eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
246 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۶♡ درحال‌بارگذاری...🥰
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه 🕊قسمت ۳۱ و ۳۲ صبح با صدای زهرا بیدار شدم ز
اصلا نذاشتم بیچاره خداحافظی کنه، تند تند رفتم حمام یه دوش گرفتم و برگشتم توی اتاقم ،زهرا هم اومده بود زهرا: _به به ،عروس خانم ،عافیت باشه - ساعت چند زهرا؟ زهرا: _هشت و نیم _وایی دیر شد زهرا: _اووو کو تا ظهر _زهرا عاقد ساعت ۱۰میاد زهرا: _واییی خاک عالم، چقدر زود،چرا آماده نشدی؟ _دارم اماده میشم دیگه زهرا: _من برم به مامان بگم پس _برو یعنی تا ساعت ۱۰ کشید تا آماده بشم صدای مهمونا رو میشنیدم ،از پنجره نگاه کردم ،ماشین اقای زمانی و پدرش هم دیدم چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون، با مهمونا سلام و احوالپرسی کردم، رفتم کنار سفره عقد روی صندلی نشستم بعد مدتی عاقد اومد با اومدن عاقد ،اقای زمانی هم اومد کنارم روی صندلی نشست 🕊ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی 🕊قسمت ۳۳ و ۳۴ و ۳۵ حس عجیبی داشتم، انگار روی زمین نبودم، بعد خوندن خطبه عاقد ،بار سوم بله رو گفتم و بعد نوبت اقای زمانی شد که اونم بله رو گفت. همه شروع کردن به صلوات فرستادن بعد منو اقای زمانی نه نه حسام عزیززم چند لحظه به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم حسام: _مبارکت باشه نرگسم _مبارک شما هم باشه بعد تک تک مهمونا اومدن تبریک گفتن، پدر و مادر حسام هم اومدن کنارمون نسرین: _تبریک میگم بهتون نسرین خانم ،اومد زیر گوشم گفت: _واسه جشن امشب حتما برو یه ارایشگاه منم لبخندی زدم : _چشم بعد خداحافظی کردن و رفتن،‌ مهمونا هم کم کم رفتن زهرا: _نرگس جان ،لباساتو جمع کردی ؟ _لباس چرا جمع کنم؟ زهرا: _واییی از دست تو دختر،خونت رفتی چه میخوای بپوشی؟؟نکنه بعد عروسی میخوای بیای همینجا!؟ _نه یادم نبود ،الان میرم جمع میکنم رفتم توی اتاقم لباسامو جمع کردم گذاشتم داخل چمدون. در اتاق باز شد. نگاه کردم دیدم حسامه حسام اومد جلو و دستمو گرفت: _کاری نداری نرگسم _نه ،مواظب خودت باش حسام : _چشم پیشونیمو بوسید و رفت. منم کارامو رسیدم و به همراه بابا رفتم آرایشگاه اینقدر حساس بودم نذاشتم زیاد ارایشم کنن‌. اولین بار بود که آرایش میکنم واقعا تغییر کرده بودم نزدیکای غروب بود که به بابا زنگ زدم اومد دنبالم. روم نمیشد به حسام زنگ بزنم بیاد ارایشگاه دنبالم. رفتم خونه و مامان با اسپند اومد استقبالم زهرا هم پرید تو بغلم : _چقدر ماه شدی آجی کوچیکه _ماه بودم اجی بزرگه رفتم توی اتاقم و لباس جشن و از کمد بیرون آوردم و پوشیدم _زهرا؟ زهرا؟ زهرا اومد توی اتاق : _وااااییی عزیززززم ،خوشگل کی بودی تو ؟ _اقا حسام زهرا: _واقعنم راست گفتی ،الان بیاد ببینه تورو که از خوشحالی پس میافته _زبونت لال بشه ،خدا نکنه ،بیا زیپ لباسو بالا ببر برام زهرا:_عع اینجوریاست ،باشه صبر کن آقا حسام خودش بیاد زیپ و بالا ببره برات باااای _ععع دختره خل و دیونه ،کجا رفتی؟.... مامان؟ مامان مامان : _جانم _اگه میشه زیپ لباسمو بالا ببرین مامان: _چشم _قربونتون برم من مامان: _خدا نکنه زهرا: _نرگس اقا حسام اومد _باشه مامان و زهرا رفتن، منم داشتم دنبال روسریم میگشتم، ای خدا من چقدر دست و پا چلفتی‌ام، در اتاق باز شد، حسام اومد داخل، با یه کت و شلوار مشکی با یه پیراهن سفید ،چقدر جذاب شده بود تو این لباس، اومد نزدیکم ،چند لحظه ای سکوت بین ما حکم فرما بود، فقط به چشماش نگاه میکردم که چقدر قشنگه و چقد، ته ریشی که داشت چهره اشو جذاب تر کرده بود حسام: _چقدر زیبا شدی نرگسم _تو هم خیلی خوشگل و جذاب شدی مرد من حسام : _بریم خانومم _بریم ولی یه مشکلی هست حسام: _چی؟ _روسریم آب شده رفته تو زمین حسام خنده اش گرفت : _خوب بگو چه رنگی بود بگردیم پیداش کنیم _سفید شروع کردیم به گشتن اتاق، یه دفعه صدای در اومد _کیه ؟ _زهرام، بیام داخل؟ _بیا زهرا اومد داخل و ما رو نگاه کردو خندش گرفت _به چی میخندی؟ زهرا: _میبینم سخت مشغول گشتن هستین، دنبال این میگردین؟ _واییی زهرا خدا چیکارت کنه ( یه بالشت و پرت کردم سمتش) زهرا: _اخ اخ ،نکن عروس خانم ،اقا داماد پشیمون میشه میره هاا نگاهی به حسام کردم که فقط داشت میخندید. روسری مو سرم کردم ،یه کم از موهام از روسری بیرون زده بود که حسام گفت: _نرگسمم نمیشه موهاتو ببندی؟ از تو آینه یه نگاهی کردم فهمیدم منظور حرفشو، روسریمو باز کردم و میخواسم موهامو ببندم که اومد گیره رو از دستم گرفت حسام: _با اجازه میخوام خودم ببندم برات منم لبخندی زدمو نگاهش کردم، نوازش دستاش روی موهام خیلی آرامش بخش بود، موهامو بست و روسریمو لبنانی بستم و چادرمو حسام گذاشت روی سرم حسام : _بریم نرگسم؟ _بریم از همه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت تالار حسام: _نرگسم توی تالار شاید بعضی افراد یه حرفایی بزنن ولی تو به دل نگیر _چشم حسام : _چشمت بی بلا _حسام حسام : _جانم _خیلی دوستت دارم حسام: _منم خیلی خیلی دوستت دارم ،خدا رو هم شکر میکنم تو رو تو زندگیم قرار داده بعد یه مدتی ،ایستاد از ماشین پیاده شد رفت و چند دقیقه بعد با کیک و آب میوه برگشت، خندم گرفت حسام: _بفرما بخور شاید اونجا چیزی نخوری _دستتون درد نکنه بعد یه ساعت رسیدیم تالار حسام: _نرگس جان،من میرم سمت آقایون هر موقع صدات زدم بیا بیرون بریم _چشم از ماشین پیاده شدیم.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه 🕊قسمت ۳۳ و ۳۴ و ۳۵ حس عجیبی داشتم، انگار رو
از ماشین پیاده شدیم. صدای آهنگ می‌اومد. رسیدیم دم ورودی بانوان، مادر حسام بیرون اومد ،یه لباس مشکی بلند که تا زانو چاک داشت،سرشونه هاشم لخت بود حسام: _مامان مگه من نگفتم هیچ آهنگی زده نشه نسرین: _حسام جان دختر عموهات ناراحت بودن،عزیزم یه شبه چه اشکالی داره حسام: _یا همین الان میرین صدای اونو قطعش میکنین یا الان دست نرگس و میگیرم و میرم یه لحظه ترسیدم ،از ترس هیچی نمیتونستم به هیچ کدومشون بگم. نسرین: _باشه الان میرم میگم دیگه نخونن حالا بیاین برین داخل حسام: _من نمیام ،نرگس و ببرین نسرین: _وایی چرا ،الان همه منتظر تو هستن یعنی چی نمیای ؟ حسام: _مادر من خانم ها حجابشون درست نیست من بیام....نرگس جان مواظب خودت باش ،من میرم اگه کاری داشتی زنگ بزن _چشم همراه نسرین جون رفتم وارد شدم، یعنی هم اونا با دیدن من تعجب کردن هم من با دیدنشون، واقعن حسام حق داشت که نیومد داخل، بعد رفتم سمت جایگاه عروس و داماد نشستم نسرین: _نرگس جان نمیخوای این چادرت و دربیاری؟ یه نگاهی به اطرافم کردم، دیدم خیلی از اقایون داخل سالن درحال فیلمبرداری هستن _نه راحتم اینجوری یه نگاه نارضایتی به من کردو رفت. 🕊ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🕋دحوالارض؛؛🕋🕊 🌸دحوالارض روزی است که خداوند به کره زمین حیات بخشید 🌏از این روز کره زمین که سراسر مملو از آب بود، شروع به خشک شدن نمود 📖روز دحوالارض در قرآن و احادیث نیز آمده و در آن‌ها به روز (یعنی بسط و گسترش زمین) اشاره شده است طبق احادیث کعبه شریف و بیت الله الحرام اولین مکانی بود که در این روز از زیر آب سر برآورد و سپس بعد از آن یک چهارم زمین به صورت خشکی در آمد. 🌍 مصادف با ۲۵ ماه ذی القعده می‌باشد. 📸عکس باز کنین، و دحوالارض نوشته شده است. https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا