eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز 🔶قسمت ۱۱ و ۱۲ زمانی که از خواب پاشدم فک کنم ساعت۱۰صبح بود دیروز آخه خیلی خسته بودم،یه صبحونه داخل همون هتلی، که اتاق اجاره کرده بودم خوردم و اومد که یه زیارت برم و دیگه راهی خونه بشم ، خدا رو شکر خیلی خوب بود یه زیارت مفصل انجام دادم ، همین طوری داشتم داخل صحنا قدم میزدم یهویی دیدم گوشیم زنگ میخوره تا نگاه کردم دیدم بابامه یا خدا یعنی الان برگشتن خونه؟؟من چی بگم الان بهشون این دفعه حتما حکم تیرمو صادر میکنه😂 با هر زحمتی بود جواب دادم ،یه سلام و احوال پرسیه گرم انجام دادم .ولی دیدم بابام بعد از اون گفت : _سر جا بمون تا من میام منم خب تعجب کرده بودم گفتم _خب یعنی تو خونه بمونم گفتش: _خیر پسرم شما لطف بکن داخل همون صحن بمون همینو که گفت دو تا شاخ درآوردم که منو از کجا دیدن، دیدم یکی از پشت سرم صدا میزنه _داداش امیر ،داداشی نگاهم رو که برگردوندم ،دیدم تموم اهل خونه نشسته بودن داشتن سیر می‌خندیدن و نگام میکردن😄😁، یه لحظه جا خوردم رفتم پیششون مامانم گفت : _امیر خان راه گم کردی شما که میفرمودی نمیام و از این حرفا چی شد منم اولش با هزار منو من تمام قضیه رو گفتم براشون اولش باور نکردن ، ولی بعدش که جدی تر گفتم باورشون شد ، بابام :_خب دیگه خانوم جمع کنید بریم مسجد جمکران هم یک زیارتی بکنیم و بریم سمت خونه . من:کجا بریم؟ جمکران؟ جمکران کجاست؟؟ مامان :_پسرم برای همینه که میگم هرموقع سفری جایی میریم همراهمون بیا تا ،راه بلد باشی به قول بزرگان. 😄جمکران ، یا همون مسجد جمکران جایی هستش که به دستور امام زمان که به یکی از عارفان عزیز عصر خودمون زندگی می‌کردن، ساخته شد تا این که مردم به اون جا برن و با حضرت درد و دل کنن . خلاصه جوونم براتون بگه راه افتادیم بریم سمت مسجد جمکران ... بعد از اینکه از حرم حضرت معصومه (س) اومدیم بیرون و ،راه افتادیم به سمت مسجد جمکران ، فک کنم یه بیست دقیقه تو راه بودیم بعدش رسیدیم ، خیلی مکان با شکوهی بود، یه آرامش خاصی بهت دست میداد، نگم براتون خیلی خوب بود، وارد حیاط مسجد که شدیم بابام گفتش که یه وضو بگیریم بریم یه دو رکعت نماز بخونیم ، رفتیم برای وضو بابام دید که دارم وضو میگیرم از تعجب زیاد پرسید : _امیر بابا من خوابم یا بیدار ؟😁 گفتم: _چرا این سوال رو میپرسی مگه چی شده ؟ گفت :_داری وضو میگیری برای نماز ؟ گفتم :_یا خدا این دیگه تعجب نداره آره خب می‌خوام نماز بخونم چرا اینقد ترسیدی بابام :_نه عزیزم هیچی خوشبحالت خیلی دوست دارم جای تو باشم . من که نفهمیدیم ولی شما دیگه خودتون مطلب رو بگیرید مثل من نباشید 😂😅 فک کنم الان فهمیدم چرا تعجب کرد بخاطر همون قضیه نماز و اینا که گفتم براتون ، بعد از اینکه داخل مسجد نماز رو خوندیم .من زودتر اومدم بیرون یه چرخی بزنم سرگردان شم ،چند تا حوض داشت داخل حیاط پیش یکی از حوضا یه چند ساعتی نشستم ،دقیقا روبه روی اون گنبد فیروزه یی ، همین که مات و مبهوت اون گنبد بودم یه دفعه دست یکی تند روی شونم خورد ، سرم رو که برگردوندم ،به نظرتون کی بود ؟ حدس بزنید ؟ آقا رضا صدیقی همون راننده مهربونی که منو رسوند تا حرم و با هم زیارت رفتیم و ......... سلام و احوال پرسی گرمی انجام دادیم آقا رضا : _امیر آقا عمو جان اینجا چیکار می‌کنی چه خبر مگه قرار نبود برگردی شهرتون من :_والا عموجان ، آره میخواستم برگردم ولی خانوادم اینجا بودن و دیگه گفتیم بیایم جمکران و بعد زحمت کم کنیم .بریم سمت شهر آقا رضا:_اختیار داری زحمت کجا بود مهمان های حضرت معصومه (س)و امام زمان (عج) برای ما و همه مردم قم رحمتن تو همین لحظه که داشتیم صحبت میکردیم چند تا خانوم نزدیک ما میومدن. فکر کنم که خانواده آقا رضا بودن .... نزدیک اومدن آقا رضا شروع کرد به معرفیشون _خب عموجان اینم از خانواده ما از همسر تا...دختر خانوم شون که قبلاً برات تعریف کرده بودن اونجا بودن ولی اینجا من یه وقت استراحت بدم و یه چیزی توضیح بدم براتون برای خودم هم یه کم عجیب بود . وقتی که دختر آقا رضا رو دیدم یه حس عجیبی بهم دست داد قلبم تند تند به تپش افتاد خیلی عجیب بود اصلا نمیدوستم چیکار باید بکنم به لکنت زبون افتاده بودم نمیدونم به نظرتون چی بود ؟ شکر خدا باهوشید تمام ماجرا رو دیگه فهمیدید ؟😂🙈 🔶ادامه دارد.... 🔷 نویسنده؛ امیر نظری 🔸🔹https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز 🔶قسمت ۱۳ و ۱۴ بیایید یه کم با هم رو راست باشیم شما تا اینجا که اومدین بقیه رو هم مثل دوستای خوب با هم راه بیاییم، دقیق بخوام بگم به دختر آقا رضا علاقه پیدا کردم. البته اینو هم بگم خدایی ناکرده یه موقع فکر نکنیم که علاقم همین طوری الکی بود ها ،نه نه اصلا اینجوری نبود به جورایی حس ازدواج بهم دست داد منی که بین رفقا به این جمله‌ی معروف بودم که اگه همه مردای عالم ازدواج کنن امیر تنها کسیه که مجرد میمونه ، خب این همش حرفه 😁☺️ الان واقعا یه طور دیگه جهانو نگاه میکردم اصلا تک تک چیزایی که می‌دیدم یه معنای دیگه برام پیدا میکردن، همه‌ی این رویا ها رو داشتم داخل خونه اتاق آقا رضا مرور میکردم. راستی یادم رفت بگم وقتی که داخل حیاط (صحن) مسجد جمکران با آقا رضا صحبت میکردم ،خانواده ها همدیگه رو دیدن و یه جورایی باب آشنایی باز شد و با هزار تعارف و تکلیف رفتیم خونه شون یه شب اونجا موندیم .. طبق معمول، مردای خونواده با هم سر موضوعات مختلف صحبت کردن، از گرمی آب و هوا تا بحث های اقتصادی و......... منم که چیزی از این حرفا نمیدوستم همین طوری داشتم نگاهشون میکردم ،😁 آخه این موضوع رو هم بگم از اونجا آقارضا تعریف کرد که چطور با من آشنا شده و از اوایل آشناییمون نزدیک تاکسیا گفت که بابام وقتی شنید خیلی خندش گرفت😁 خودم تا اون موقع نمیدوستم و خیلی خندیدم. ولی یه چیزی رو هم. بگم خدایی خیلی مامانم یا دخترشون خوب رفتار میکرد، یعنی یه جوری بود من فک میکردم واقعا عروسشه😅 دیگه چه کنیم خیالاته گذشت و گذشت تا صبح روز بعد که دیگه وسایلو جمع کردیم و راه افتادیم سمت خونه ولی من هنوز ذهنم درگیر اون قضیه بود، نمیدوستم چطور باید حلش کنم ،از قم که راه افتادیم تا خونه یه ریز داشتم فک میکردم .ولی هیچی ب هیچی بود ، خلاصه با هزار تا خستگی رسیدیم خونه و تا اون موقع گوشیم شارژش کم شده بود وقتی که زدم شارژ دیدم ،هزار تا پیامک و تماس از بچه ها داشتم برداشتم گوشیمو و زدم به شارژ تقریبا یه دو ساعتی گذشت و دیدم گوشیم زنگ میخوره تا برداشتم مثل همیشه مزاحم همیشگی آقا پویا اول هر چی از دهنش اومد بارم کرد منم خب هیچی نگفتم یعنی نمی‌تونستم چیزی بگم آخه بیچاره راست می‌گفت چند روز جواب تلفنشو نداده بودم، ولی خودمو نباختم و با یه لحن مثلا عصبانی ،گفتم : _آقای محترم اگه شما اون روز اون بازی رو سر من در نمی‌آوردید اونطوری نمیشد . البته داخل دلم داشتم خدا رو شکر میکردم که اون اتفاق پیش اومد چون باعث آشناییم با خانواده آقای صدیقی شد ، همین طوری که داشتیم بحث میکردیم .یهو زدم زیر همه چی معذرت خواهی کردم و گفتم امشب بیا بریم بیرون میخوام از دلت در بیارم رفیق شفیقم ، اونم اولش یه طوری شد پویا :_پروفسور دیوونه شدی ،معذرت خواهی ما فرستادیمت یه چند روزی نیست شدی ،بعد تو میخوای معذرت خواهی کنی جلل خالق؟!!!؟ میدونست کاری رو ازش می‌خوام انجام بده یا کمکم کنه گفت : _باشه یه ساعت دیگه در خونتونم استاد . خلاصه اومد در خونمون رفتیم بیرون ،خیلی خوب بود ولی من همش تو فکر بودم، اصلا به پویا بگم قضیه رو شاید کمکم کرد شاید تونست برام کاری انجام بده از یه طرف هم میگفتم که اگه بگم شاید مسخرم بکنه که توو به این ،حرفا اصلا مگه میشه خدایی؟؟ همین طوری که صدای بچه های پارک و کاسبای اونجا داشت تمام افکارم رو از هم جدا میکرد پویا اومد داخل ماشین و گفتش که خب اخوی شما قول معذرت خواهی دادی خودتم باید حساب کنی . من:باشه حالا شما اون آبمیوه رو بده به من تا فیض صحبتات کامل بشه بعد هزینه. رو میدم خدمتت . خلاصه دلمو زدم به دریا و تمام داستانم رو برای پویا گفتم ،اولش نامرد یک ساعت خندید😂 یعنی میخواستم همون جا خودم حکم اعدامش رو بنویسم.همون جا هم اجراش کنم ولی یه حرفی زد یعنی یه راه حلی گفت که به دلم نشست . 🔶ادامه دارد.... 🔷 نویسنده؛ امیر نظری 🔸🔹https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز 🔶قسمت ۱۵ و ۱۶ استاد داشتن نطق میکردن ولی حالا به دو از شوخی پیشنهاد خوبی داد، حیف قبلاً بهش فک کرده بودم و میدونستم که زیاد نمیتونه عملی بشه ... پویا:_داداش گلم شما اول باید با خونواده مطرح کنی ببینم اصلا قبول میکنن.یا نه؛ بعدشم شما با خودت یه دو تا چهار تا کن ببین میشه، یعنی این علاقه دو طرفه هست یا نه ، من:_خب آخه اون که اصلا خبری نداره از این موضوع. پویا :_خب کاری نداره میتونی مطمعن بشی من:_چطوری؟؟؟ پویا :_خب یه سر برو قم .در خونشون، بهش بگو والا من از شما خوشم اومده .اگه اجازه بدید غلام شما بشم.😂 من:_نه بابا ،آفرین پروفسور ،چه نظر پخته‌ایی اون وقت زرنگ ،دیگه برگشتنم دست خودم نیست دیگه ،😅 پویا :_خب منم همینو میگم ،از دستت راحت شیم😂 من :_اذیت نکن دیگه ،ای خدا همه رفیق دارن ما هم رفیق داریم پویا :حالا بدور از شوخی، جان امیر، جدی میگم ؛برو با خانواده صحبت کن به امیدخدا که حل میشه . من: _والا چی بگم یه کم میترسم قبول نکنن. پویا : _والا داداش من دیگه نظری ندارم تا همین جا میتونستم کمکت کنم . من: _ممنون داداش خودم یه فکری میکنم براش فعلا هیچی دیگه من تمام افکارم این موضوع رو گرفته بود که چطور میتونم به هدفم برسم ؛ همین طوری مات و مبهوت داشتم به سقف اتاقم نگاه میکردم ،که با صدای مامانم ،از صخره افکارم پرت شدم پایین . مامان: _امیر جان ،مامان جان نمیایی پایین . من: _چرا مامان میام ،ولی اولش شما بیا داخل اتاق کارت دارم میخواستم دلمو بزنم به دریا و بهشون بگم شاید تونستم کاری انجام بدم . مامان:_جانم پسرم،خب بیا پایین از وقتی که برگشتیم همش تو فکری ،چیزی شده با هیچکسی هم حرف نمی‌زنی، ناسلامتی تو ،تو فامیل به پرحرفی و شیطونی معروف بودی😄 من:_دست شما درد نکنه یعنی دیگه هیچی این تعریف بود؟ مامان : _نه پسرم ناراحت نشو شوخی کردم ، جدی اگر مشکلی پیش اومده بهم بگو تا شاید بتونم کمکت کنم من: _با یه کم منو من آخرش گفتم که چه قضیه ایی پیش اومده ،..ولی عکس‌العمل مامانم جالب بود برام . اصلا مخالفت نکرد یا اینکه مثل پدر مادرای دیگه بهانه بیارن که فعلا درستو بخون و از خودت چی داری و .....بجاش برام آرزوی خوشبختی کرد و گفتش که حتما با بابات صحبت میکنم ببینم مزه دهنش چطوره ولی خودمونیم باور کنید انگار تمام دنیا رو بهم دادن خیلی احساس خوبی داشتم .. منتظر بودم ببینم بابام چی میگه که به امید خدا اگه جوابش خوب بود کلا مطرحش کنیم چند روزی گذشت از اینکه به مامانم گفتم یه روز که مامانم و خواهرم رفته بودن خونه پدربزرگم اینا ...بابام تنها خونه بود و منم مثل همیشه داخل اتاقم بودم .یه دفعه بابام صدام زد و گفت : _بیا پایین کارت دارم با خودم گفتم یا خدا الان دیگه پوستمو، میکنه ، اصلا چرا گفتم همچین چیزی رو .... ولی..... 🔶ادامه دارد.... 🔷 نویسنده؛ امیر نظری 🔸🔹https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز 🔶قسمت ۱۷ و ۱۸ با هر چی ترس و لرز داشتم رفتم پایین ، منتظر همه چی بودم از بابام ..از حرفای بد تا حرکات فیزیکی😁😂.میدونید که چی میگم ........ تا پایین رفتم دیدم بابام داخل اتاق پذیرایی و بود و نشسته بود روی مبل .رفتم روبه روش نشستم ،خیلی استرس داشتم دقیق نمیدوستم میخواد چی بگه . بابا:_یه خبرایی شنیدم ..گفتن دنبال عشق و عاشقی رفتی من:_کی ،؟؟منو میگی،؟نه اصلا ،اشتباهی گفتن به نظرت بابا من همچین آدمیم؟؟😅 بابا :_حالا بماند چند تا واژه میگم باهاش داخل ذهنت یه جمله بنویس. آقا رضا صدیقی ...قم ....خونه آقای صدیقی .. خب بقیش رو بگم یا شروع می‌کنی .... من: _خودمو زدم به اون راه و گفتم ،آها اینو میگی.خب هیچی نیست که خیلیم خوش گذشت قم رفتیم زیارت و با خونواده آقای صدیقی آشنا شدیم ،خیلی خوب بود🙈😅 بابا :_پدر صلواتی خودتو نزن کوچه علی چپ باهام رو راست باش ، مادرت بهم گفت که داری چیکار می‌کنی پس بهتره از زبون خودت بشنوم .😄 من؛_والا پدرجان نمیدونم از کجا بگم که عصبانی نشی.😅 بابا:چرا باید عصبانی بشم به سلامتی میخوای برا خودت آستین بالا بزنی خیلیم خوشحال میشم منم باور کرده بودم ،ترسم ریخت از اول ماجرا تعریف کردم تا تهش ...ولی جاتون خالی تا صبح مهمون گربه های کوچه بودم .🤣 ولی به نفعم بود ،بابام قبول کرد که با خانواده صدیقی تماس بگیره و بریم برای جلسات ....... خودتون میدونید دیگه ، فعلا مرحله اولو از هفت خان رستم رد کردم .به امید خدا تا ببینم بقیش چی میشه با هر دردسری که بود بابا رو راضی کردیم ، که با خونواده صدیقی تماس بگیره .البته قبلش خیلی دلیل اورد. که مثلا کار رو بارت چیه ،از خودت چی داری و از این حرفا...ولی خب خدا روزی رسونه می‌رسونه.... دقیق یادمه دوشنبه روزی بود که بابا تماس گرفت و قضیه رو برای آقا رضا توضیح داد و به قول خودمون اجازه گرفت ،که یه روزی رو اونا انتخاب کنن و بعدش بریم برای جلسه اول بعد از چند روز آقا رضا تماس گرفت و گفتش که جمعه شب در خدمتتون هستیم تشریف بیارید ، جمع، جمع خودمونه دیگه راحت حرف میزنم.... خیلی ذوق زده بودم ، داشتم از تعجب شاخ در میوردم ،که چطور شد ،مامان ،بابا راضی شدن ، اصلا چطور شد که خانواده آقای صدیقی راضی شدن ، خلاصه هر طوری بود رفتیم ، جلسه اول خوب بود ولی اولش خوب بود آقا رضا قضیه بیماری دخترش رو برای بابام تعریف کرد . مامانم تا همین داستان بیماری رو شنید ، بهم ریخت یه کم . متوجه شدم ولی هی اشاره میکردم ،که مامان تو رو خدا هیچی نگو . از اون به بعد دیگه مامانم هر چی باهاش صحبت میکردن هیچی نمی‌گفت. البته بابام هم جا خورد . ولی به نظرم این تعجب خب یه جورایی به قول معروف زیاد چیزی رو حل نمیکرد آخه . بیماریشون خوب شده بود و دلیلی نداشت که ناراحت بشن . مجلس که تموم شد . از دم در خونه که اومدیم بیرون شروع شد : مامان :_پسرم خانواده خوبی بودن ولی من زیاد دلم راضی نیست ،اخه دخترشون قبلاً بیماری سرطان داشته. من:_خب مادر من خوبه میگی قبلاً بوده ، شفا پیدا کرده اونم با دعای حضرت معصومه (س) چی از این بهتر بابام هم گفتش که منم هم نظر مامانتم ولی تو دیگه مردی شدی باید فکر همه جا رو بکنی .میدونی که پسرم یه لحظه اعصابم خورد شد ،ولی توی این اعصاب خوردی یه فکری به سرم زد . گفتم برم حرم با حضرت معصومه (س) صحبت کنم چون توی اون مدت که اومده بودم قم خیلی چیزا رو شنیده بودم .... 🔶ادامه دارد.... 🔷 نویسنده؛ امیر نظری 🔸🔹https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز 🔶قسمت ۱۹ و ۲۰ خیلی شلوغ بود، ولی صفاش یه طور دیگه‌ای بود ، آویز نصب کرده بودن ،بعد از چند دقیقه از یکی از خدام پرسیدم که چخبره ،و گفتن که ولادت حضرت معصومه هستش ،خیلی خوشحال شدم بعد گرفتن وضو و دو رکعت نماز خوندن ، رفتم دقیقا روبه روی ضریح وایسادم و هر چی داخل دلم بود رو به حضرت گفتم خیلی سبک شدم .یه حس سبک بالی بهم دست داده بود همین طوری تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد ، مامانم بود.... بعد سلام و احوال پرسی و پرس و جو که کجام و چیکار میکنم و یه کمی هم چاشنیه عصبانیت ،که چرا این طوری سریع رفتی و قهر کردی بهم گفت که یه قرار دیگه گذاشتیم ، دو شب دیگه خونه ی آقای صدیقی فک کنم دعات گرفت ،بی بی مرادتو داد. منم همین طوری از تعجب شاخ در اورده بودم ،گفتم : _شما از کجا میدونی که من رفتم حرم مامانم :_دیگه دیگه من پسر خودمو میشناسم. خلاصه دو شب بعدش رفتیم خونه آقای صدیقی . با صحبت هایی که انجام شد قرار شد یه خطبه محرمیت بخونن . که بیشتر با هم آشنا بشیم و به امید خدا اگه که به توافق و تفاهم رسیدیم به صورت رسمی مراسم عقد رو انجام بدیم . خب بالاخره خودتون میدونید برای آشنایی بیشتر باید یه خطبه محرمیت خونده میشد ، تا بیشتر با اخلاق و رفتار هم دیگه آشنا بشیم و این که اصلا تفاهم داریم یا نه ، زیاد. شلوغ هم نبود خانواده خودمون و خانواده آقای صدیقی یه جمع مختصر که رفتیم محضر و یه خطبه محرمیت خوندیم ، بعدش آقا رضا پیشنهاد داد ، که باعث آشنایی خونواده ها ،حضرت معصومه (س) خواهر امام رضا (ع) بودن یه زیارتی بریم انجام بدیم و تشکر کنیم از حضرت که باعث این مراسم و پیوند مبارک شدن .. باور کنید که خیلی خوبه حال و هوای متاهلی البته یه موقع احساسی نشم فقط یه خطبه محرمیت خونده شده 😅.نه حالا جدی خیلی خوبه حالو هوای متاهلی.😍🙈 خب سرتونو درد نیارم .بعد زیارت حرم حضرت معصومه (س) ، مادرم پیشنهاد داد که بریم جمکران ،و یه دو رکعت نماز بخونیم و بعد از اون برگردیم و به امید خدا اگر که به توافق رسیدیم ،زمان عقد رو مشخص کنیم . وقتی که رسیدیم جمکران ، انگار یه مراسمی بود یه برنامه تلویزیونی که داشتم اجرا می‌کردن و بعضی هم داشتن روی کاغذ اسمی چیزی فک کنم می‌نوشتن . خوب که پرس و جو کردم گفتن که آخر برنامه می‌خوام قرعه کشی بکنن .و به پنج نفر زوج جوون دو تا بلیط ،سفر به مشهد مقدس هدیه کنن. منم خب گفتم که شانسمون رو امتحان کنیم اسم خودم و همسر آیندم 😅☺️رو نوشتم و رفتیم برگه رو انداختیم داخل یه صندوقی که بود . برنامه که تموم شد اومدن و قرعه کشی رو شروع کردن چهار تا زوج از قرعه کشی برنده شدن و نوبت به مورد آخر شد ، که اسم منو و همسرم رو خوند من اولش تعجب کردم ولی خوب که گوش دادم دیدم واقعا اسم ما هم در اومد . خیلی خوشحال شدیم ، و به قول بابام این اتفاق رو به فال نیک گرفتیم ... همین لحظه بود که بابام به آقای صدیقی گفت : _اگر که موافق باشند مراسم عقد رو داخل حرم علی ابن موسی الرضا (ع) جشن بگیریم و همون جا انجامش بدیم . آقا رضا هم خیلی استقبال کرد و همین جور هم شد . دقیق یادمه ساعت 8شب بود ، که خطبه عقد خونده شد اون موقع ما از باب الجواد وارد حرم شده بودیم خیلی شلوغ بود به علاوه فامیلا که اومده بودن، زائرهای حضرت هم بودن که شادی رو چند برابر میکرد . خلاصه خیلی خوب بود . ببخشید که این چند روز سرتون رو به درد اوردم . همیشه موفق و پایدار و سرزنده باشید. 🔶....پایان....🔶 🔷 نویسنده؛ امیر نظری 🔸🔹https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا