🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۲۷ و ۲۸
غروب آماده شدم و منتظر زهرا و اقا جواد بودم، رفتم تو پذیرایی نشستم، که صدای بوق ماشین و شنیدم، از مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون، سوار ماشین شدم
_سلام
آقا جواد : _سلام ،خوبین؟
_شکر
زهرا: _سلام بر خواهر گلم
_دختر خانم ،شما نباید میاومدین داخل یه سلامی میکردین؟
زهرا: _جونم براتون بگه ،شما که امروز منو پیچوندین منم اومدم خونه پیش مامانجون بودم
آقا جواد: _میشه الان ،گیس و گیس کشی راه نندازین
همه خندیدیم، رفتیم یه کم دور زدیم و بعد رفتیم یه رستوران سنتی ،شام خوردیم و نزدیکای ساعت ۱۲ شب رسیدیم خونه
_دستتون درد نکنه اقا جواد
آقا جواد: _خواهش میکنم
_زهرا جان، نمیای خونه؟
زهرا: _نه عزیز، میرم خونه اقا جواد اینا
_روتو برم دختر ،اخر این مادر شوهرت، میندازتت بیرون ،گفته باشمااا
زهرا: _خاله معصومه ،عشششقه ،اینکارا رو نمیکنه
_باشه ،سلام برسونین خداحافظ
زهرا: _به سلامت
آروم درو باز کردم و رفتم توی اتاقم، لباسامو درآوردم و روی تخت دراز کشیدم، با صدای اذان گوشیم بیدار شدم و وضو گرفتم و نمازمو خوندم ،بعد نماز ،یه کم دعا خوندم ،«خدایا هر چی صلاحه همونو برام رقم بزن»
هوا که روشن شد از اتاق بیرون اومدم، دیدم مامان داخل آشپز خونه داره صبحانه اماده میکنه
_سلام صبح بخیر
مامان: _سلام عزیزم ،عاقبتت به خیر،بشین برات چایی بریزم
بابا: _سلام
_سلام بابا جون
مشغول صبحانه خوردن بودیم که مامان گفت:
_دیشب یه خانمی تماس گرفت،گفت مادر آقای زمانیه
نمیدونستم چی بگم
مامان : _گفت اگه مایل باشین امشب بیان خواستگاری، نرگسی تو موافقی،بیان؟
_ممممم. هر چی بابا بگه، من حرفی ندارم
مامان: _الهی قربونت برم من،بابا هم راضیه
بابا: _انشاءالله هر چی خیره همون بشه
- انشاءالله
رفتم توی اتاقم ،شماره زهرا رو گرفتم
_الو زهرا
زهرا انگار خواب بود،ساعت و نگاه کردم، هفت صبح بود
_چیه ؟
_خوابی تو هنوز؟ لنگ ظهره هااا
زهرا: _طرف شما ساعتا کشیده جلووو؟ دیونه این موقع زنگ زدنه؟
_عع پاشو یه خبر دارم برات
زهرا: _چیه؟؟ بگو
_امشب قراره خواستگار بیاد برام
زهرا: _برو بابا مسخره، تو و خواستگار
_مگه من چمه؟
زهرا: _چت نیست! تا الان یه نفرو راه ندادی بیاد تو خونه ،مگه اینکه عاشق شده باشی
_حالا اگه گفتی کیه؟
زهرا: _پسر شجاع
_دیونهه ،نوچ ،آقای زمانی
یه جیغی کشید که گوشیمو از گوشم فاصله دادم
_وایی شوخی نکن،بگو جون زهرا شوخی نمیکنی ؟
_امشب بیای میفهمی شوخی نیست
زهرا: _حالا چی بپوشم من
_دیونه ،حالا بگیر بخواب
زهرا: _وااایی نرگس عاشقتم
به کمک مامان خونه رو تمیز کردیم و میوه و شیرینی و روی میز گذاشتم، نزدیکای غروب بود که آقا جواد و زهرا اومدن، منم رفتم توی اتاقم ،لباسمو عوض کردم و چادر رنگی سرم کردم رفتم پیششون
زهرا اومد سمتم و صورتمو بوسید:
_وااایی عزیزززم ،چه خوشگل شدی تو
_خوشگل بودم تو نمیدیدی
زهرا: _اره فقط آقای زمانی ،با اون سر به زیریش خوشگلیتو دید عاشقت شد
زدم به بازوش : _زشته دختر
بابام اومد خونه و همه منتظر شدیم ساعت نزدیکای ۹ بود نیومدن،استرس گرفتم
زهرا اومد کنارم :
_غصه نخور عزیزم میان ،حتما تو ترافیک موندن
همین لحظه صدای زنگ در اومد، اقا جواد رفت درو باز کرد، صدای اقای زمانی و میشنیدم، یه کم آروم شدم،
بعد چند دقیقه زهرا اومد تو آشپز خونه:
_وااایی نرگس مادر شوهرت چه تیپی داره
_چند نفرن؟
زهرا: _سه نفر ،من میرم تو باز بعداً با چایی بیا
دستام میلرزید میترسیدم خرابکاری کنم
بابا: _نرگس جان بابا چایی بیار
یه بسم الله گفتم و چایی رو ریختم، وارد پذیرایی شدم، سلام کردم و چایی سینی رو به همه تعارف کردم رفتم کنار زهرا نشستم
زهرا راست میگفت،اقای زمانی با مادر و پدرش خیلی فرق داشت، مادرش یه خانم مانتویی که یه شال مشکی حریر روسرش بود و یه کم از موهاش پیدا بود.
مادر آقای زمانی ،اصلا منو نگاهم نکرد،فقط داشت به درو دیوار خونه مون نگا میکرد، انگار اومده بود خونه بخره
یه دفعه پدر اقای زمانی گفت:
_خوب اقای اصغری ،این دوتا جوون همدیگه رو میشناسن ،اگه اجازه بدین
یه مراسم ساده بگیریم تا این دوتا محرم بشن
بابا: _من حرفی ندارم
مادر اقای زمانی: _ببخشید ما زیاد ایران نمیمونیم واسه همین عقد و عروسی و با هم میگیریم
بابا: _باشه
مراسم خیلی زود تمام شد
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه 🕊قسمت ۲۷ و ۲۸ غروب آماده شدم و منتظر زهرا و
مراسم خیلی زود تمام شد و خانواده آقای زمانی رفتن ،همچین چیزی و انتظار نداشتم، خیلی خشک و بی روح
رفتم کنار بابا نشستم:
_بابا جون ،چرا قبول کردین عروسی هم زود بگیریم ،اینجوری سختتون میشه
بابا: _نرگس جان ،خدا بزرگه ،من یه کم پس انداز دارم ،یه وامم میگیریم ،برات جهازتو آماده میکنیم
_اما من دلم نمیخواد شما ،تو قرض بیافتین
بابا: _الهی فدای دختر گلم بشم ،توکلت به خدا باشه همه چی درست میشه
شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم تا صبح فکرم مشغول بود، چرا مادر آقای زمانی اینقدر سرد برخورد میکرد با ما
بعد خوندن نماز صبح خوابم برد، با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم و آماده شدم رفتم سمت دانشگاه، سر کلاس اصلا حوسم به کلاس نبود ،نفهمیدم استاد درباره چی صحبت میکنه
🕊ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۲۹ و ۳۰
بعد تمام شدن کلاس،از دانشگاه بیرون رفتم، چند قدمی رفتم که یه دفعه صدای بوق ماشین اومد، توجهی نکردم یه دفعه یه صدایی اومد:
_نرگس جون
برگشتم نگاه کردم،مادر اقای زمانی بود
رفتم نزدیکتر
_سلام
مادر آقای زمانی: _سلام عزیزم سوار شو میرسونمت
_دستتون درد نکنه ،خودم میرم
مادر اقای زمانی: _بیا سوار شو میخوام باهات حرف بزنم
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
مادر اقای زمانی: _اسم من نسرینه
قیافه الانش با دیشب کلی فرق داشت،انگار دیشب به اجبار اونقدر حجاب و داشت
نسرین:
_نمیدونم حسام چه جوری،عاشق تو شده، ما میخواستیم از ایران بریم ولی به خاطر اصرارحسام موندیم، حسام اینقدر عاشق رفتن به سوریه بود ،فکر نمیکردم هیچ وقت عاشق کسی بشه،وقتی هم که بهم گفته عاشق تو شده،خوشحال شدم و گفتم ،پس دیگه به رفتن فکر نمیکنه، من واسه حسام خیلی برنامه ها داشتم ،وقتی اومدم خونتون ،فکرشو نمیکردم حسام، عاشق دختری مثل تو بشه ،منو پدرش، راضی به این وصلت نیستیم ولی به خاطر حسام قبول کردیم ،هرچند میدونیم یه روزی حسام پشیمون میشه
من فقط گوش کردم به حرفاش وچیزی نگفتم، اشک از چشمام جاری
_حرفاتون تمام شد؟
نسرین:
_نه ،ما خونه شما یه عقد ساده برگزار میکنیم ولی بعد عقد یه جشن بزرگ واسه خودمون میگیریم ،دلم نمیخواد انگشتنمای کل فامیل بشیم که چرا واسه تک پسرشون جشنی نگرفتن، ازت میخوام با حسام صحبت کنی راضیش کنی،بیاد جشن
_ببخشید ،اگه میشه نگه دارین ،من پیاده میشم
نسرین: _میرسونمت
_نه خیلی ممنون، جایی کار دارم باید برم
از ماشین پیاده شدم و یه دربست گرفتم رفتم امام زاده صالح، اینقدر حالم بد بود که فقط دلم میخواست برم جایی که سبک بشم، به زهرا پیام دادم که اومدم امام زاده صالح ،به مامان بگه نگرانم نشه، یه دفعه گوشیم زنگ خورد نگاه کردم ،آقای زمانی بود، اینقدر بغض تو گلو داشتم که جوابشو ندادم گوشیمو خاموش کردم
رفتم داخل حرم، نزدیک ضریح شدم، دیگه نمیدونم باید چیکار کنم،من عاشق بودم ولی این حرفا سزاوارم نبود، چقدر سخته برای رسیدن به عشقت خیلی حرفا رو باید بشنوی، درسته پول دار نیستیم ولی دستای پینه بسته پدرم میارزه به صد تا آدمای پولدار،،،«آقا جان کمکم کن که دارم آتیش میگیرم،»
بعد از اینکه کمی سبک شدم از حرم رفتم بیرون، هوا تاریک شده بود ،اصلا نفهمیدم چند ساعت گذشت،
توی حیاط قدم میزدم که یه دفعه یکی جلو ایستاد سرمو بالا کردم دیدم اقای زمانیه
_سلام
زمانی:
_سلام ،خیلی تماس گرفتم،گوشیتون خاموش بود ،نگران شدم ،زنگ زدم واسه خواهرتون که گفتن اینجایین
چشمام پر از اشک بود ،ای کاش میشد حرفامو بزنم،ای کاش میشد میگفتم که مادرش چی گفت،ولی نمیتونستم و آروم فقط اشک میریختم
زمانی: _اتفاقی افتاده؟ بابت حرفای دیشب ناراحت شدین؟ من عذرمیخوام
چقدر ،فرق داری با مادرت،چقدر فرق داری با کل دنیا،من عاشقت شدم ،پس این عشقو به این راحتی از دست نمیدم
زمانی: _نمیخواین چیزی بگین؟
_ببخشید ،من باید برم خونه دیرم شده
زمانی: _اگه میشه برسونمتون!
_به شرطی که چیزی نپرسین ؟
زمانی: _چشم
سوار ماشینش شدم و سرم گذاشتم روی شیشه ماشین و به بیرون نگاه میکردم زمانی هم تابرسیم هیچی نگفت، وقتی رسیدیم تشکر کردم و خداحافظی کردم. وارد خونه شدم همه تو پذیرایی نشسته بودن، با دیدن قیافه ام کسی هیچی از من نپرسید و منم رفتم تو اتاقم.
🕊ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۳۱ و ۳۲
صبح با صدای زهرا بیدار شدم
زهرا: _نرگس ،عروس خانم پاشو دیگه
_چی شده زهرا ،تو اینجا چیکار میکنی؟
زهرا: _واا خوب خونمه اینجاهااا ،تازه پاشو آقا داماد بیرون منتظرته
بلند شدم و نشستم
_داماد؟؟؟
زهرا: _دختره امروز باید برین ازمایشگاه دیگه
اصلا یادم رفته بود، بلند شدم از پنجره نگاه کردم بیچاره تو ماشین نشسته بود
_وااییی زهرا ،آبروم رفت
زهرا: _آبرو که هیچ،الان فک کنم پشیمونم شده باشه
بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم، چادرمو سرم کردم
_بریم
درو باز کردیم، زمانی از ماشین پیاده شد
زمانی: _سلام
_سلام ،ببخشید اصلا یادم رفته بود
زهرا: _به خاطر اینکه،اینقدر عروس خانممون عاشقه
زمانی: _اشکالی نداره،بفرمایید بریم
منو زهرا عقب ماشین نشستیم و حرکت کردیم سمت آزمایشگاه، آزمایش که دادم ضعف کردم و رو صندلی نشستم، آقای زمانی هم رفت چند تا کیک و آبمیوه خرید آورد
زهرا خندش گرفت:
_بخور عزیزم این آبمیوه و کیک شفاست
خودمم خندم گرفت، با آشنایی که آقای زمانی داشت سر یه ساعت جوابمونو آماده کردن، جواب مثبت بود
زهرا پرید تو بغلم :
_واااییی تبریک میگم نرگسی
_زهرا جان زشته اینکارا ،هرکی ندونه فک میکنه ترشی بودماا
اقای زمانی حرفمونو شنید و خندش گرفت
زهرا: _اها ببخشید ،آخه خیلی خوشحال شدم
من برم یه زنگ به خونه بزنم همه منتظرن
_برو
بعد رفتن زهرا اقای زمانی اومد نزدیک تر
زمانی: _تبریک میگم
سرخی صورتمو حس میکردم، لبخندی زدم. _به شما هم تبریک میگم
زهرا اومد و باهم سوار ماشین شدیم ،توی راه زهرا گفت جایی کار داره و پیاده شد از ماشین، توی راه اقای زمانی نزدیک گل فروشی پیاده شد و رفت داخل یه دسته گل نرگس خرید و آورد
زمانی: _بفرمایید
_خیلی ممنونم
زمانی: _خانم اصغری ،میدونم که مادرم اومده باهاتون صحبت کرده ،شرمندم به خدا، نمیدونم چی بهتون گفته که اینقدر بهم ریخت شما رو
_نه چیزه مهمی نبود ،فقط یه درخواستی داشتم!
زمانی: _بفرمایید
_من حس مادرتونو درک میکنم ،چون مادر خودمم خیلی نقشه ها داره واسه زندگی من، اگه میشه بزارین جشن و بگیرن
زمانی: _چشم ولی به شیوه خودم
_خیلی ممنونم
اقای زمانی منو رسوند خونه و رفت
زهرا و مامان هر روز میرفتن خرید، من حوصله این کارا رو نداشتم ،میدونستم زهرا سلیقه اش از من بهتره، یه هفته ای وسیله هامو کم و بیش خریدیم، پدر اقای زمانی هم یه آپارتمان به ما هدیه داد، زمان اینقدر کم بود که خیلی از وسیله ها رو نتونستیم بخریم گذاشتیم واسه بعد عروسی
یه روز به همراه مامان و زهرا و اقا جواد و اقای زمانی جهیزیه رو بردیم خونه خودمون چیدیم، چه حس قشنگی بود،
بعد تمام شدن کار بابا با چند پرس غذا اومد پیشمون، واقعا خیلی گشنمون بود منم چون حساس بودم اول بو کشیدم، همه بهم نگاه میکردن ویه دفعه زدن زیر خنده
بابا: _نرگس جان ،خاله معصومه ات درست کرده ،گفتم بریزه داخل این ظرفا
زهرا: _وااییی دست مادر شوهرم درد نکنه ، بخور نرگسی ،تا تلف نشدی
فردا با اقای زمانی رفتیم واسه خرید حلقه و لباس، زهرا همراهمون نیومد و این انتخابمو سخت تر میکرد، اولین خریدمون یه قرآن کوچیک بود، بعد رفتیم طلا فروشی یه حلقه خیلی ساده گرفتم واسه اقای زمانی هم یه انگشتر نقره گرفتیم، چون جشن عقدمون ساده بود یه مانتو کتی با شلوار سفید و روسری شیره ای رنگ گرفتم، ولی واسه جشن خیلی گشتیم تا چیزی پیدا کنم که هم شیک باشه هم باحجاب
بلاخره چشمم به یه لباس افتاد، به اقای زمانی نشون دادم
_این خوبه؟
زمانی یه لبخندی زد : _بله قشنگه
یه پیراهن بلند سفید حریر که لبه های دامن پر بود از گلای سفید و صورتی خریدمون که تمام شد اقای زمانی منو رسوند خونه و رفت. وارد خونه شدم ،زهرا شروع کرد به کل کشیدن
مامان اومد سمتم: _مبارکت باشه مادر
_خیلی ممنون
صبح چون عقدمون بود ،اخر شب به کمک زهرا و آقا جواد سفره عقد و چیدیم، خیلی قشنگ شده بود سفره، اقا جواد و زهرا هم هی فرتی فرتی از خودشون عکس میگرفتن
واسه عقد آرایشگاه نرفتم
صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم
نگاه کردم آقای زمانیه
_سلام
آقای زمانی: _سلام ،خواب بودین؟
_هاا ،نه یعنی اره
اقای زمانی خنده اش گرفت:
_میخواستم بگم عاقد ساعت ۱۰میاد
_الان ساعت چنده؟
اقای زمانی: _هشت
_یا خداا باشه ،ممنون که گفتین فعلن خداحافظ
اصلا نذاشتم بیچاره خداحافظی کنه،
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه 🕊قسمت ۳۱ و ۳۲ صبح با صدای زهرا بیدار شدم ز
اصلا نذاشتم بیچاره خداحافظی کنه، تند تند رفتم حمام یه دوش گرفتم و برگشتم توی اتاقم ،زهرا هم اومده بود
زهرا: _به به ،عروس خانم ،عافیت باشه
- ساعت چند زهرا؟
زهرا: _هشت و نیم
_وایی دیر شد
زهرا: _اووو کو تا ظهر
_زهرا عاقد ساعت ۱۰میاد
زهرا: _واییی خاک عالم، چقدر زود،چرا آماده نشدی؟
_دارم اماده میشم دیگه
زهرا: _من برم به مامان بگم پس
_برو
یعنی تا ساعت ۱۰ کشید تا آماده بشم صدای مهمونا رو میشنیدم ،از پنجره نگاه کردم ،ماشین اقای زمانی و پدرش هم دیدم
چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون، با مهمونا سلام و احوالپرسی کردم، رفتم کنار سفره عقد روی صندلی نشستم
بعد مدتی عاقد اومد با اومدن عاقد ،اقای زمانی هم اومد کنارم روی صندلی نشست
🕊ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۳۳ و ۳۴ و ۳۵
حس عجیبی داشتم، انگار روی زمین نبودم، بعد خوندن خطبه عاقد ،بار سوم بله رو گفتم و بعد نوبت اقای زمانی شد که اونم بله رو گفت. همه شروع کردن به صلوات فرستادن
بعد منو اقای زمانی نه نه حسام عزیززم
چند لحظه به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم
حسام: _مبارکت باشه نرگسم
_مبارک شما هم باشه
بعد تک تک مهمونا اومدن تبریک گفتن، پدر و مادر حسام هم اومدن کنارمون
نسرین: _تبریک میگم بهتون
نسرین خانم ،اومد زیر گوشم گفت:
_واسه جشن امشب حتما برو یه ارایشگاه
منم لبخندی زدم :
_چشم
بعد خداحافظی کردن و رفتن، مهمونا هم کم کم رفتن
زهرا: _نرگس جان ،لباساتو جمع کردی ؟
_لباس چرا جمع کنم؟
زهرا: _واییی از دست تو دختر،خونت رفتی چه میخوای بپوشی؟؟نکنه بعد عروسی میخوای بیای همینجا!؟
_نه یادم نبود ،الان میرم جمع میکنم
رفتم توی اتاقم لباسامو جمع کردم گذاشتم داخل چمدون. در اتاق باز شد. نگاه کردم دیدم حسامه
حسام اومد جلو و دستمو گرفت:
_کاری نداری نرگسم
_نه ،مواظب خودت باش
حسام : _چشم
پیشونیمو بوسید و رفت. منم کارامو رسیدم و به همراه بابا رفتم آرایشگاه اینقدر حساس بودم نذاشتم زیاد ارایشم کنن. اولین بار بود که آرایش میکنم واقعا تغییر کرده بودم
نزدیکای غروب بود که به بابا زنگ زدم اومد دنبالم. روم نمیشد به حسام زنگ بزنم بیاد ارایشگاه دنبالم. رفتم خونه و مامان با اسپند اومد استقبالم
زهرا هم پرید تو بغلم :
_چقدر ماه شدی آجی کوچیکه
_ماه بودم اجی بزرگه
رفتم توی اتاقم و لباس جشن و از کمد بیرون آوردم و پوشیدم
_زهرا؟ زهرا؟
زهرا اومد توی اتاق :
_وااااییی عزیززززم ،خوشگل کی بودی تو ؟
_اقا حسام
زهرا: _واقعنم راست گفتی ،الان بیاد ببینه تورو که از خوشحالی پس میافته
_زبونت لال بشه ،خدا نکنه ،بیا زیپ لباسو بالا ببر برام
زهرا:_عع اینجوریاست ،باشه صبر کن آقا حسام خودش بیاد زیپ و بالا ببره برات
باااای
_ععع دختره خل و دیونه ،کجا رفتی؟.... مامان؟ مامان
مامان : _جانم
_اگه میشه زیپ لباسمو بالا ببرین
مامان: _چشم
_قربونتون برم من
مامان: _خدا نکنه
زهرا: _نرگس اقا حسام اومد
_باشه
مامان و زهرا رفتن، منم داشتم دنبال روسریم میگشتم، ای خدا من چقدر دست و پا چلفتیام، در اتاق باز شد، حسام اومد داخل، با یه کت و شلوار مشکی با یه پیراهن سفید ،چقدر جذاب شده بود تو این لباس، اومد نزدیکم ،چند لحظه ای سکوت بین ما حکم فرما بود، فقط به چشماش نگاه میکردم که چقدر قشنگه و چقد، ته ریشی که داشت چهره اشو جذاب تر کرده بود
حسام: _چقدر زیبا شدی نرگسم
_تو هم خیلی خوشگل و جذاب شدی مرد من
حسام : _بریم خانومم
_بریم ولی یه مشکلی هست
حسام: _چی؟
_روسریم آب شده رفته تو زمین
حسام خنده اش گرفت :
_خوب بگو چه رنگی بود بگردیم پیداش کنیم
_سفید
شروع کردیم به گشتن اتاق، یه دفعه صدای در اومد
_کیه ؟
_زهرام، بیام داخل؟
_بیا
زهرا اومد داخل و ما رو نگاه کردو خندش گرفت
_به چی میخندی؟
زهرا: _میبینم سخت مشغول گشتن هستین، دنبال این میگردین؟
_واییی زهرا خدا چیکارت کنه ( یه بالشت و پرت کردم سمتش)
زهرا: _اخ اخ ،نکن عروس خانم ،اقا داماد پشیمون میشه میره هاا
نگاهی به حسام کردم که فقط داشت میخندید. روسری مو سرم کردم ،یه کم از موهام از روسری بیرون زده بود
که حسام گفت:
_نرگسمم نمیشه موهاتو ببندی؟
از تو آینه یه نگاهی کردم فهمیدم منظور حرفشو، روسریمو باز کردم و میخواسم موهامو ببندم که اومد گیره رو از دستم گرفت
حسام: _با اجازه میخوام خودم ببندم برات
منم لبخندی زدمو نگاهش کردم، نوازش دستاش روی موهام خیلی آرامش بخش بود، موهامو بست و روسریمو لبنانی بستم و چادرمو حسام گذاشت روی سرم
حسام : _بریم نرگسم؟
_بریم
از همه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت تالار
حسام: _نرگسم توی تالار شاید بعضی افراد یه حرفایی بزنن ولی تو به دل نگیر
_چشم
حسام : _چشمت بی بلا
_حسام
حسام : _جانم
_خیلی دوستت دارم
حسام: _منم خیلی خیلی دوستت دارم ،خدا رو هم شکر میکنم تو رو تو زندگیم قرار داده
بعد یه مدتی ،ایستاد از ماشین پیاده شد رفت و چند دقیقه بعد با کیک و آب میوه برگشت، خندم گرفت
حسام: _بفرما بخور شاید اونجا چیزی نخوری
_دستتون درد نکنه
بعد یه ساعت رسیدیم تالار
حسام: _نرگس جان،من میرم سمت آقایون هر موقع صدات زدم بیا بیرون بریم
_چشم
از ماشین پیاده شدیم.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه 🕊قسمت ۳۳ و ۳۴ و ۳۵ حس عجیبی داشتم، انگار رو
از ماشین پیاده شدیم. صدای آهنگ میاومد. رسیدیم دم ورودی بانوان، مادر حسام بیرون اومد ،یه لباس مشکی بلند که تا زانو چاک داشت،سرشونه هاشم لخت بود
حسام: _مامان مگه من نگفتم هیچ آهنگی زده نشه
نسرین: _حسام جان دختر عموهات ناراحت بودن،عزیزم یه شبه چه اشکالی داره
حسام: _یا همین الان میرین صدای اونو قطعش میکنین یا الان دست نرگس و میگیرم و میرم
یه لحظه ترسیدم ،از ترس هیچی نمیتونستم به هیچ کدومشون بگم.
نسرین: _باشه الان میرم میگم دیگه نخونن
حالا بیاین برین داخل
حسام: _من نمیام ،نرگس و ببرین
نسرین: _وایی چرا ،الان همه منتظر تو هستن یعنی چی نمیای ؟
حسام: _مادر من خانم ها حجابشون درست نیست من بیام....نرگس جان مواظب خودت باش ،من میرم اگه کاری داشتی زنگ بزن
_چشم
همراه نسرین جون رفتم وارد شدم، یعنی هم اونا با دیدن من تعجب کردن هم من با دیدنشون، واقعن حسام حق داشت که نیومد داخل، بعد رفتم سمت جایگاه عروس و داماد نشستم
نسرین: _نرگس جان نمیخوای این چادرت و دربیاری؟
یه نگاهی به اطرافم کردم، دیدم خیلی از اقایون داخل سالن درحال فیلمبرداری هستن
_نه راحتم اینجوری
یه نگاه نارضایتی به من کردو رفت.
🕊ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
👇👇پارت ۱۱ تا ۳۵🍃💟👇👇 🌺طول میکشه تا بذارم
ادامه رو امشب اخر شب میذارم چون فردا نیستم💟🥰