تعبیرجالبی...وای چه خبره اینجا,این جاده برای خودش شهری شده, چهارتا لاین همه اش مملو از زایر,بااینکه وقت رفتن را غروب انتخاب کردیم ,بازم جمعیت موج میزنه. بابا: _بچه ها ببینین چقدر شلوغه,حواستون باشه, حتی یک قدم ازهمدیگه عقب نیافتین که برابره باگم شدند,اگرهم زمانی ازهم جدا افتادین,گوشیتان را روشن نگه دارین و... من و زهرا وبابا گوشی همراه داشتیم اما مامان گوشیش رانیاورد وگفت چیز اضافی هست چون من ازگوشی باباتون استفاده میکنم....زهرا هرصحنه ای راکه میدید میخواست عکس بندازه ,چون تمام صحنه‌های این جاده,تصویری ازیک عشق پاک هستند,...چه اون مرد افلیجی که با سینی خرما روی سر وسط جاده نشسته بود و خوشحال ازاینکه زائران رابادانه ای خرما شیرین کام کند... یا دختربچه ای که بالیوانی آب وبرگی دستمال کاغذی عشقش راعیان میکرد... همه وهمه عشق وتصویر زیبای عاشقی بود وبس... از وقتی قدم دراین جاده گذاشتم,دنیا برایم زیباتر شده وخبر نداشتم که زیبایی زندگی ام درهمین جاده تکمیل میشود.... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۵ ساعت از,نیمه شب گذشته,به دلیل سردی هوا (اخرپاییز۹۳)، ترافیک جمعیت روان‌تر شده, برخلاف هوای سرد محیط اما حال هوای دلها,همان حال وهوای گرم عاشقی ست. بابا: _هرجا موکب جاداشت ,استراحت میکنیم تا نیرومان راذخیره کنیم برای فردا صبح و هوا هم گرمتر بشود. هیچ کس مقاومت نکرد ,بنابراین داخل یک موکب که متعلق به عشایر اطراف کربلا بود اتراق کردیم,چقدر صاف وساده بودند,درست است که زبانشان باما یکی نبود امادلهایمان یکی بود وتپیدن دلها یمان همسو باعشق حسین علیه‌السلام بود,کاملا معلوم بودکه از مال دنیا بی‌نصیبند اما هرچه داشتند و نداشتند را درطبق اخلاص میگذارند و پیشکش زوار حسین علیه‌السلام میکنند. صبح علی‌الطلوع با بدرقه‌ی گرم میزبانمان راهی جاده بهشت شدیم,زهرا خیلی شارژ بود و مدام مزه میپراند,بابا ومامان هم هم‌قدم باهم سیر آفاق وانفس میکردند, منم همزمان با پیاده روی زیارت عاشورا میخوندم... که زهرا محکم دستم وکشید : _بیا بیا,قاصد اقا امام حسین علیه‌السلام. باتعجب نگاهش کردم: _چی چی میگی,واینستا ,بابا ومامان راگم میکنیم هاااا. زهرا: _اون دوتا کفترعاشق رابزاربه حال خودشون, نترس چشمم روشونه و من راکشید طرف یه آقای عراقی که میخواست با زبان شکسته فارسی به ما چیزی بگه که فقط خانوم خانوم هدیه هدیه اش مفهوم بود...زهرا باچشای شیطناش خندیدگفت: _هدیه....همون که ازاقا امام حسین علیه‌السلام خواستی ,بگیر درنره خخخخ من: _زهررررا اولا این اقا سنش بالاست ,بعدشم هدیه منظورش کتابای تو دستشه ,بعدشم چرا تو اینقد موقعیت نشناسی ,چی بگم که تو دست ازاین اخلاقای گندت برداری.... زهرا انگاری ناراحت شد روش راکرد به طرف دیگه وگفت: _دیگه تاکربلا باهات حرف نمیزنم .... وشروع کرد به دویدن... در همین هنگام یه خانومه به من تنه زد و موبایلم که دستم بود وزیارت عاشورا از روش میخوندم,پخش زمین شد ودل و روده‌اش هرکدام یه جا افتاد....هرچی صدازدم زهرا,زهرا توجهی نکرد ,اخه چندمتری هم ازم فاصله گرفته بود,سریع رفتم باتری وموبایل را برداشتم دیدم ای داد بیداد سیمکارت هم نیست.. زن و مردهای اطراف متوجه شدند دنبال چی میگردم, کمکم کردند تا سیمکارت راپیدا کردم,کل دل وروده گوشی را چپوندم توی کوله پشتیم و باعجله رفتم تا ازخانواده ام عقب نمونم, اما هرچی چشم میانداختم نه خبری از زهرا با کوله پشتی خاکی رنگش بود ونه خبری از بابا با کاپشن کرمی ونه مامان با شال سبزی که روی چادرش انداخته بود,...انگاری آب شده بودند ورفته بودند توزمین,نمیدونستم چکارکنم,...رفتم ورفتم,ازاین عمود به اون عمود ازاین ستون به اون ستون اما نبودند ونبودند... داخل یه موکب شدم,سیمکارت راگذاشتم داخل گوشی وباتریش هم گذاشتم سر جاش اما هر کار کردم روشن نشد که نشد... تنها امیدم به پیدا کردنشون هم دود شد ورفت هوا,با ناراحتی از موکب امدم بیرون وهرچی چشم انداختم کفشام راندیدم, اگه زهرا بود حتما میگفت..گل بود وبه سبزه نیز اراسته شد...یاد زهرا افتادم اشکم جاری شد,کاش لااقل زهراکنارم بود. با پای برهنه وباچشم گریان حرکت کردم و هراز گاهی میاستادم واطرافم رابررسی میکردم ببینم ازخانواده ام کسی رامیبینم یانه؟..اما نبود هیچ کس نبود... یادم افتاد که شب شام غریبان یتیمای کربلا تودشت اطراف باپای برهنه گم شدن,اما این گم شدن کجا واون گم شدن کجا,اینجا همه دوست بودند و هرکس به زور هدیه‌ای میداد یکی آب ,یکی غذا,یکی جای استراحت و... اما یتیمای کربلا دورشون پراز دشمن دشمنی که معجر و گوشواره غارت میکنه, دشمنی که هدیه اش آتش وتازیانه است...به خودم که امدم صورتم غرق اشک بود و نمیدونم چندتاعمود آهنی را طی کرده بودم. نزدیک ظهر از سنگینی کوله‌ام و پای زخمی‌ام, خسته شده بودم ,کنار چادر یه موکب جای خلوتی دیدم ,رفتم بنشینم وهم استراحتی کنم وهم یه فکری تا از این وضعیت درآیم...چه بوی خوبی میاد تواین خلوت ...انگار بوی یه نوع گل هست... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۶ حال خودم را نمی‌فهمیدم شروع کردم صحبت باخانوم زینب کبری سلام‌الله‌علیها: _خانومم,عمه جان تواین نصف روز گوشه‌ای بسیار کوچک از سختیهای کربلا راحس کردم, قربان دل عظیمت وصبر جمیلت بشوم ,همونطور که یتیمان دشت نینوا را دور هم جمع کردین تاگم نشوند ,من هم به خانواده ام برسان... یکدفعه صدایی با لهجه اصفهانی اومد:_حاج خانوم.... به دور وبرم نگاه کردم ,کناراین چادر جز من کسی نبود پس منظور این آقاهه منم؟! سرم و بلندکردم ونگاهش کردم...وای خدای من... یهو دلم هرری ریخت پایین, گفتم: _شما ایرانی هستین؟؟ سرش راانداخت پایین وگفت: _از لهجه‌ام معلوم نیست؟ راستش من جلوی این چادر ,کفش زوار را تعمیر میکنم و واکس میزنم,قصد شنیدن وگوش ایستادن نداشتم,صداتون اینقد بلند بود که من بشنوم,مشکلی پیش آمده؟کاری,از دست من برمیاد که انجام بدهم؟ گفتم: _مشکل,اره چه جوری بگم من گم شدم آقاهه: _از کدام کاروان هستین؟شماره مسوول کاروانتان راندارید؟ من: _نه,اخه من با خانواده اومدم باکاروان نیستیم, از صبح زود گمشان کردم, گوشیمم خراب شده,روشن نمیشه,.. درحال حرف زدن, گوشی راسمتش گرفتم تا یه نگاهی بهش بیاندازه..چندبار دکمه خاموشیش رازد ودید روشن نشد وگفت:_یکی از دوستام چندتا عمود جلوتر مشغول خدمت به زوار هست,فکر کنم بتونه یه جوری راست و ریستش کنه وحالا ازگوشی من استفاده کنید وباخانواده تان ,صحبت کنید وببینید کجا هستند. گوشیش راگرفت سمت من...از خوشحالی کل بدنم رعشه گرفته بود با دست لرزان گوشی راگرفتم,یک هو نگاهش به جورابهای پاره وپاهای بدون کفشم افتاد گفت: _اگه نذردارین باپای برهنه به زیارت برین میباست تو اون لاین آسفالت برین اینجا پراز سنگریزه است . سرم راانداختم پایین وگفتم: _نه نذر ندارم کفشام راگم کردم پیش خودم فکرمیکردم الان میگه خیلی عجب خودت راگم نکردی که دیدم واقعا خودمم گم کردم...با گوشی آقاهه شماره بابا راگرفتم.مشترک مورد نظر خاموش میباشد..وای خدای من حتما شارژش تمام شده ,سیم شارژ هم داخل کوله ,من است من: _گوشی بابام خاموشه اقاهه: _خوب زنگ بزن مادر,داداش,ابجی و... مامان که گوشی نیاورده,زنگ زدم زهرا,همون زنگ اول گوشی رابرداشت.. زهرا: _الو بفرمایید من: _سلام زهرا زهرا: _خاک توگورت کنن کجایی؟نصفه روزه اندازه‌ی کل عمرم دعا خوندم تا فرجی بشه, اخه گوشی بابا هم خاموش بود,این شماره کیه؟ من: _مگه توبا بابا ومامان نیستی؟ زهرا: _نه باباااا,من از وقتی باتو قهرکردم وفاز عشقی برداشتم ودر رفتم,دیگه بابا ومامان را ندیدم,انگار کفترای عاشق پرزده بودند. من: _خدامرگم بده حتما کلی,گریه کردی؟ زهرا : _نه بابا,فقط چون اعصابم خوردبود خوراکی هرچی دادنم خوردم,فک کنم دو وعده صبحانه و سه وعده نهارکلی,هله هوله الان دل وروده ام بهم میپیچه.. من: _چه بی خیالی وچه دل خجسته ای داری, من بس که گریه کردم اصلا یادم رفت یه چکه آب بخورم ,غذا که پیشکش... چشمم افتاد به اقاهه که ایستاده بود وزمین را نگاه میکردوزود گفتم: _زهرا جان الان کجایی من بیام پیشت,این گوشی هم مال یه ایرانی هست که لطف کردند گره مشکل من را بازکردند زهرا: _هی کی طرف,زنه یامرد؟متاهل یامجرد؟زشت یازیبا؟ نذاشتم حرفش راتمام کنه ومزه بریزه... _زهرا کدوم عمود هستی؟ زهرا : _جان عزیزت الان کنار عمود ۷۱۵ هستم, لاین وسط, موکب امام حسن مجتبی علیه‌السلام پس خیلی از من دور نبود,سه تا عمود جلوتر افتاده بود..اومدم گوشی رابدم آقاهه دیدم نیست.. گفتم نکنه جن وپری بود,اخه چهره اش یه جورایی عرفانی بود درسته هیکلش تنومند وورزشکاری بود اما معلومه که ازاون بچه مثبتهاست...خدایا چه حس,خوبی دارم...اومدم جلوی موکب,بساط واکس و کفاشیش بود اما خودش نبود ,همونجا نشستم تابیاد... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۷ وقت اذان ظهر گذشته بود وچون کفش نداشتم وبدون کفش هم نمیشد برم سرویس بهداشتی,گفتم بهتره با کمی اب که داخل قمقمه کوله پشتیم هست وضو بگیرم وتا آقاهه میاد ,نمازم رابخوانم,زود وضوگرفتم وهمونجا به نماز ایستادم,... سلام نماز را دادم نگاه کردم دیدم آقاهه اومده و دوتا ظرف غذا هم دستش است, یکی را داد طرفم وگفت: _نهارتون رابخورید وراه بیافتیم پیش خودم گفتم راه بیافتیم؟از تکرار این واژه ,احساس خوشی بهم دست داد,اخه ازهمون اولین برخورد یه حس خاصی داشتم و هروقت هم نگاهش میکردم, ضربان قلبم شدت میگرفت,اگه زهرا بود میگفت... بدبختتتت عاشق شدی رررفت.... ظرف راگرفتم وگفتم: _ممنون ,همین قدر که خواهرم راپیداکردم, ممنونم, دیگه مزاحمتان نمیشم. درحینی که سرش پایین بود وداشت غذاش رامیخورد گفت: _منم دیگه کارم تمام شده بود وداشتم راه می‌افتادم طرف کربلا,تا رسیدن به خانواده‌تان, همراهیتون میکنم,هیچ زحمتی هم برام نیست,وظیفه‌ام به عنوان یک مسلمان و یک شیعه وبلکه یک ایرانی حکم میکنه,تنهاتون نگذارم. دلم غنج رفت از حرفاش وناخوداگاه لبخندی رولبم نشست....بساطش را جم کرد ورفت طرف کوله اش,یک کفش اسپرت به طرفم. گرفت وگفت: _من بادمپایی راحت ترم واین کفش اضافی را همراهم برای احتیاط اوردم,تا یه کفش مناسب تهیه میکنید این رابپوشید... کفش رانگاه کردم اخه خیلی بزرگ بود, شماره پای من ۳۷بود واین کفش ۴۲_۴۳ بهش میخورد, خوب از پای برهنه بودن بهتر بود, کفش راگرفتم ومشغول پوشیدن شدم, کفشه معلوم بود خیلی استفاده نشده اما پاهام رابه طرز خنده‌داری بزرگ نشون میداد, اززمین بلند شدم وروکردم طرفش: _بدنیست,ممنون دیدم داره نگاه کفشا میکنه ویه لبخند ملیحی هم رولباشه ,کاملا معلوم بود ازاین کاریکاتور پاهای من خنده‌اش گرفته,اومدم حرکت کنم ,گفت : _ببخشید خانومه؟؟ گفتم: _رحیمی هستم _بله خانوم رحیمی ,کوله تان رابدین من میبرم, اخه بااین کفشا نمیتونین تند راه بیاین کوله هم بیشتر باعث زحمتتان میشه, گفتم : _اخه شما خودتان کوله پشتی دارین!!! گفت : _خیالی نیست,ما ایرانیا پهلوانیم ویه چوب دستش بود,کوله خودش را زد به پشتش و کوله من را بست به چوبش و تکیه داد به شونه اش, مثل همین چوپانها که بقچه غذاشون را میبندن به چوب خخخخخ پیش خودم گفتم...عجببب خلاقیتی.. و حرکت کردیم. اون آقاهه جلو حرکت کرد ومنم با سه چهار قدم فاصله ,پشت سرش حرکت کردم. حیف کاش روم میشد اسمش راپرسیده بودم, اما من ازاین روها نداشتم ,اگه زهرا بود آماره جدهفتمش هم درآورده بود... واای خدای من الان اگه زهرا ببینتش ,آبروم رامیبره با مزه پرانیاش,خدابه خیرکنه....اصلا نفهمیدم چه جور باسرعت این چندتا عمود را طی کردیم,چه زود گذشت,توهمین فکرا بودم که زهرا را دیدم سرودست وچادرو.. همه راباهم تکان میداد وبدو اومد خودش را انداخت توبغلم,آقاهه کناری وایستاد وناظر این الطاف خواهرانه بود.... زهرا یه کم رفت عقب وگفت: _بزارببینمت زینب,خدای من چقدتغییر کردی؟ چرا لاغرشدی؟چرا اینقد پیرشدی؟چرا وارفتی؟😂 هرچی بهش چشم وابرومیرفتم عین خیالش نبود ورور حرف میزد که یکدفعه چشاش افتاد به پام و زد زیرخنده و همونطور که سرخ شده بود ازخنده گفت:_چرا پاهات مثل اردک شدن؟!این کفشا گنددده مال کدوم غول تشنی هست؟؟😂 یه نگاه کردم بهش و گفتم: _کفشام گم شد واشاره کردم به آقاهه و ایشون لطف کردند ,کفشاشون را به من قرض دادند. زهرا اونموقع بود که متوجه آقاهه شد و گفت: ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۸ زهرا روکرد به آقاهه وگفت: _ببخشید متوجه شما نشدم,شما آقای؟؟ اقاهه: _علوی هستم زهرا: _چیه علوی؟ آقاهه: _محمد علوی وای خدای من زهرا هنوز یه دقه نگذشته, تخلیه‌ی اطلاعاتش شروع شده خخخ زهرا: _آقای علوی ممنون که خواهرم راپیدا کردین شما اصفهانی هستین؟... هنوز داشت ادامه میداد,پریدم توحرفش و گوشی اقای علوی راسمتش دادم و گفتم : _ممنون ازاینکه زحمتتون دادم,چون آبجیم گوشی داره ,بالاخره یه جوری پدر ومادرم را پیدا میکنیم,دیگه مزاحم شما نمیشیم. آقای علوی: _زحمتی نیست ,اما اگر شما اینجور راحتین, چشم من تنهاتون میگذارم,فقط اگه یه وقت مشکلی پیش آمد,شماره من را که دارین, روی گوشی همشیره هست,تماس بگیرید من درخدمتم... حرف رفتنش شد,دلم هرری ریخت پایین, پیش خودم گفتم من یه تعارف کردم,شما چرا جدی گرفتی زهرا: _وای اقای علوی بازم ممنون ,به خانواده علی‌الخصوص خانمتان سلام برسانید اقای علوی: _ممنون همشیره,مادر ایران هستند وهمسر هم ندارم وروکرد به من وگفت: _امری نیست خانوم رحیمی؟ من: _بازم ممنون,التماس دعا اقای علوی: _یاعلی اقای علوی که رفت... زهرا محکم زد پشتم وگفت: _مارمولک این خوشگله را از کجا تور کردی؟ حال کردی چه جور,از زیرزبونش کشیدم که مجرده خخخخخ,فک کنم گلوش پیشت گیرکرده هااا من: _زهرا دست,ازمسخره بازی بردار,اتفاقا جوان سربه زیری بود ,حتی یک بار هم درست وحسابی به من نگاه نکرد تابرسه به اینکه بخواد گلوش پیشم گیرکنه. زهرا زد زیر خنده وگفت: _از وجناتتون برمیاد گوییا عاشق,شدی تابلووووو..بعدشم معلوم گلوش گیرکرده,چرا به من میگفت همشیرررره اما به تو میگفت، خانم رحیمی؟؟؟ من : _ول کن بابا ,شماره بابا رابگیر ببین جواب میده؟ زهرا: _فرافکنی درحد المپیک خخخخ,باش بابا زنگ میزنم. بازم خاموش بود... زهرا: _بیا بشین اینجا ازسیر تا پیاز اشنایی با علوی جان را برام بگو شاید تااونموقع فرجی شد. چقد بیخیال بود این خواهرمن,انگار نه انگار که گم شدیم,تاخواستم بشینم نگاهم افتاد به کفشام,خداییش پاهام خیلی خنده‌دار شده بود, اما خوشحال بودم ازاینکه این کفشها را داشتم خوشحال بودم ودوست داشتم تاکربلا همینا به پام باشه....شروع کردم به تعریف کردن....که ناگهان زهرا گفت... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۹ زهرا: _عه یه پیام برام اومد,ناشناسه ,بزارببینم:زهرا جان ,گوشیم شارژش تموم شده,اصلا هول نکنید ما کنار عمود۷۱۵,لاین آسفالت موکب علی اصغر ع هستیم,منتظرتان میمونیم اگه جلوتر یاعقب ترید خودتان رابه ما برسانید...بابا محمد. من: _عه چه جالب بابا ومامان هم کنارهمین عمود هستند منتها تواون لاین, دست زهرا راگرفتم ورفتیم طرف لاین آسفالت... بالاخره موکب راپیداکردیم و کاپشن کرمی بابا محمد از دور چشمامون را نوازش میکرد....مامان امد جلو دوتامون را گرفت بغلش وزد زیرگریه,بابا هم تند تند اشک میریخت منم که بدتراز اونا,... فقط زهرا میخندید ومیگفت: _وای,چه صحنه ی رمانتیکی,بابا از اسیری که برنگشتیم,ور دلتان بودیم ,فقط چندتا عمود این طرف واون طرف خخخخ خلاصه نشستیم وهرکدوم قصه‌ی‌گمشدنش را یه جوری تعریف کرد,ازهمه سوزناک‌تر قصه‌ی من بود باگوشی خراب و کفشای گمشده,گفتم گوشی,, یکهو یادم افتاد گوشیم پیش اقای علوی مونده, آهسته کنارگوش زهرا گفتم: _زهرا چکارررر کنم گوشیم پیش علوی مونده زهرا پقی زد زیرخنده وگفت: _مبارررکه من: _چی چی رامبارکه,میگم گوشی راگرفت یه نگاه بندازه,یادم رفت پسش بگیرم تومیگی مبارکه؟! زهرا: _خوب دیدار دوباره‌ی دلدار راگفتم مبارکه, قربون خدا برم که خودش بهانه برای عشاق جور میکنه,چوپان گیوه دوز، در پی دخترک اردک پا به بهانه ی گوشی شکسته زدم پشتش وگفتم : _بی مززه,ولی باخودم فکر میکردم راست میگه هااا,از وقتی علوی رفته بود,دلم بیقرار بود. بابا: _چیه دخترا؟چی شده زهرا جان ,باز چه آتیشی سوزوندی؟ زهرا: _عه من کاری نکردم که,زینب خانمتان آتیش سوزونده ,آخ آخ دود آتیشش چشمم راکور کرد من: _هیچی باباجون,گوشیم که خراب شد دادم آقای علوی,همون که با گوشیش زهرا راپیدا کردم,بعد یادم رفت بگیرم . زهرا: _تازززه کفشاش هم که پاته خخخخخخ بابا: _اشکال نداره یه جا کفش برات میخرم بعدش زنگ میزنیم اقای علوی هم بیاد کفشاش رابگیره وهم گوشی را میگیریم. پیش خودم گفتم,کاش میشد کفشاش پیشم میموند ,برای یادگاری,اما نمیدونستم سرنوشت چیزهای بهتری برام درنظر گرفته.... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۱۰ یکساعتی کنار عمود ۷۱۵ توقف کردیم ,تا هم استراحتی کنیم وهم گوشی بابا شارژ بشه, زهرا کنار گوشم همش وراجی میکرد: _قربون امام حسین علیه‌السلام برم بااین لقمه گرفتنش, طرف خوشگل, خوشتیپ, مذهبی, مخلص, چوپان خخخخ فقط کاشکی شغلش گیوه دوزی نبود,اقا اگه خواستی برا منم خواستگار بفرستی کمتراز فوق تخصص مغز واعصاب نمی‌خوام و... گوشم به حرفای زهرا نبود ,توحال خودم غرق بودم, حس عجیبی بود, من,زینب,دختر بزرگ محمد آقا که اون‌همه برای خواستگارهای کوتاه وبلند, مته به خشاش میگذاشتم الان دل درگرو مهر جوانی ناشناس که ازش هیچی نمیدانستم وهیچ حرف خاصی هم بینمان رد و بدل نشده بود, اما به قول زهرا فک کنم عاشق شده بودم. مامان: _زینب جان چرا توفکری؟بمیرم برات مامان امروز خیلی ناراحت شدی من: _نه مامان به قول خودت هرکه مقرب تر است جام بلا بیشترش,میدهند,امیدوارم ناشکری نکرده باشم واجرزیارتم را زایل نکرده باشم. بالاخره حرکت کردیم,باز ما و جاده‌ی بهشت, در دلم با امام زمانم واگویه میکردم... اقاجون ببین اینهمه جمعیت به عشق جد بزرگوارتون آمدند, شما هم به عشق این جمعیت, قدم روی تخم چشمای ما بگذار, اقاجان مولای خوبم,درسته ما کم میگذاریم, خیلی وقتها هرکسی فکرخود وکارخود و بار خود است و یادمان میره حجت حق منتظر است,اما شما ببخش ,ببخش وقدم رنجه فرما تا اربعین دیگر در رکاب جنابتان جاده‌ی بهشت راطی کنیم و.. زهرا: _زینبی کجایی؟فک کنم یادگرفتی که اردکا چطوری راه میرن خخخخ,میخوای کفشامون عوض؟؟ من: _نه نه راحتم زهرا: _خخخخ میدونم ,میخوام راحت نباشی خخخخ درهمین حین گوشی بابا زنگ خورد ,تا از دهن بابا درامد,... _شما؟آه بله اقای علوی بزرگوار... گوشام تیز شد ,ببینم چی دستگیرم میشه... ادامه دارد.... 🕌بهترین و جدیدترین رمان مذهبی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🌴➖🌴➖➖🌴🕌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا