🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۱۷ و ۱۸
روز موعود رسیده بود.بعد از خوندن نماز صبح خوابم نبرد.یه چمدون کوچیک برداشتم، چند دست لباس برداشتم، با چند تا وسیله هایی که نیاز داشتم و گذاشتم داخل چمدون، لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم رفتم بیرون. مامان و بابا هم آماده شده بودن،
مامان اومد جلو و بغلم کرد:
_الهی قربونت برم مواظب خودت باش،از طرف ماهم زیارت کن
_چشم مامان خوشگلم
صدای زنگ در اومد. درو باز کردم دیدم زهرا با اقا جواده
زهرا: _باریکلا ،خوشم باشه ،بدون خداحافظی با من میخواستی بری؟
_نه خیر میخواستیم تو مسیر بیایم خداحافظی، دختر رفتی که رفتی ،چادر زدی اونجا؟
زهرا: _ععع بی ادب ،خجالت بکش داری میری حرم امام حسینااا ،من راضی نباشم زیارتت قبول نیست
گونه اشو بوسیدم:
_تو راضی نباشی؟مواظب خودت باش اینقدر این دامادمونو اذیت نکن دختر خوب
مامان: _هیچی ،باز شروع شد ،نرگس بریم دیرت میشه هاا
زهرا: _چه بهتر ،نمیره
_خدا نکنه
من و بابا و مامان سوار ماشین بابا شدیم،
زهرا و اقا جواد هم سوار ماشین خودشون شدن، با هم رفتیم سمت فرودگاه،
رسیدیم فرودگاه و رفتیم داخل فرودگاه که خانم موسوی با چند تا از بچه های دانشگاه یه گوشه ایستاده بودن،
خانم موسوی با دیدنم اومد سمتم :
_نرگس جان کجایی تو
_سلام ،همینجا
موسوی: _اقای ساجدی بیاین چمدون خانم اصغری رو ببرین
آقای ساجدی: _چشم
زهرا آروم زیر گوشم گفت:
_نرگسی ، زمانی کجاست پس؟
یه نگاهی به اطرافم کردم
_نمیدونم ،انشاءالله نیاد
زهرا: _ععع نرگس حرفت قشنگ نبود!
_اره حق باتوعه ،خدایا ببخش
زهرا: _دیونه
موسوی: _خوب نرگس جان خداحافظی کن بریم
_چشم
بابا رو بغل کردم :
_باباجون اگه دختر خوبی نبودم حلالم کن
بابا از چشماش اشک میاومد:
_این حرفا چیه نرگس بابا، مواظب خودت باش ما رو فراموش نکنیااا
_چشم حتماً
مامان : _نرگس جان غذاتو بخوریااا ،یه موقع فشارت نیافته!
_چشم مامان خانم
زهرا: _بابا خالی میبنده هیچی نمیخوره،زنده برگرده معجزه میشه
اقا جواد: _زهرا خانم دم رفتن این حرفا رو نزن
زهرا: _ببخشید اقا جواد
_وااایی سیاستت منو کشته آبجی
آقا جواد: _نرگس خانم ،التماس دعا ،از آقا بخواین ما رو هم بطلبه
_چشم حتماً
خداحافظی کردم و رفتم،خیلی سعی خودمو کردم تا بغضم نشکنه، وقتی ازشون جدا شدم اشکام شروع به ریختن کرد
سوار هواپیما شدیم، که یه دفعه اقای زمانی وارد هواپیما شد
موسوی: _سلام کجایین شما؟
زمانی: _شرمنده یه کاری پیش اومد نتونستم به موقع برسم
موسوی : _برین کنار صندلی آقا ساجدی بشینین
زمانی: _چشم
یه لحظه نگاهمون به هم افتاد، زمانی سرشو به علامت سلام تکون داد و رفت نشست،
گوشیم زنگ خورد زهرا بود
_جانم زهرا
زهرا: _پریدی؟
_نه عزیزم
زهرا: _یه چیزی بگم ،منفجر بشی؟
_چی؟
زهرا: _تو محوطه فرودگاه بابا آقای زمانی و میبینه
_خوب؟
زهرا: _هیچی ،بابا هم تو رو سپرد دستش
_یعنی چی؟
زهرا: _نمیدونم بابا از کجا این زمانی و میشناخت، هیچی کلی سفارشتو کرد دیگه اجی
_دیونه
زهرا: _سفر خوش بگذره ،آجی خوشگلم بوس
خانم موسوی: _نرگس جان گوشیتو یا خاموش کن یا بزار رو حالت پرواز
_چشم
اصلا باورم نمیشد بابام اینکارو کرده باشه، دوباره تپش قلب گرفتم، از تو کیفم یه شکلات برداشتم و خوردم،هندزفری رو گذاشتم رو گوشم و مداحی گوش کردم، کمی حالم بهتر شد.
بعد یه ساعت و نیم رسیدیم نجف، از هواپیما پیاده شدیم، و سوار یه اتوبوس شدیم رفتیم سمت هتل، نفس کشیدن در این شهر لذت بخش بود. باورم نمیشد که رسیدم جایی که آرزوشو داشتم.
🕊ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۱۹ و ۲۰
اول رفتیم هتل،منو خانم موسوی با یه خانم دیگه تو یه اتاق بودیم، بعد از جا به جا کردن وسیله هامون، وضو گرفتیم رفتیم پایین، همه بچه ها اومده بودن
یه دفعه یه اقایی گفت
_سلام برادران و خواهران من حسینی هستم، مسئول کاروان،ما اولین زیارتمونو باهم میریم ،دفعه های بعد اگه کسی خواست هم میتونه همراه ما بیاد، هم میتونه خودش تنهایی بره، به خواهرای گرامی هم بگم مواظب خودتون خیلی باشین،تا جایی که امکان داره به تنهایی جایی نرین حالا بریم زیارت اقا امیرالمومنین
توی مسیر، اقای حسینی، خودش مداحی هم میکرد، خیلی قشنگ میخوند، چشمم با گنبد حرم افتاد نتونستم جلو اشکامو نگیرم
وارد صحن که شدیم، سلام کردیم و رفتم داخل حرم،
حرم شلوغ بود منم وارد جمعیت شدم و دستمو سمت ضریح دراز کردم، نمیدونم چی شد که یه دفعه خودمو کنار ضریح دیدم باورم نمیشد،انگار دارم خواب میبینم، اونم چه خواب شیرینی
«سلام اقای من،سلام مولای من، نمیدونم به خاطر کدوم کارم منو دعوت به اینجا کردین منی که پر از گناهم اقای من خودت کمکم کن تو را جان زهرایت کمکم کن،این فکر خراب و از ذهنم دور کن »
از جمعیت جدا شدم و رفتم یه گوشه از حرم نشستم، و فقط به ضریح نگاه میکرم بغضم شکست ،چادرمو کشیدم جلومو گریه کردم ،
بعد از مدتی خانم موسوی اومد سمتم : _زیارتت قبول نرگس جان
_خیلی ممنون،زیارت شما هم قبول
موسوی: _نرگس جان باید بریم واسه شام، شام و خوردیم اخر شب باز میایم حرم
_من میل به غذا ندارم ،شما برین من همینجا هستم تا برگردین
موسوی: _نرگس جان ،جایی نری گم بشی، همینجا بمون تا برگردیم
_چشم
بعد از رفتن خانم موسوی، چند رکعت نماز زیارت به نیابت خانواده ام خوندم،دو رکعت نماز حاجت هم خوندم، بعد یه گوشه نشستم شروع کردم به خوندن دعا و قرآن، زمان از دستم در رفته بود، ساعت نزدیکای ۱۲ بود چشمام به زور باز میشد، از حرم بیرون رفتم شاید کسی رو ببینم که باهاش برگردم هتل، ولی کسی و پیدا نکردم.
یه کم داخل صحن نشستم که خانمموسوی و بچه ها رو دیدم.رفتم سمتشون
موسوی: _خوبی نرگس جان ،برات یه کم غذا برداشتم بردم توی اتاق گذاشتم
_خیلی ممنون ،میگم میشه من برم هتل؟
موسوی: _خسته شدی؟
_یه کم ،میترسم به درد فردا نخورم
موسوی: _صبر کن ببینم یکی از اقا ها رو میبینم که همراهش بری!
_نمیخواد فقط آدرس هتل و بدین من میرم
موسوی: _نرگس جان اینجا ایران نیست، کشوره غریبه تنها نری بهتره صبر کن الان میام
چند لحظه ای گذشت و خانم موسوی برگشت
خانم موسوی:
_نرگس جان اقای زمانی اونجا وایستادن همراهشون برو
وایی خداا الان اینو چیکار کنم،یه نگاهی به گنبد انداختم ،توی دلم گفتم،اقا جان اومدم کمکم کنی ،نه اینکه......
موسوی: _نرگس؟
_بله
موسوی: _برو دیگه
_چشم
رفتم سمت زمانی، سرم پایین بود و سلام کردم،
زمانی: _سلام، زیارت قبول
_خیلی ممنونم
زمانی جلو حرکت کرد و من پشت سرش، حتی یه بار هم به پشتش نگاه نکرد، خوب این چه اومدنیه،میاومد و من گمش میکردم تو این جمعیت،همینجوری میرفت.
رسیدیم هتل و تشکر کردم رفتم سوار آسانسور شدم، انگار سرم داشت گیج میرفت، به زور خودمو به اتاق رسوندم، روی تخت دراز کشیدم، غذای کنار تختمو نگاه کردم، به زور چند تا قاشق خوردم که فشارم نیافته
بعد سه روز رفتیم سمت کربلا، وداع با حرم امیرالمومنین خیلی سخت بود،انگار یه چیزی رو جا گذاشته بودم تو حرمش
توی راه به خاطر غذایی که نخورده بودم حالم بد شد و بیحال شدم، چشمامو به زور باز کردم، دیدم به دستم سرم وصله و خانم موسوی بالای سرمه
موسوی: _خوبی نرگس جان؟
_چی شده؟
موسوی: _چقدر گفتم که غذاتو بخور ،گوش نکردی ، اینم شد حال و روزت
_شرمنده ببخشید
موسوی: دشمنت شرمنده ،یه نیم ساعت دیگه سرمت تمام میشه میریم
_بچه ها کجان؟
موسوی: _اقای حسینی اونا رو برد هتل ،تو هم سرمت تمام شد با هم میریم
بعد تمام شدن سرم، سوار ماشین شدیم ورفتیم سمت هتل، اقای حسینی و ساجدی و زمانی بیرون هتل ایستاده بودن، از ماشین پیاده شدیم
اقای حسینی اومد سمتمون :
_خوبی دخترم؟
_ممنونم بهترم
رفتیم داخل هتل سوار آسانسور شدیم،توی آسانسور اقای زمانی سرش پایین بود و زیر لب زمزمه ای میکرد، در آسانسور باز شد و من و خانم موسوی خداحافظی کردیم و رفتیم توی اتاقمون
🕊ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۲۱ و ۲۲
نزدیک اذان مغرب بود، خواستم آماده بشم
خانم موسوی:
_نرگس جان تو امشب استراحت کن ،فردا میبرمت حرم
_من خوبم خانم موسوی
خانم موسوی: _عزیزم به حرفام گوش کن
_چشم
خانم موسوی: _واسه شامم نمیخواد بری پایین ،به بچه ها میسپرم که برات غذا رو بیارن بالا ،حتماً میخوریاااا
_چشم
خانم موسوی: _چشمت بی بلا
با رفتن خانم موسوی رفتم لب پنجره ایستادم، از پنجره اتاق میشد گنبد طلایی حرم امام حسین و دید، از راه دور سلامی دادم و دراز کشیدم
رفتم حمام یه دوش گرفتم ،لباسامو عوض کردم، روی تخت دراز کشیدم، گوشیمو پیدا کردم، نت و روشن کردم ،رفتم داخل تلگرام
چه خبره ،یه عالم پیام، پیام زهرا رو باز کردم، یا خداا منو بست به فحش، حقم داشت از وقتی اومدیم خبری بهشون ندادم
یه وویس براش فرستادم:
_سلام زهرا جان ،شرمندم به خدا ،یادم رفت از خودم خبری بدم تو خوبی؟ آقات خوبه، مامان و بابا خوبن؟
بعد چند دقیقه جواب داد:
_سلام و درد ،کجایی تو معلوم هست؟ چرا یه خبر نمیدی تو ،شانس آوردیم که خانم موسوی لااقل همراته وگرنه تا الان چند بار باید زنده میشدیم و میمردیم ،دختره ی خل
-_وااییی زهرا یه نفس داری میریااا،من که گفتم ببخشید، خودت بیا اینجا ،دیگه هیچ کسی به فکرت نمیرسه
زهرا: _دیوونه الان ما کسی هستیم ، کجایی الان
_تو هتلم ،دارم استراحت میکنم
زهرا: _غذا میخوری؟چه سوال مسخرهای ،معلومه که نه
_زهرا باروتت تنده هااا
صدای در اتاق اومد
_زهرا جان بعدن باز بهت پیام میدم فعلن یاعلی
_کیه؟
_خانم اصغری ،زمانی هستم
_امرتون؟
زمانی: _خانم موسوی گفتن براتون غذا بیارم
چادرمو سرم کردم رفتم درو باز کردم
_سلام
زمانی: _سلام ببخشید ،غذاتونو آوردم، بفرمایید
ظرف غذا رو ازش گرفتم
_خیلی ممنونم
میخواستم درو ببندم
زمانی : _ببخشید خانم اصغری
_بله بفرمایید
یه بسته تو دستش بود ،پسته و بادام داخلش بود
زمانی: _بفرمایید
_نه خیلی ممنون
زمانی: _مطمئنم که غذاتونو نمیخورین باز، حیفه این همه راه اومدین ،نتونین زیارت کنین
بسته رو گذاشت روی ظرف غذا و رفت.
غذا رو گذاشتم روی میز کنار تختم ،واقعاً نمیتونستم غذا رو بخورم ،یه بوی خاصی داشت که خوشم نمی اومد. بسته رو باز کردم ،شروع کردم به خوردن پسته و بادام ،اینقدر گرسنه ام بود که همه شو خوردم دراز کشیدم یه کم با گوشیم ور رفتم نفهمیدم کی خوابم برد.
💤خواب دیدم دوبار همون صدا، اسممو صدا میزنه و میگه بیا...باز هم نتونستم چهره اشو ببینم...
از خواب پریدم، نگاه کردم خانم موسوی روی تخت کناری خوابیده، ساعت و نگاه کردم نزدیکای سه نصف شب بود، تمام تنم میلرزید
یه دفعه چشمم به گوشه پنجره افتاد گنبد به چشمم خورد، بلند شدم و وضو گرفتم لباسمو پوشیدم، یه یادداشت نوشتم برای خانم موسوی و آروم درو باز کردم رفتم پایین،
با اینکه نصف شب بود خیابونا خلوت نبود
اصلا نمیدونستم از کدوم سمت برم، چشممو به گنبد دوختمو حرکت کردم، بعد مدتی رسیدم وسط بهشت، نشستم روی زمین، شروع کردم به گریه کردن، رو به سمت حرم امام حسین کردم
«سلام آقای من ،چقدر سخته انتخاب که اول کجا باید بری. پس خود اقا ابوالفضل دوست دارن اول برن نزد برادرشون زیارت»
سرمو برگردوندنم ،باورم نمیشد، بلند شدم و ایستادم
_شما اینجا چیکار میکنین؟
زمانی: _داخل هتل قدم میزدم که شما رو دیدم، گفتم همراهتون بیام اتفاقی نیافته براتون،شرمنده ببخشید
_اشکالی نداره،حالم خوبه میتونین برگردین
زمانی: _خانم اصغری چرا از من فراری هستین؟
_نه همچین چیزی نیست
زمانی: _نمیدونم زمان مناسبی هست یا نه، ولی میخواستم یه سوالی از شما بپرسم
_چه سوالی؟
زمانی رو کرد سمت حرم امام حسین :
_اقا جان خودت از درونم باخبری! میدونی که من قصد بدی ندارم ،ولی دلم میخواست از همینجا از این خانم خواستگاری کنم،
همین طور که سرش پایین بود:
_خانم اصغری ،میخواستم اگه اجازه بدین، برگشتیم با خانواده بیایم واسه خواستگاری
مات و مبهوت بودم،از کنارش رد شدم رفتم سمت حرم امام حسین. باورم نمیشد این همه مدت فکر میکردم که من دارم گناه میکنم ،نمیدونستم این همه احساسی که تو وجودم بود، یه حس دو طرفه بود، حتی خوابمم به من نشونش داده بود هر دو بار بعد از بیدار شدن زمانی رو دیدم
🕊ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۲۳ و ۲۴
رفتم داخل حرم امام حسین، یه گوشه نشستم،
«آقای من خودت کمکم کن، چرا هر دوبار خوابی که دیدم بعدش اقای زمانی رو دیدم
آقاجان ،تو رو به غریبی ات قسم کمکم کن»
رفتم دو رکعت نماز زیارت خوندم و رفتم سمت حرم حضرت ابوالفضل، هرچی گشتم زمانی و پیدا نکردم، وارد حرم شدم، احساس کردم تمام دنیا رو به من داده بودن، بعد از زیارت و نماز خوندن، رفتم بین الحرمین نشستم و زیارت عاشورا خوندم
چند قدمی خودم یه کاروان دیدم که فهمیدم ایرانی هستن، صدای مداحیش منو به سمتشون برد، نزدیک کاروان شدم یه گوشه نشستم
همیشه حرف از حضرت زینب میشد، دلم میرفت پیش خرابه، بمیرم برات خانم،با شنیدن مداحی ،سرمو رو زانوم گذاشتم و ناله امو سردادم
صدای اذان صبح و شنیدم، بلند شدم و رفتم داخل حرم امام حسین نماز صبح و خوندم و رفتم سمت هتل، خانم موسوی با اقای حسینی دم در هتل ایستاده بودن
رفتم نزدیکشون
_سلام
موسوی: _سلام نرگس جان زیارتت قبول
_ممنون
موسوی: _برو بالا استراحت کن، ما هم بچهها بیان، بریم حرم
_باشه، التماس دعا
رفتم رو تختم دراز کشیدم و خوابم برد، با صدای خانم موسوی بیدار شدم
موسوی:
_نرگس جان ،نرگس خانم بیدار شو
به زور چشمامو باز کردم :
_چقدر زود برگشتین
خانم موسوی: _عزیزم الان نزدیک ظهره ،به نظرت زوده؟
_واااییی شوخی نکنین ،چقدر خوابیدم من، انگار نیم ساعت خوابیدم
موسوی: _پاشو بریم نماز
_چشم
آماده شدم و رفتیم پایین، همه بودن ولی توی جمعیت آقای زمانی و ندیدم، از اون شب تا لحظه برگشتمون آقای زمانی رو دیگه ندیدم، دلم شور میزد ،نمیدونستم چیکار کنم، روم نمیشد از کسی بپرسم که حالش خوبه یا نه، روز وداع هم ندیدمش
چمدونامونو برداشتیم رفتیم سوار اتوبوس شدیم که لحظه ی آخر سوار شد، و با دیدنش خیالم راحت شد.
رسیدیم فرودگا ه و سوار هواپیما شدیم
اصلا یادم رفته بود به زهرا بگم داریم برمیگردیم
از هواپیما که پیاده شدیم وارد فرودگاه شدیم، از پشت شیشه ،زهرا و بابا و مامان و اقا جواد و دیدم، زهرا مثل بچه کوچیکا، دسته گل دستش بود و بال بال میزد، از خانم موسوی و بچهها خداحافظی کردم
رفتم سمت بیرون
زهرا پرید تو بغلم :
_حیف که زائر امام حسینی وگرنه تا الان هفت بار پوستت و کنده بودم
_خیلی ممنون ،زیارتم قبول باشه
مامان: _زهرا جان ،نرگسمو اذیت نکن ، خسته راهه
رفتم تو بغل مامان و نمیدونم چرا گریه ام گرفت، بابا هم پیشونیمو بوسید :
_زیارت قبول ،کربلایی خانم
منم دستشو بوسیدم ،دستی که چه زحمتهایی برای من و زهرا کشید
آقا جواد: _سلام نرگس خانم ،زیارتتون قبول
_خیلی ممنون ،انشاءالله قسمت شما و زهرا جان
سوار ماشین شدیم و از فرودگاه داشتیم بیرون میرفتیم که بابا ترمز زد و ایستاد
مامان : _چیزی شده ایستادی؟
بابا: _یه لحظه صبر کن
بابا از ماشین پیاده شد و رفت. سرمو برگردوندم نگاه کردم رفت سمت آقای زمانی، بعد چند دقیقه هر دوتا اومدن سمت ماشین، مامان پیاده شد و احوالپرسی کرد
منم قبلم تند تند میزد، بعد به اصرار بابا آقای زمانی سوار ماشین شد، مامانم اومد کنار من نشست
زمانی: _شرمنده حاج آقا ،خودم یه دربست میگرفتم
بابا: _این چه حرفیه ،میرسونیمتون، شما هم مثل نرگس ما به خانواده اتون نگفتین دارین برمیگردین ؟
از خجالت آب شدم
زمانی: _اتفاقاً گفتم ،چون پدر و مادرم مسافرت بودن ،واسه همین کسی نیومد
بابا: _برادر و خواهری نداری؟
زمانی: _نه تک پسرم
بابا: _خدا شما رو واسه پدر و مادرتون نگه داره
توی دلم گفتم ،الهی امین
زمانی : _خیلی ممنون
خونشون نزدیکای بالا شهر تهران بود ،وقتی رسیدیم دم در خونه اشون،اصلا باورم نمیشد همچین پسری تو همچین خونه ای زندگی کنه، مشخص بود که خیلی پولدارن، خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه، اینقدر خسته بودم که اول رفتم یه دوش گرفتم بعد رفتم توی اتاق خوابیدم
🕊ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۲۵ و ۲۶
بعد دو روز استراحت، رفتم دانشگاه، بعد کلاس رفتم داخل محوطه روی نیمکت نشستم تا کلاس بعدیم شروع بشه، که یه دفعه زمانی رو دیدم که داره با چند تا از بچه ها صحبت میکنه
ای کاش منم اون شب تو بینالحرمین،حرف دلمو میزدم ،نمیدونستم چیکار کنم ،هی میگفتم برم باهاش حرف بزنم،باز پشیمون میشدم ،بلاخره تصمیمو گرفتم ،یه یاحسین گفتم و بلند شدم رفتم سمتش،صدای ضربان قلبمو خودم میشنیدم
_سلام
زمانی ،یه نگاهی به من کرد وسرش و پایین انداخت :
_علیک سلام
_میخواستم باهاتون صحبت کنم
زمانی رو کرد سمت دوستاش
_بچه ها اگه میشه ،بحثمونو بزاریم واسه بعد
(همه رفتن و من استرسم بیشتر شد)
زمانی: _بفرمایید ،درخدمتم
_اینجا نمیتونم ،اگه میشه بعد کلاس بریم جایی ،حرفامو بزنم
زمانی: _چشم ،من منتظرتون میمونم باهم بریم
_نه شما برین گلزار ،منم خودم میام ،فعلا من برم کلاسم شروع شده
زمانی: _چشم
یعنی نصف عمرم با گفتن این حرفا تمام شد. کلاسم که تمام شد ،رفتم سمت بهشت زهرا
وقتی رسیدم،رفتم سمت گلزار شهدا، همنیجور قدم میزدم و فاتحه ای میخوندم
به قبر ها نگاه میکردم تاریخ تولد و شهادتشونو که چقدر جوون بودن و رفتن
یه دفعه صدای یاالله شنیدم، سرمو بالا کردم،دیدم اقای زمانیه
زمانی: _سلام
_سلام
زمانی: _بریم یه جایی بشینیم ؟
_اگه میشه همینجا بشینیم
همونجا کنار قبر شهدا نشستم ،زمانی هم چند قدم از من دورتر نشست.
_نمیدونم باید کجا شروع کنم،از شلمچه،از حسینیه ،از معراج ،از کربلا.....اول باید عذرخواهی کنم بابت اون شب تو بینالحرمین،واقعاً شوکه شده بودم
زمانی: _درکتون میکنم ،منم باید عذرخواهی کنم که نباید تو اون موقیعت این حرف و میزدم
خوابمو براش تعریف کردم و اون متحیر به من نگاه میکرد و اشک میریخت، بعد فهمیدم خودش هم همین خواب و دیده بود
بلند شدم از جام :
_هر موقع صلاح دونستین میتونین تشریف بیارین واسه خواستگاری
اینو گفتم و رفتم،زمانی هم هیچی نگفت.تو راه برگشت گوشیم زنگ خورد زهرا بود
_جانم زهرا
زهرا: _کجایی دختر؟ ،کل دانشگاه و گشتم پیدات نکردم!
_شرمنده آجی ،اومدم گلزار
زهرا: _فک کردم ترورت کردن
_کی میاد منو ترور کنه حالا
زهرا: _اره واقعا راست گفتی! توی عقدهای، مغرورو هر کی ببره برمیگردونه
_بی مزه
زهرا: _نرگس شب زودتر اماده شو با آقا جواد شام بریم بیرون
_حوصله ندارم ،باشه واسه یه شب دیگه
زهرا: _عع گفتم آماده باش بگو چشم ،فعلا یاعلی
رسیدم خونه،درو باز کردم مامان نبود، رفتم تو آشپزخونه یه چیزی خوردم، رفتم توی اتاقم، یه دفعه صدای پیامک گوشیم اومد
شماره اش ناشناس بود،
بازش کردم نوشته بود:
_سلام خانم اصغری، زمانی هستم ،شرمنده شماره منزلتونو میفرستین که به مادرم بدم تماس بگیرن؟
منم نوشتم سلام و شماره رو فرستادم
🕊ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۲۷ و ۲۸
غروب آماده شدم و منتظر زهرا و اقا جواد بودم، رفتم تو پذیرایی نشستم، که صدای بوق ماشین و شنیدم، از مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون، سوار ماشین شدم
_سلام
آقا جواد : _سلام ،خوبین؟
_شکر
زهرا: _سلام بر خواهر گلم
_دختر خانم ،شما نباید میاومدین داخل یه سلامی میکردین؟
زهرا: _جونم براتون بگه ،شما که امروز منو پیچوندین منم اومدم خونه پیش مامانجون بودم
آقا جواد: _میشه الان ،گیس و گیس کشی راه نندازین
همه خندیدیم، رفتیم یه کم دور زدیم و بعد رفتیم یه رستوران سنتی ،شام خوردیم و نزدیکای ساعت ۱۲ شب رسیدیم خونه
_دستتون درد نکنه اقا جواد
آقا جواد: _خواهش میکنم
_زهرا جان، نمیای خونه؟
زهرا: _نه عزیز، میرم خونه اقا جواد اینا
_روتو برم دختر ،اخر این مادر شوهرت، میندازتت بیرون ،گفته باشمااا
زهرا: _خاله معصومه ،عشششقه ،اینکارا رو نمیکنه
_باشه ،سلام برسونین خداحافظ
زهرا: _به سلامت
آروم درو باز کردم و رفتم توی اتاقم، لباسامو درآوردم و روی تخت دراز کشیدم، با صدای اذان گوشیم بیدار شدم و وضو گرفتم و نمازمو خوندم ،بعد نماز ،یه کم دعا خوندم ،«خدایا هر چی صلاحه همونو برام رقم بزن»
هوا که روشن شد از اتاق بیرون اومدم، دیدم مامان داخل آشپز خونه داره صبحانه اماده میکنه
_سلام صبح بخیر
مامان: _سلام عزیزم ،عاقبتت به خیر،بشین برات چایی بریزم
بابا: _سلام
_سلام بابا جون
مشغول صبحانه خوردن بودیم که مامان گفت:
_دیشب یه خانمی تماس گرفت،گفت مادر آقای زمانیه
نمیدونستم چی بگم
مامان : _گفت اگه مایل باشین امشب بیان خواستگاری، نرگسی تو موافقی،بیان؟
_ممممم. هر چی بابا بگه، من حرفی ندارم
مامان: _الهی قربونت برم من،بابا هم راضیه
بابا: _انشاءالله هر چی خیره همون بشه
- انشاءالله
رفتم توی اتاقم ،شماره زهرا رو گرفتم
_الو زهرا
زهرا انگار خواب بود،ساعت و نگاه کردم، هفت صبح بود
_چیه ؟
_خوابی تو هنوز؟ لنگ ظهره هااا
زهرا: _طرف شما ساعتا کشیده جلووو؟ دیونه این موقع زنگ زدنه؟
_عع پاشو یه خبر دارم برات
زهرا: _چیه؟؟ بگو
_امشب قراره خواستگار بیاد برام
زهرا: _برو بابا مسخره، تو و خواستگار
_مگه من چمه؟
زهرا: _چت نیست! تا الان یه نفرو راه ندادی بیاد تو خونه ،مگه اینکه عاشق شده باشی
_حالا اگه گفتی کیه؟
زهرا: _پسر شجاع
_دیونهه ،نوچ ،آقای زمانی
یه جیغی کشید که گوشیمو از گوشم فاصله دادم
_وایی شوخی نکن،بگو جون زهرا شوخی نمیکنی ؟
_امشب بیای میفهمی شوخی نیست
زهرا: _حالا چی بپوشم من
_دیونه ،حالا بگیر بخواب
زهرا: _وااایی نرگس عاشقتم
به کمک مامان خونه رو تمیز کردیم و میوه و شیرینی و روی میز گذاشتم، نزدیکای غروب بود که آقا جواد و زهرا اومدن، منم رفتم توی اتاقم ،لباسمو عوض کردم و چادر رنگی سرم کردم رفتم پیششون
زهرا اومد سمتم و صورتمو بوسید:
_وااایی عزیزززم ،چه خوشگل شدی تو
_خوشگل بودم تو نمیدیدی
زهرا: _اره فقط آقای زمانی ،با اون سر به زیریش خوشگلیتو دید عاشقت شد
زدم به بازوش : _زشته دختر
بابام اومد خونه و همه منتظر شدیم ساعت نزدیکای ۹ بود نیومدن،استرس گرفتم
زهرا اومد کنارم :
_غصه نخور عزیزم میان ،حتما تو ترافیک موندن
همین لحظه صدای زنگ در اومد، اقا جواد رفت درو باز کرد، صدای اقای زمانی و میشنیدم، یه کم آروم شدم،
بعد چند دقیقه زهرا اومد تو آشپز خونه:
_وااایی نرگس مادر شوهرت چه تیپی داره
_چند نفرن؟
زهرا: _سه نفر ،من میرم تو باز بعداً با چایی بیا
دستام میلرزید میترسیدم خرابکاری کنم
بابا: _نرگس جان بابا چایی بیار
یه بسم الله گفتم و چایی رو ریختم، وارد پذیرایی شدم، سلام کردم و چایی سینی رو به همه تعارف کردم رفتم کنار زهرا نشستم
زهرا راست میگفت،اقای زمانی با مادر و پدرش خیلی فرق داشت، مادرش یه خانم مانتویی که یه شال مشکی حریر روسرش بود و یه کم از موهاش پیدا بود.
مادر آقای زمانی ،اصلا منو نگاهم نکرد،فقط داشت به درو دیوار خونه مون نگا میکرد، انگار اومده بود خونه بخره
یه دفعه پدر اقای زمانی گفت:
_خوب اقای اصغری ،این دوتا جوون همدیگه رو میشناسن ،اگه اجازه بدین
یه مراسم ساده بگیریم تا این دوتا محرم بشن
بابا: _من حرفی ندارم
مادر اقای زمانی: _ببخشید ما زیاد ایران نمیمونیم واسه همین عقد و عروسی و با هم میگیریم
بابا: _باشه
مراسم خیلی زود تمام شد
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه 🕊قسمت ۲۷ و ۲۸ غروب آماده شدم و منتظر زهرا و
مراسم خیلی زود تمام شد و خانواده آقای زمانی رفتن ،همچین چیزی و انتظار نداشتم، خیلی خشک و بی روح
رفتم کنار بابا نشستم:
_بابا جون ،چرا قبول کردین عروسی هم زود بگیریم ،اینجوری سختتون میشه
بابا: _نرگس جان ،خدا بزرگه ،من یه کم پس انداز دارم ،یه وامم میگیریم ،برات جهازتو آماده میکنیم
_اما من دلم نمیخواد شما ،تو قرض بیافتین
بابا: _الهی فدای دختر گلم بشم ،توکلت به خدا باشه همه چی درست میشه
شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم تا صبح فکرم مشغول بود، چرا مادر آقای زمانی اینقدر سرد برخورد میکرد با ما
بعد خوندن نماز صبح خوابم برد، با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم و آماده شدم رفتم سمت دانشگاه، سر کلاس اصلا حوسم به کلاس نبود ،نفهمیدم استاد درباره چی صحبت میکنه
🕊ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۲۹ و ۳۰
بعد تمام شدن کلاس،از دانشگاه بیرون رفتم، چند قدمی رفتم که یه دفعه صدای بوق ماشین اومد، توجهی نکردم یه دفعه یه صدایی اومد:
_نرگس جون
برگشتم نگاه کردم،مادر اقای زمانی بود
رفتم نزدیکتر
_سلام
مادر آقای زمانی: _سلام عزیزم سوار شو میرسونمت
_دستتون درد نکنه ،خودم میرم
مادر اقای زمانی: _بیا سوار شو میخوام باهات حرف بزنم
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
مادر اقای زمانی: _اسم من نسرینه
قیافه الانش با دیشب کلی فرق داشت،انگار دیشب به اجبار اونقدر حجاب و داشت
نسرین:
_نمیدونم حسام چه جوری،عاشق تو شده، ما میخواستیم از ایران بریم ولی به خاطر اصرارحسام موندیم، حسام اینقدر عاشق رفتن به سوریه بود ،فکر نمیکردم هیچ وقت عاشق کسی بشه،وقتی هم که بهم گفته عاشق تو شده،خوشحال شدم و گفتم ،پس دیگه به رفتن فکر نمیکنه، من واسه حسام خیلی برنامه ها داشتم ،وقتی اومدم خونتون ،فکرشو نمیکردم حسام، عاشق دختری مثل تو بشه ،منو پدرش، راضی به این وصلت نیستیم ولی به خاطر حسام قبول کردیم ،هرچند میدونیم یه روزی حسام پشیمون میشه
من فقط گوش کردم به حرفاش وچیزی نگفتم، اشک از چشمام جاری
_حرفاتون تمام شد؟
نسرین:
_نه ،ما خونه شما یه عقد ساده برگزار میکنیم ولی بعد عقد یه جشن بزرگ واسه خودمون میگیریم ،دلم نمیخواد انگشتنمای کل فامیل بشیم که چرا واسه تک پسرشون جشنی نگرفتن، ازت میخوام با حسام صحبت کنی راضیش کنی،بیاد جشن
_ببخشید ،اگه میشه نگه دارین ،من پیاده میشم
نسرین: _میرسونمت
_نه خیلی ممنون، جایی کار دارم باید برم
از ماشین پیاده شدم و یه دربست گرفتم رفتم امام زاده صالح، اینقدر حالم بد بود که فقط دلم میخواست برم جایی که سبک بشم، به زهرا پیام دادم که اومدم امام زاده صالح ،به مامان بگه نگرانم نشه، یه دفعه گوشیم زنگ خورد نگاه کردم ،آقای زمانی بود، اینقدر بغض تو گلو داشتم که جوابشو ندادم گوشیمو خاموش کردم
رفتم داخل حرم، نزدیک ضریح شدم، دیگه نمیدونم باید چیکار کنم،من عاشق بودم ولی این حرفا سزاوارم نبود، چقدر سخته برای رسیدن به عشقت خیلی حرفا رو باید بشنوی، درسته پول دار نیستیم ولی دستای پینه بسته پدرم میارزه به صد تا آدمای پولدار،،،«آقا جان کمکم کن که دارم آتیش میگیرم،»
بعد از اینکه کمی سبک شدم از حرم رفتم بیرون، هوا تاریک شده بود ،اصلا نفهمیدم چند ساعت گذشت،
توی حیاط قدم میزدم که یه دفعه یکی جلو ایستاد سرمو بالا کردم دیدم اقای زمانیه
_سلام
زمانی:
_سلام ،خیلی تماس گرفتم،گوشیتون خاموش بود ،نگران شدم ،زنگ زدم واسه خواهرتون که گفتن اینجایین
چشمام پر از اشک بود ،ای کاش میشد حرفامو بزنم،ای کاش میشد میگفتم که مادرش چی گفت،ولی نمیتونستم و آروم فقط اشک میریختم
زمانی: _اتفاقی افتاده؟ بابت حرفای دیشب ناراحت شدین؟ من عذرمیخوام
چقدر ،فرق داری با مادرت،چقدر فرق داری با کل دنیا،من عاشقت شدم ،پس این عشقو به این راحتی از دست نمیدم
زمانی: _نمیخواین چیزی بگین؟
_ببخشید ،من باید برم خونه دیرم شده
زمانی: _اگه میشه برسونمتون!
_به شرطی که چیزی نپرسین ؟
زمانی: _چشم
سوار ماشینش شدم و سرم گذاشتم روی شیشه ماشین و به بیرون نگاه میکردم زمانی هم تابرسیم هیچی نگفت، وقتی رسیدیم تشکر کردم و خداحافظی کردم. وارد خونه شدم همه تو پذیرایی نشسته بودن، با دیدن قیافه ام کسی هیچی از من نپرسید و منم رفتم تو اتاقم.
🕊ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۳۱ و ۳۲
صبح با صدای زهرا بیدار شدم
زهرا: _نرگس ،عروس خانم پاشو دیگه
_چی شده زهرا ،تو اینجا چیکار میکنی؟
زهرا: _واا خوب خونمه اینجاهااا ،تازه پاشو آقا داماد بیرون منتظرته
بلند شدم و نشستم
_داماد؟؟؟
زهرا: _دختره امروز باید برین ازمایشگاه دیگه
اصلا یادم رفته بود، بلند شدم از پنجره نگاه کردم بیچاره تو ماشین نشسته بود
_وااییی زهرا ،آبروم رفت
زهرا: _آبرو که هیچ،الان فک کنم پشیمونم شده باشه
بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم، چادرمو سرم کردم
_بریم
درو باز کردیم، زمانی از ماشین پیاده شد
زمانی: _سلام
_سلام ،ببخشید اصلا یادم رفته بود
زهرا: _به خاطر اینکه،اینقدر عروس خانممون عاشقه
زمانی: _اشکالی نداره،بفرمایید بریم
منو زهرا عقب ماشین نشستیم و حرکت کردیم سمت آزمایشگاه، آزمایش که دادم ضعف کردم و رو صندلی نشستم، آقای زمانی هم رفت چند تا کیک و آبمیوه خرید آورد
زهرا خندش گرفت:
_بخور عزیزم این آبمیوه و کیک شفاست
خودمم خندم گرفت، با آشنایی که آقای زمانی داشت سر یه ساعت جوابمونو آماده کردن، جواب مثبت بود
زهرا پرید تو بغلم :
_واااییی تبریک میگم نرگسی
_زهرا جان زشته اینکارا ،هرکی ندونه فک میکنه ترشی بودماا
اقای زمانی حرفمونو شنید و خندش گرفت
زهرا: _اها ببخشید ،آخه خیلی خوشحال شدم
من برم یه زنگ به خونه بزنم همه منتظرن
_برو
بعد رفتن زهرا اقای زمانی اومد نزدیک تر
زمانی: _تبریک میگم
سرخی صورتمو حس میکردم، لبخندی زدم. _به شما هم تبریک میگم
زهرا اومد و باهم سوار ماشین شدیم ،توی راه زهرا گفت جایی کار داره و پیاده شد از ماشین، توی راه اقای زمانی نزدیک گل فروشی پیاده شد و رفت داخل یه دسته گل نرگس خرید و آورد
زمانی: _بفرمایید
_خیلی ممنونم
زمانی: _خانم اصغری ،میدونم که مادرم اومده باهاتون صحبت کرده ،شرمندم به خدا، نمیدونم چی بهتون گفته که اینقدر بهم ریخت شما رو
_نه چیزه مهمی نبود ،فقط یه درخواستی داشتم!
زمانی: _بفرمایید
_من حس مادرتونو درک میکنم ،چون مادر خودمم خیلی نقشه ها داره واسه زندگی من، اگه میشه بزارین جشن و بگیرن
زمانی: _چشم ولی به شیوه خودم
_خیلی ممنونم
اقای زمانی منو رسوند خونه و رفت
زهرا و مامان هر روز میرفتن خرید، من حوصله این کارا رو نداشتم ،میدونستم زهرا سلیقه اش از من بهتره، یه هفته ای وسیله هامو کم و بیش خریدیم، پدر اقای زمانی هم یه آپارتمان به ما هدیه داد، زمان اینقدر کم بود که خیلی از وسیله ها رو نتونستیم بخریم گذاشتیم واسه بعد عروسی
یه روز به همراه مامان و زهرا و اقا جواد و اقای زمانی جهیزیه رو بردیم خونه خودمون چیدیم، چه حس قشنگی بود،
بعد تمام شدن کار بابا با چند پرس غذا اومد پیشمون، واقعا خیلی گشنمون بود منم چون حساس بودم اول بو کشیدم، همه بهم نگاه میکردن ویه دفعه زدن زیر خنده
بابا: _نرگس جان ،خاله معصومه ات درست کرده ،گفتم بریزه داخل این ظرفا
زهرا: _وااییی دست مادر شوهرم درد نکنه ، بخور نرگسی ،تا تلف نشدی
فردا با اقای زمانی رفتیم واسه خرید حلقه و لباس، زهرا همراهمون نیومد و این انتخابمو سخت تر میکرد، اولین خریدمون یه قرآن کوچیک بود، بعد رفتیم طلا فروشی یه حلقه خیلی ساده گرفتم واسه اقای زمانی هم یه انگشتر نقره گرفتیم، چون جشن عقدمون ساده بود یه مانتو کتی با شلوار سفید و روسری شیره ای رنگ گرفتم، ولی واسه جشن خیلی گشتیم تا چیزی پیدا کنم که هم شیک باشه هم باحجاب
بلاخره چشمم به یه لباس افتاد، به اقای زمانی نشون دادم
_این خوبه؟
زمانی یه لبخندی زد : _بله قشنگه
یه پیراهن بلند سفید حریر که لبه های دامن پر بود از گلای سفید و صورتی خریدمون که تمام شد اقای زمانی منو رسوند خونه و رفت. وارد خونه شدم ،زهرا شروع کرد به کل کشیدن
مامان اومد سمتم: _مبارکت باشه مادر
_خیلی ممنون
صبح چون عقدمون بود ،اخر شب به کمک زهرا و آقا جواد سفره عقد و چیدیم، خیلی قشنگ شده بود سفره، اقا جواد و زهرا هم هی فرتی فرتی از خودشون عکس میگرفتن
واسه عقد آرایشگاه نرفتم
صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم
نگاه کردم آقای زمانیه
_سلام
آقای زمانی: _سلام ،خواب بودین؟
_هاا ،نه یعنی اره
اقای زمانی خنده اش گرفت:
_میخواستم بگم عاقد ساعت ۱۰میاد
_الان ساعت چنده؟
اقای زمانی: _هشت
_یا خداا باشه ،ممنون که گفتین فعلن خداحافظ
اصلا نذاشتم بیچاره خداحافظی کنه،
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه 🕊قسمت ۳۱ و ۳۲ صبح با صدای زهرا بیدار شدم ز
اصلا نذاشتم بیچاره خداحافظی کنه، تند تند رفتم حمام یه دوش گرفتم و برگشتم توی اتاقم ،زهرا هم اومده بود
زهرا: _به به ،عروس خانم ،عافیت باشه
- ساعت چند زهرا؟
زهرا: _هشت و نیم
_وایی دیر شد
زهرا: _اووو کو تا ظهر
_زهرا عاقد ساعت ۱۰میاد
زهرا: _واییی خاک عالم، چقدر زود،چرا آماده نشدی؟
_دارم اماده میشم دیگه
زهرا: _من برم به مامان بگم پس
_برو
یعنی تا ساعت ۱۰ کشید تا آماده بشم صدای مهمونا رو میشنیدم ،از پنجره نگاه کردم ،ماشین اقای زمانی و پدرش هم دیدم
چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون، با مهمونا سلام و احوالپرسی کردم، رفتم کنار سفره عقد روی صندلی نشستم
بعد مدتی عاقد اومد با اومدن عاقد ،اقای زمانی هم اومد کنارم روی صندلی نشست
🕊ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۳۳ و ۳۴ و ۳۵
حس عجیبی داشتم، انگار روی زمین نبودم، بعد خوندن خطبه عاقد ،بار سوم بله رو گفتم و بعد نوبت اقای زمانی شد که اونم بله رو گفت. همه شروع کردن به صلوات فرستادن
بعد منو اقای زمانی نه نه حسام عزیززم
چند لحظه به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم
حسام: _مبارکت باشه نرگسم
_مبارک شما هم باشه
بعد تک تک مهمونا اومدن تبریک گفتن، پدر و مادر حسام هم اومدن کنارمون
نسرین: _تبریک میگم بهتون
نسرین خانم ،اومد زیر گوشم گفت:
_واسه جشن امشب حتما برو یه ارایشگاه
منم لبخندی زدم :
_چشم
بعد خداحافظی کردن و رفتن، مهمونا هم کم کم رفتن
زهرا: _نرگس جان ،لباساتو جمع کردی ؟
_لباس چرا جمع کنم؟
زهرا: _واییی از دست تو دختر،خونت رفتی چه میخوای بپوشی؟؟نکنه بعد عروسی میخوای بیای همینجا!؟
_نه یادم نبود ،الان میرم جمع میکنم
رفتم توی اتاقم لباسامو جمع کردم گذاشتم داخل چمدون. در اتاق باز شد. نگاه کردم دیدم حسامه
حسام اومد جلو و دستمو گرفت:
_کاری نداری نرگسم
_نه ،مواظب خودت باش
حسام : _چشم
پیشونیمو بوسید و رفت. منم کارامو رسیدم و به همراه بابا رفتم آرایشگاه اینقدر حساس بودم نذاشتم زیاد ارایشم کنن. اولین بار بود که آرایش میکنم واقعا تغییر کرده بودم
نزدیکای غروب بود که به بابا زنگ زدم اومد دنبالم. روم نمیشد به حسام زنگ بزنم بیاد ارایشگاه دنبالم. رفتم خونه و مامان با اسپند اومد استقبالم
زهرا هم پرید تو بغلم :
_چقدر ماه شدی آجی کوچیکه
_ماه بودم اجی بزرگه
رفتم توی اتاقم و لباس جشن و از کمد بیرون آوردم و پوشیدم
_زهرا؟ زهرا؟
زهرا اومد توی اتاق :
_وااااییی عزیززززم ،خوشگل کی بودی تو ؟
_اقا حسام
زهرا: _واقعنم راست گفتی ،الان بیاد ببینه تورو که از خوشحالی پس میافته
_زبونت لال بشه ،خدا نکنه ،بیا زیپ لباسو بالا ببر برام
زهرا:_عع اینجوریاست ،باشه صبر کن آقا حسام خودش بیاد زیپ و بالا ببره برات
باااای
_ععع دختره خل و دیونه ،کجا رفتی؟.... مامان؟ مامان
مامان : _جانم
_اگه میشه زیپ لباسمو بالا ببرین
مامان: _چشم
_قربونتون برم من
مامان: _خدا نکنه
زهرا: _نرگس اقا حسام اومد
_باشه
مامان و زهرا رفتن، منم داشتم دنبال روسریم میگشتم، ای خدا من چقدر دست و پا چلفتیام، در اتاق باز شد، حسام اومد داخل، با یه کت و شلوار مشکی با یه پیراهن سفید ،چقدر جذاب شده بود تو این لباس، اومد نزدیکم ،چند لحظه ای سکوت بین ما حکم فرما بود، فقط به چشماش نگاه میکردم که چقدر قشنگه و چقد، ته ریشی که داشت چهره اشو جذاب تر کرده بود
حسام: _چقدر زیبا شدی نرگسم
_تو هم خیلی خوشگل و جذاب شدی مرد من
حسام : _بریم خانومم
_بریم ولی یه مشکلی هست
حسام: _چی؟
_روسریم آب شده رفته تو زمین
حسام خنده اش گرفت :
_خوب بگو چه رنگی بود بگردیم پیداش کنیم
_سفید
شروع کردیم به گشتن اتاق، یه دفعه صدای در اومد
_کیه ؟
_زهرام، بیام داخل؟
_بیا
زهرا اومد داخل و ما رو نگاه کردو خندش گرفت
_به چی میخندی؟
زهرا: _میبینم سخت مشغول گشتن هستین، دنبال این میگردین؟
_واییی زهرا خدا چیکارت کنه ( یه بالشت و پرت کردم سمتش)
زهرا: _اخ اخ ،نکن عروس خانم ،اقا داماد پشیمون میشه میره هاا
نگاهی به حسام کردم که فقط داشت میخندید. روسری مو سرم کردم ،یه کم از موهام از روسری بیرون زده بود
که حسام گفت:
_نرگسمم نمیشه موهاتو ببندی؟
از تو آینه یه نگاهی کردم فهمیدم منظور حرفشو، روسریمو باز کردم و میخواسم موهامو ببندم که اومد گیره رو از دستم گرفت
حسام: _با اجازه میخوام خودم ببندم برات
منم لبخندی زدمو نگاهش کردم، نوازش دستاش روی موهام خیلی آرامش بخش بود، موهامو بست و روسریمو لبنانی بستم و چادرمو حسام گذاشت روی سرم
حسام : _بریم نرگسم؟
_بریم
از همه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت تالار
حسام: _نرگسم توی تالار شاید بعضی افراد یه حرفایی بزنن ولی تو به دل نگیر
_چشم
حسام : _چشمت بی بلا
_حسام
حسام : _جانم
_خیلی دوستت دارم
حسام: _منم خیلی خیلی دوستت دارم ،خدا رو هم شکر میکنم تو رو تو زندگیم قرار داده
بعد یه مدتی ،ایستاد از ماشین پیاده شد رفت و چند دقیقه بعد با کیک و آب میوه برگشت، خندم گرفت
حسام: _بفرما بخور شاید اونجا چیزی نخوری
_دستتون درد نکنه
بعد یه ساعت رسیدیم تالار
حسام: _نرگس جان،من میرم سمت آقایون هر موقع صدات زدم بیا بیرون بریم
_چشم
از ماشین پیاده شدیم.