eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
6هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
299 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌ها،نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۶۳♡ هم تمام شد.....
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ لیست با لینک قسمت اول ۶۱)🍃 (حوراء) عاشقانه، خانوادگی (۱۴۱ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/24395 ۶۲)🍃 تلنگری، عاشقانه، شهدایی (۳۸ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/24693 ۶۳)🍃 عاشقانه، شهدایی، (مدافع حرم) (۱۳۲ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/24786 ۶۴)🍃 آموزنده، بصیرتی، امنیتی، ترسناک (۴۹ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25099 ۶۵)🍃 کوتاه، عاشقانه دهه انقلاب، فانتزی، نظامی (۲۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25223 ۶۶)🍃 فانتزی، عاشقانه، شهدایی (۵۵ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25293 ۶۷)🍃👈جلد اول؛؛ درام، معمایی، امنیتی، دخترانه (۱۰۵ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25373 ۶۸)🍃 عاشقانه، شهدایی (۷۵ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25571 ۶۹)🍃 کوتاه، پسرونه، طنز (۲۰قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25675 ۷۰)🍃 سیاسی، بصیرتی، امنیتی (۱۱۰قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25703 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25707 ۷۱)🍃 واقعی، باستانی_معاصر، عاشقانه (۷۲ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25856 ۷۲)🍃 آموزنده، عاشقانه، عارفانه (۲۲۶ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25975 ۷۳)🍃 معرفتی، بصیرتی (۴۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26248 ۷۴)🍃👈جلد اول نظامی، عاشقانه، شهدایی، آموزنده (۱۰۶ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26368 ۷۵)🍃👈جلد دوم؛ نظامی، عاشقانه، آموزنده (۹۸ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26502 ۷۶)🍃👈جلد سوم؛ امنیتی، آموزنده، عاشقانه، شهدایی(نسخه pdf رو گذاشتم.) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26634 ۷۷)🍃👈جلد چهارم؛ آموزنده، عاشقانه، شهدایی (۷۸ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26732 ۷۸)🍃 تلنگری، عبرت‌آموز، عاشقانه (۱۰۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26825 ۷۹)🍃 تقریبا فانتزی، عاشقانه و شهدایی(۳۶ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26956 __________________________ ⛔️۸۰)🍃 مختص نوجوانان، عاشقانه، شهدایی (۶۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27017 ⛔️رمان کانال و کپی آن در هر شرایطی و است ________________________ ۸۱)🍃 فانتزی(تخیلی)، عاشقانه، شهدایی (۱۰۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27172 ۸۲)🍃 امنیتی، گاندویی، بصیرتی (۵۳ قسمت) (چون کتاب چاپ شد حذف شد) ۸۳)🍃 کوتاه، تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین (۱۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27422 ۸۴)🍃 فانتزی ، تخیلی و عاشقانه (۱۷۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27453 ۸۵)🍃 فانتزی، امنیتی، ویژه متاهلین (۴۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27771 ۸۶)🍃 کوتاه، فانتزی، معرفتی (۲۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27878 ۸۷)🍃 کوتاه، فانتزی، معرفتی، بصیرتی(۱۳ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27952 ۸۸)🍃 👈جلد اول امنیتی، گاندو، مستند داستانی، واقعی (۲۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27999 ۸۹)🍃 👈جلد دوم مستند داستانی، امنیتی، گاندو (۲۳۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/28250 ۹۰)🍃 فانتزی، عاشقانه، پلیسی(۱۰۳ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/28766 ↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️ با ما همـــراه باشیـــــن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️ @asheghane_mazhabii ↖️↖️↖️↖️↖️↖️
❤️رمان شماره👈 شصــت و نـــه😘 💜اسم رمان؛ 💚نویسنده؛ امیر نظری 💙چند قسمت؛ ۲۰ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز 🔶قسمت ۱ و ۲ شاید بگم صد تا صدا داشت داخل گوشم می‌پیچید ،از داد زدن پسر بچه ایی که داشت بلال می‌فروخت ،تا اون پیر مرد مهربونی که داشت آبمیوه می‌فروخت طوری داخل رویاهام بودم که ،اصلا حواسم نبود کجا اومدم، بعد از چند دقیقه یهویی با تنه آیی که «پویا» بهم زد به خودم اومدم ... پویا:_ببخشید استاد شرمنده مزاحم افکار پریشونت شدم، عذر میخوام در طول این تفکر به نتایج خوبی هم رسیدی؟ من:_آره بابا اونم چه نتایجی توپ و محشر، ولی اگه اون آبمیوه رو هم بدی فیضش دو برابر میشه .😄 پویا :_باشه آبمیوه رو میدم ولی قول دادی خودت حساب کنی امشب باور کن ته جیبم شیپیش بالانس میزنه من خب همیشه خبر داشتم از این شیطونی بازیای پویا گفتم باشه ما که همیشه حساب کردیم این یه دفعه هم روش . بعد خوردن آبمیوه ها ماشینو روشن کردیم و داخل راه دوباره ذهنم رفت سمت آرزوم ها و رویا هام که این دفعه هم دکتر پویا ...لطف کردن پا برهنه اومدن داخل افکارم رو یهویی گفت: پویا :_کلک من که میدونم فکرت کجاست، من از همه جا بیخبرم گفتم : _کجا چی میگی همین طوری برا خودت سخنرانی میکنی . پویا :_مهمونی خونه اردلانو میگم دیشب اون دختر خانومه که همش میخواستم سر صحبتو برات باز کنه منم خدایی اصلا اهل. این حرفا نبودم یعنی خوشم نمیومد سریع زدم تو ذوق پویا گفتم _بابا جمع کن این افکار عجیب و غریب ت خلاصه جونم براتون بگه اون شب بد نگذشت با آقا پویا..... راستی یادم رفت پویا رو معرفی کنم (یکی از دوستای صمیمیم که ارتباط خانوادگی دوری هم داریم ) دقیق نمیدونم ولی فک کنم ساعت نزدیکای ۱۱بود که با زنگ گوشیم بیدار شدم آخه شب قبلش با پویا رفته بودیم بیرون . دست بر قضا خودش بود . پویا :_راستی امیر امشب با بچه ها برنامه داریم خونه پیمان میای من که خیلی اهل خوشگذرونی و سفر بودم گفتم _چرا که نه حتما میام حالا زمانی کیه ؟ گفت: _ساعت ۶:۳۰ عصر میام دنبالت تا با هم بریم یه مهمون غریبه هم داره من روم نمیشه گفتم باشه با هم میریم . خلاصه جونم براتون بگه که گذشت تا عصر همون روز پویا اومد در خونه با هم رفتیم ولی ای کاش نمی‌رفتیم وارد که شدیم بعد از سلام و احوال پرسی با رفقا رسیدیم به همون مهمون ناخونده ،رفتم که سلامی کرده باشم یهو خیلی سریع و تند جوابم رو داد چرا دروغ بگم کاشکی اصلا سلام نمی‌کردم . یه یک ساعتی گذشت دور هم نشسته بودیم که همون «پیمان» به اون رفیقش گفت : _حالا همه هستن آماده اید بریم سر قرار؟ منو پویا هم که از تعجب شاخ درآورده بودیم اصلا نمی دوستیم ماجرا از چه قرار گفتیم کودوم قرار که......... 🔶ادامه دارد.... 🔷 نویسنده؛ امیر نظری 🔸🔹https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز 🔶قسمت ۳ و ۴ منو پویا مات و مبهوت بودیم که ببینیم چی میخواد بگه یهو گفت مگه بهشون خبر ندادی که ماجرا از چه قراره ما هم با اون صورت بهت زده گفتیم _نه اصلا ما تو جریان نبودیم که چه اتفاقی میخواد بیفته . تو همین حال بودیم که پیمان شروع کرد به صحبت کردن پیمان : _ببینید بچه‌ها امشب میخوایم بریم سر بزنیم به یه فروشگاه که آشنا هستش یه چند تا وسیله برداریم و بعد برگردیم همین همینو که گفت هزارتا سوال داخل مغزم ردیف شد خب منم گفتم : _مگه آشنا نیست ،خودتون برید دیگه ما نمیایم چون میدونستم بوی دردسر میده این داستان ، دیدم شروع کردن به جر و بحث کردن _چه شما ترسویید نمی‌تواند یه کار درست، انجام بدید اصلا می گفته شما امشب اینجا باشید من عصبانی شدم و دست پویا رو گرفتم گفتم : _باشه بهتر ما هم میریم که راحت باشید ، دیدم اون پسر غریبه که تا اون موقع اسمش رو هم نگفته بودن نمیدونم چرا در گوش پیمان یه چیزایی گفت و .... همین طور پیش رفت که نزاشتن بریم و به زور ما رو بردن سر همون خیابونی که اون فروشگاه اون جا بود . وقتی که رسیدیم ،یه لحظه احساس کردم که خیلی برام آشناست این خیابون حتی اون فروشگاه ولی چیزی نگفتم .. بعد از اینکه رسیدیم پیمان و بقیه گفتن که منو پویا اینجا وایسیم و بعد اگه کسی اومد خبر بدیم که زود جمعش کنن.... خیلی وضعیت بدی بود رنگ روی پویا طوری عوض شده بود انگار همین الان از اون دنیا اومده بود منم خودم نگران بودم ، ولی پویا رو دلداری میدادم . یه نیم ساعتی گذشت تا اینکه دیدم از طرف راست خیابون یه ماشین گشت نیروی انتظامی داره میاد و از شانس ما مشکوک شده بود و داشت به سرعت میومد سمت ما ، منم به پیمان چند برای گفتم ولی نمیدونم چی داخل اون فروشگاه بود که بمب طمع رو داخل مغزاشون ترکونده بود هر داد زدم هیچکی نشنید منم به پویا گفتم که دیگه نمیشه بمونیم خطر داره برای آخرین بار زدم با یه سنگ شیشه درب فروشگاه رو شکستم و اون وقت گرفتن قضیه چیه و زود اومدن بیرون ولی از بخت بد ما زود سر رسیدن و همه رو گرفتن و بردن اداره آگاهی نمیدونم اصلا چطور پیش رفت تا به خودم اومدم دیدم داخل کلانتری،دارم پرسه میزنم البته تنها نبودم همراه با بقیه ، پویا یه جوری نگام میکرد که ،انگار من به زور اوردمش،اینجا .!!! خلاصه افسر نگهبانی که اونجا بود یکی ، یکی میبرد، داخل اتاق و سوال جواب میکرد . تا رسید به من رفتم داخل اتاق گفت _انگیزتون از این کار چی بوده من خب گفتم تمام قضیه رو ... من:والا جناب سروان داستان از این قرار بود که از مغازه آشنای آقای معادی(پیمان معادی) چند تا وسیله بیارن فک کنم اجازش رو هم گرفته بودن . جناب سروان فک کرد دارم مسخرش میکنم با یه لحن تند گفت : _مگه بچه گیر اوردی، یعنی تو نمیدونی که دیشب نیروهای ما به مقدار سه میلیارد میخواستن طلا جواهر رو بدزدن همین که گفت مبلغ رو گفت من با تعجب هی نگاش کردم بیچاره خودشم انگار میدونست یه کم شیش میزنم خلاصه جونم بگه براتون اون روز رو با هزار زحمت گذروندیم بقیه بچه ها هم خدایی نامردی نکردن گفتن که ما اصلا بی نقصیر بودیم. راستی اینو هم بگم یادتونه گفتم اون فروشگاه آشنا بود برام و اون خیابون من اصلا یادم نبود اونجا فروشگاه پدر پیمان بود چون فرد غریبه هم اصلا پیمان رو گول زده بود به هوای اینکه اقامت خارجش رو بگیره ولی ، خدا رو شکر با هر زحمتی بود صحیح و سالم بیرون اومدیم ، و برگشتیم خونه ..... داستان حالا حالا ها ادامه داره ...... 🔶ادامه دارد.... 🔷 نویسنده؛ امیر نظری 🔸🔹https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز 🔶قسمت ۵ و ۶ بالاخره بعد از اینکه هزار تا مرحله رو گذروندیم داخل کلانتری با چه زحمتی برگشتیم خونه ، بابام خیلی عصبانی بود یعنی این خیلی که میگم یه چیزی میگم یه چیزی می‌شنوید ، تا خونه هیچ حرفی نزد ، دقیقا موقعی که رسیدیم دم در انگار زمان جنگ بود عین دونده های دو میدانی افتاد دنبالم منم هر چی میگفتم پدر من عزیز من به خدا من نمیدوستم اصلا باورش نمیشد تا یه جای خودش خسته شد برگشت خونه منم با هزار تا ترس و لرز اومدم داخل خونه که دیدم مادرم با سلام صلوات اومد به استقبالم ، بابامم تا این صحنه رو دید با کنایه گفت: _انگار از المپیاد ریاضی برگشته آقا، که این جور میایی استقبالش خانوم؟ مادرم هم نه گذاشت نه برداشت تمام تقصیر ها رو انداخت گردن بابام . خلاصه با هر بدبختی بود تموم شد . بعد از ظهر همون روز مامانم صدام زد مادر: _امیر،امیر پسرم این ساک لباسات کجاست بیا جمع کن می خواییم بریم دیر میشه منم که خبر نداشتم گفتم : _کجا میخواییم بریم که دیر میشه مامانم گفت که نذر کردم اگه از اون قضیه کلانتری، به سلامت رد شی بریم قم زیارت حضرت معصومه (س) منم خدایی زیاد اهل زیارت نبودم نه بگم خدایی نکرده بدم بیاد نه اصلا فقط زیاد نمی‌رفتم با خانواده بیشتر با رفقا بودم ، بالاخره با هر زحمتی بود نرفتم موندم خونه بعد از رفتن پدر و مادرم وخواهرم و برادرم حدودا به دو ساعتی می‌گذشت دیدم گوشیم زنگ خورد پشت سر هم چند بار............ خسته و کوفته بودم ، گوشیم هم هی داشت زنگ میخورد نمی‌دونستم کیه شماره ناشناس بود ، گفتم بزار بردارم ببینم کیه شاید کار مهمی داشته باشه ، برداشتم _الو ,,بفرمایید ناشناس: _الو سلام علیکم برادر وقت شما بخیر باشه من: _ممنون امرتون ناشناس: _بنده سروان کریک از اداره آگاهی هستم شما باید برای پاره ایی از صحبت ها تشریف بیارید اداره با خودم گفتم یا خدا یعنی هنوز اون قضیه تموم نشده ولی یه لحظه دیدم صدا خنده از اون ور گوشی میاد😁😂 شک کردم، دیدم یهو زدن زیر خنده ، هر هر هر خخخخخخ 🤣🤣🤣 «سامان» بود یکی از رفقای حالا به قول خودمون جون جونی سامان:_جان امیر کیف کردی چطور ایستگاه تو گرفتم😂 من:خدا بگم چیکارت بکنه نزدیک بود از ترس سکته کنم😁 بعد چند دقیقه صحبت و خبر اون قضیه فروشگاه رو از بچه ها شنیده بود تماس گرفته بود که حالی احوالی بپرسم ،منم کامل توضیح دادم خلاصه .. گفتش که با بچه ها امشب قرار گذاشتیم بریم شیرینی دامادیه «احمد» و بخوریم خیلی خوشحال شدم و بی چون و چرا گفتم : _باشه امشب هستم میام 🔶ادامه دارد.... 🔷 نویسنده؛ امیر نظری 🔸🔹https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز 🔶قسمت ۷ و ۸ طبق قراری که داشتیم با بچه ها شب یکی از اون رستوران های تقریبا لوکس رفته بودیم، که مثلا شیرینیه دوماد شدن احمد رو بخوریم بعد از اینکه یه شام مفصل زدیم و حسابی احمد رو همین اول زندگی بردیم داخل خرج بچه ها گفتن : _خب ما که فعلا اینجاییم بیایید یه جرئت حقیقت بازی کنیم من گفتم _آخه دیوونه ها اینجا که نمیشه ، آخه هر جا میریم باید گاو پیشونی سفید باشیم؟😁 با هزار منو من بازی جرئت حقیقت رو شروع کردیم از شانس بد ما هم اول نفر به من افتاد بچه ها : _خب استاد، جرئت یا حقیقت؟😃 منم که نمی‌خواستم کم بیارم جلوشون گفتم : _جرئت یهو که گفتم جرئت پویا یه نگاهی به این ور و اون ور انداخت ، یه اتوبوس بیرون رستوران بود . پویا :_خب رستم دستان شما لطف میکنی میری داخل قسمت بار اون اتوبوس تا نگفتیم هم بیرون نمیایی،😂 منم که خیلی جا خورده بودم اول میخواستم بگم نه ولی خب گفتم اگه بگم ناجور میشه، رفتم بیرون یه دیدی زدم ، دیدم کسی نیست سریع رفتم داخل قسمت اوتوبوس ،همین که اونجا رفتم منتظر بودم که ببینم بچه ها کی زنگ میزنن ....شنیدم که از بیرون صدا میومد راننده اتوبوس داشت به شاگردش می‌گفت: _حیف نون در قسمت بار چرا بازه؟ مگه نگفتم هر موقع میایی چک کن بعد بیا بلومبون اینم از شانس بد ما در رو قفل کرد منم هر چی در میزدم کسی نمی‌شنید دیدم صدای زنگ پیام گوشیم اومد پویا بود چند تا استیکر خنده فرستاده بود😂😂 میدونست چه اتفاقی افتاده بود یه شکلک غضب😠 براش فرستادم دیدم کلا شارژ گوشیم تموم شد یهو صدای موتور اتوبوس اومد روشن کردن که برن نمیدوستم اصلا کجا میخوام برن، شاگرد شوفر هم داد میزد : _آقایون، خانوما، میخواییم حرکت بکنیم زود تر بیاین سوار شین منم از ترس داشتم سکته میکردم خب نمیدوستم مقصدشون کجاست هیچی دیگه اوتوبوس راحت افتاد ، ما هم همسفرش شدیم ، داخل قسمت بار که بودم همش داشتم فک میکردم نقشه می‌کشیدم که صبح پا شدم ، چطور پویانو نیست و نابود کنم همین اطراف مغزم بودم که چشمام یواش یواش سنگین شد غرق خواب بودم که یهو اتوبوس ترمز کرد ،خیلی سریع از خواب بیدار شدم هی با خودم میگفتم که الان خب در این جا رو باز میکنن من چی جواب بدم خدایا خودت کمکم کن ، اصلا نمیدوستم که مقصدمون هم کجاست بگم شاید راحت شم همین طوری که داشتم با خودم فکر میکردم یهو در قسمت بار رو باز کردن ، یه پسر جوونی بود حدس زدم که شاید شاگرد راننده باشه منو که دید خشک زد و گفت : _یا صاحب وحشت تو دیگه کی هستی ،میدونی اگه اوستا بفهمه فک می‌کنه کار منه بدبختم می‌کنه من که از اون بیشتر ترس داشتم گفتم : _داداش من سر یه قضیه سوار شدم الان نمیتونم توضیح بدم . اونم گفت : _کجا میخوای بری شاید قضیه آدم ربایی باشه😄 یهو دست خودم نبود زدم زیر خنده😂 بهش گفتم : _آخه برادر من آدم ربایی چیه ،اصلا میدونی هدف از آدم ربایی چیه ، نه بابا بخدا اصلا همچین اتفاقی نیفتاده ، همین طوری که مشغول جر و بحث بودیم یهو از پشت سر صدا اومد که _پسرم کاری به این بنده خدا نداشته باش من می‌شناسمش همین طوری مات موندم که کیه منو میشناسه نکنه یکی از فامیلا باشه خانواده نفهمن که بابا سر اون قضیه طلا فروشی هنوز عصبانیه اینم بیاد روش دیگه نور علی نوره یه نیم نگاهی کردم دیدم یه خانوم مسن مهربون بود، تا نگاه کردم دوباره به شاگرد راننده گفت : _پسرم من میشناسمش نیازی نیست دردسر درست کنی شاگرد راننده هم که تا حدودی خیالش راحت شده بود پرسید : _اگه شما میشناسیدش پس چطور بالا نیومده اینجا مونده اون خانومه هم گفت : _مگه ندیدی دیشب همه ی صندلیا پر بود اصلا جا نبود خلاصه با هر زحمتی بود تونستم برم، همین جوری که داشتم خدا رو شکر میکردم که از این اتفاق هم جون سالم به در بردم یهو همون خانوم مسن منو صدا زد و گفت : _پسرم من میدونستم چرا وارد این جا شدی و گیر کردی منم متعجب پرسیدم که _چطور گفتش که _من دقیقا داخل رستوران میز بغلی شما بودم و از اون داستان و بازیتون خبر داشتم، منتها صبر کردم ببینم چی میشه دیدم سوار اتوبوس شدی گفتم شاید قسمت باشه حتما داستانی تو کاره شما هم که از قرار معلوم جوان پاک و سر به زیری هستی من: خب حاج خانوم، بنده ممنونم، ولی چرا شما همون لحظه که وارد شدم در رو برام باز نکردید تا زودتر برم ، باور کنید الان هزینه برگشت رو هم ندارم ، اصلا نمیدونم کجام خانوم مسن : _من که گفتم شاید قسمت بوده ، گفتم : _قسمت چی ؟ یعنی چی ؟ یه کم حرفاتون منو میترسونه خانوم مسن : _نه پسر جان نترس بعدا معلوم میشه همینو و گفت و رفت ..
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز 🔶قسمت ۹ و ۱۰ تا به خودم اومد دیدم داخل ماشین همون راننده عزیزی هستم که تا چند دقیقه پیش فکر میکرد، من دیوونم و میخواست بفرستدم اون دنیا سر صحبتو با هوا چقد گرمه شروع و رسید به این که ..... راننده : _خب آق پسر اسم شما چیه ،از کجا اومدی، حاجتی چیزی داشتی اومدی قم، حرم حضرت معصومه، یا فقط برای زیارت اومدی البته اینو بگم که برا هر کودوم که اومده باشی، خانوم، خودش تمام کاراتو درست می‌کنه ، من : _والا عمو جان من اسمم امیر هستش. از لرستان میام ،البته این خودش ماجرا داره که چرا اومدم قم ، الان واقعا خستم بعدا تعریف میکنم خدمتت بعد از چند دقیقه ............... راننده :_خب امیر آقا اینم حرم حضرت معصومه (س) خوشا به سعادت حتما خیلی خوبی که خانوم طلبیده بیای زیارت منم همین طوری که داشت ازم تعریف میکرد، یه حساب سر انگشتی کردم گفتم : _والا اونقدر هم خوب نیستم ولی نظر لطف شماست . راننده :_من دیگه باید برم کار دارم ، موفق باشی من:_عمو جان کجا قربون شکلت من که جایی رو بلد نیستم اذیتم نکن تو رو خدا بیا با هم بریم یه زیارتی هم میکنی یه کم با هم صحبت میکنیم راننده : _پسر جان من کار دارم نمیتونم زیارتم بمونه برا به وقت دیگه من: _خواهش کردم ازت عمو ، یه زائر که اولین بارشه داره میاد زیارت. خدا رو خوش میاد ولش کنی بری؟ حالا به قول خودمون یه کم مظلومیت هم چاشنیش کردم ببینم چطور درمیاد 😁 ولی تا گفتم اولین بارمه، یهو یه طوری، رنگ چهرش عوض شد سریع پیاده شد با هم رفتیم ... یه چند قدمی که رفتیم گفتم : _عمو جان چی شد اینقدر سریع اومدی پایین چیز بدی گفتم؟ راننده : _نه امیر آقا، آخه میدونی چیه داستان ها پشت این وضعیت روحی منه...... منم گیر سه پیچ دادم که میشه اون داستان رو برام تعریف کنی ..اولش نمی‌گفت...ولی بعد از اصرار فراوون برام تعریف کرد راننده : _باشه خسته کردی، میگم، حدود ۷سال پیش بود من یه دختر کوچیک داشتم، که بیماری سرطان داشت، دکترا جوابم کردن و گفتن دیگه کاری از دست ما ساخته نیست، مدت زیادی زنده نیست، ببریدش خونه این مدت محدود. رو از زندگیش لذت ببره ، ما هم که خیلی ناراحت شده بودیم و دیگه امیدی نداشتیم، یه شب تقریبا ساعت ۳ بود که دخترم خیلی حالش بد شد، سریع بردیمش بیمارستان، وقتی که رسیدی بعد از تقریبا دو ساعت بهمون خبر دادن که دخترتون رفته تو حالت کما و معلوم نیست کی خارج بشه و حالش اصلا خوب نیست، یه یک هفته ایی همین جوری پیش رفت، دیگه خسته شده بودیم مادرش هم خیلی ناراحت بود از بین رفته بود، یه لحظه تو دلم ،خودم گفتم ، من چرا حرم نرم و از بی بی حضرت معصومه (س)شفای دخترم رو نخوام سریع به خانومم گفتم که من میرم تا حرم بر میگردم، رفتم خیلی صحبت کردم خیلی گریه کردم، التماس کردم که خانوم جان دخترم رو شفا بده که من تمام زندگیم روی تخت بیمارستانه، همون لحظه نذر کردم که(هر زائری که وارد شهر قم شد و سوار ماشینم شد که ببرمش برای زیارت اگر بار اولش بود خودمم باهاش میام و هم داستانمو براش میگم هم ،از کرامات اهل بیت براش صحبت میکنم) همینطوری با خودم داشتم صحبت میکردم، که یه لحظه تلفنم زنگ خورد خانومم بود. با خودم گفتم نکنه اتفاق بدی افتاده باشه. جواب دادم ،دیدم داره گریه میکنه خیلی ترسیدم گفتم چی شده چرا داری گریه می‌کنی با صدای لرزونش گفت که :فاطمه از حالت کما خارج شده حالش بهتره همینو که گوشی رو قطع کردم و روبه ضریح بی بی حضرت معصومه (س) گفتم ممنونم خانوم میدونستم دست خالی برنمیگردونی ممنونم، منم قول میدم که نذرم رو تا آخر عمر ادا کنم از فردای اون روز یه چند تا آزمایش ازش گرفتن و یه خبر خیلی خوب دادن که اصلا هیچ اثری از بیماری در بدن دخترتون نیست خیلی خوشحال شدم طوری که تمام بیمارستان و گذاشته بودم رو. سرم....این بود قصه ی اون حال خراب داخل ماشین آقا امیر من :_درسته. خب خدا رو شکر که شفا پیدا کردن. خیلیم عالی ممنون از اینکه برام گفتی عمو جان راننده :خواهش میکنم پسر گلم ،خب دیگه من باید برم دیر شده ،ولی وایسا اول شما رو تحویل یکی از خدام حرم بدم بعد میرم ، من:_نه دستت درد نکنه خودم دیگه میدونم چیکار کنم ممنون، راستی عمو جان اسم شما چیه من یادم رفت بپرسم. راننده :_اسمم رضاست ..رضا صدیقی . من:_خیلی خوب ممنون عمو رضا خداحافظ راننده :_خدا پشت و پناهت امیر جان خداحافظ همین طوری که داشتم داخل صحن های حرم راه میرفتم .گفتم وایسا برم بپرسم من اولین بارمه اومدم قم یه زیارت برم .از یکی از خادمای حرم
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز 🔶قسمت ۱۱ و ۱۲ زمانی که از خواب پاشدم فک کنم ساعت۱۰صبح بود دیروز آخه خیلی خسته بودم،یه صبحونه داخل همون هتلی، که اتاق اجاره کرده بودم خوردم و اومد که یه زیارت برم و دیگه راهی خونه بشم ، خدا رو شکر خیلی خوب بود یه زیارت مفصل انجام دادم ، همین طوری داشتم داخل صحنا قدم میزدم یهویی دیدم گوشیم زنگ میخوره تا نگاه کردم دیدم بابامه یا خدا یعنی الان برگشتن خونه؟؟من چی بگم الان بهشون این دفعه حتما حکم تیرمو صادر میکنه😂 با هر زحمتی بود جواب دادم ،یه سلام و احوال پرسیه گرم انجام دادم .ولی دیدم بابام بعد از اون گفت : _سر جا بمون تا من میام منم خب تعجب کرده بودم گفتم _خب یعنی تو خونه بمونم گفتش: _خیر پسرم شما لطف بکن داخل همون صحن بمون همینو که گفت دو تا شاخ درآوردم که منو از کجا دیدن، دیدم یکی از پشت سرم صدا میزنه _داداش امیر ،داداشی نگاهم رو که برگردوندم ،دیدم تموم اهل خونه نشسته بودن داشتن سیر می‌خندیدن و نگام میکردن😄😁، یه لحظه جا خوردم رفتم پیششون مامانم گفت : _امیر خان راه گم کردی شما که میفرمودی نمیام و از این حرفا چی شد منم اولش با هزار منو من تمام قضیه رو گفتم براشون اولش باور نکردن ، ولی بعدش که جدی تر گفتم باورشون شد ، بابام :_خب دیگه خانوم جمع کنید بریم مسجد جمکران هم یک زیارتی بکنیم و بریم سمت خونه . من:کجا بریم؟ جمکران؟ جمکران کجاست؟؟ مامان :_پسرم برای همینه که میگم هرموقع سفری جایی میریم همراهمون بیا تا ،راه بلد باشی به قول بزرگان. 😄جمکران ، یا همون مسجد جمکران جایی هستش که به دستور امام زمان که به یکی از عارفان عزیز عصر خودمون زندگی می‌کردن، ساخته شد تا این که مردم به اون جا برن و با حضرت درد و دل کنن . خلاصه جوونم براتون بگه راه افتادیم بریم سمت مسجد جمکران ... بعد از اینکه از حرم حضرت معصومه (س) اومدیم بیرون و ،راه افتادیم به سمت مسجد جمکران ، فک کنم یه بیست دقیقه تو راه بودیم بعدش رسیدیم ، خیلی مکان با شکوهی بود، یه آرامش خاصی بهت دست میداد، نگم براتون خیلی خوب بود، وارد حیاط مسجد که شدیم بابام گفتش که یه وضو بگیریم بریم یه دو رکعت نماز بخونیم ، رفتیم برای وضو بابام دید که دارم وضو میگیرم از تعجب زیاد پرسید : _امیر بابا من خوابم یا بیدار ؟😁 گفتم: _چرا این سوال رو میپرسی مگه چی شده ؟ گفت :_داری وضو میگیری برای نماز ؟ گفتم :_یا خدا این دیگه تعجب نداره آره خب می‌خوام نماز بخونم چرا اینقد ترسیدی بابام :_نه عزیزم هیچی خوشبحالت خیلی دوست دارم جای تو باشم . من که نفهمیدیم ولی شما دیگه خودتون مطلب رو بگیرید مثل من نباشید 😂😅 فک کنم الان فهمیدم چرا تعجب کرد بخاطر همون قضیه نماز و اینا که گفتم براتون ، بعد از اینکه داخل مسجد نماز رو خوندیم .من زودتر اومدم بیرون یه چرخی بزنم سرگردان شم ،چند تا حوض داشت داخل حیاط پیش یکی از حوضا یه چند ساعتی نشستم ،دقیقا روبه روی اون گنبد فیروزه یی ، همین که مات و مبهوت اون گنبد بودم یه دفعه دست یکی تند روی شونم خورد ، سرم رو که برگردوندم ،به نظرتون کی بود ؟ حدس بزنید ؟ آقا رضا صدیقی همون راننده مهربونی که منو رسوند تا حرم و با هم زیارت رفتیم و ......... سلام و احوال پرسی گرمی انجام دادیم آقا رضا : _امیر آقا عمو جان اینجا چیکار می‌کنی چه خبر مگه قرار نبود برگردی شهرتون من :_والا عموجان ، آره میخواستم برگردم ولی خانوادم اینجا بودن و دیگه گفتیم بیایم جمکران و بعد زحمت کم کنیم .بریم سمت شهر آقا رضا:_اختیار داری زحمت کجا بود مهمان های حضرت معصومه (س)و امام زمان (عج) برای ما و همه مردم قم رحمتن تو همین لحظه که داشتیم صحبت میکردیم چند تا خانوم نزدیک ما میومدن. فکر کنم که خانواده آقا رضا بودن .... نزدیک اومدن آقا رضا شروع کرد به معرفیشون _خب عموجان اینم از خانواده ما از همسر تا...دختر خانوم شون که قبلاً برات تعریف کرده بودن اونجا بودن ولی اینجا من یه وقت استراحت بدم و یه چیزی توضیح بدم براتون برای خودم هم یه کم عجیب بود . وقتی که دختر آقا رضا رو دیدم یه حس عجیبی بهم دست داد قلبم تند تند به تپش افتاد خیلی عجیب بود اصلا نمیدوستم چیکار باید بکنم به لکنت زبون افتاده بودم نمیدونم به نظرتون چی بود ؟ شکر خدا باهوشید تمام ماجرا رو دیگه فهمیدید ؟😂🙈 🔶ادامه دارد.... 🔷 نویسنده؛ امیر نظری 🔸🔹https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز 🔶قسمت ۱۳ و ۱۴ بیایید یه کم با هم رو راست باشیم شما تا اینجا که اومدین بقیه رو هم مثل دوستای خوب با هم راه بیاییم، دقیق بخوام بگم به دختر آقا رضا علاقه پیدا کردم. البته اینو هم بگم خدایی ناکرده یه موقع فکر نکنیم که علاقم همین طوری الکی بود ها ،نه نه اصلا اینجوری نبود به جورایی حس ازدواج بهم دست داد منی که بین رفقا به این جمله‌ی معروف بودم که اگه همه مردای عالم ازدواج کنن امیر تنها کسیه که مجرد میمونه ، خب این همش حرفه 😁☺️ الان واقعا یه طور دیگه جهانو نگاه میکردم اصلا تک تک چیزایی که می‌دیدم یه معنای دیگه برام پیدا میکردن، همه‌ی این رویا ها رو داشتم داخل خونه اتاق آقا رضا مرور میکردم. راستی یادم رفت بگم وقتی که داخل حیاط (صحن) مسجد جمکران با آقا رضا صحبت میکردم ،خانواده ها همدیگه رو دیدن و یه جورایی باب آشنایی باز شد و با هزار تعارف و تکلیف رفتیم خونه شون یه شب اونجا موندیم .. طبق معمول، مردای خونواده با هم سر موضوعات مختلف صحبت کردن، از گرمی آب و هوا تا بحث های اقتصادی و......... منم که چیزی از این حرفا نمیدوستم همین طوری داشتم نگاهشون میکردم ،😁 آخه این موضوع رو هم بگم از اونجا آقارضا تعریف کرد که چطور با من آشنا شده و از اوایل آشناییمون نزدیک تاکسیا گفت که بابام وقتی شنید خیلی خندش گرفت😁 خودم تا اون موقع نمیدوستم و خیلی خندیدم. ولی یه چیزی رو هم. بگم خدایی خیلی مامانم یا دخترشون خوب رفتار میکرد، یعنی یه جوری بود من فک میکردم واقعا عروسشه😅 دیگه چه کنیم خیالاته گذشت و گذشت تا صبح روز بعد که دیگه وسایلو جمع کردیم و راه افتادیم سمت خونه ولی من هنوز ذهنم درگیر اون قضیه بود، نمیدوستم چطور باید حلش کنم ،از قم که راه افتادیم تا خونه یه ریز داشتم فک میکردم .ولی هیچی ب هیچی بود ، خلاصه با هزار تا خستگی رسیدیم خونه و تا اون موقع گوشیم شارژش کم شده بود وقتی که زدم شارژ دیدم ،هزار تا پیامک و تماس از بچه ها داشتم برداشتم گوشیمو و زدم به شارژ تقریبا یه دو ساعتی گذشت و دیدم گوشیم زنگ میخوره تا برداشتم مثل همیشه مزاحم همیشگی آقا پویا اول هر چی از دهنش اومد بارم کرد منم خب هیچی نگفتم یعنی نمی‌تونستم چیزی بگم آخه بیچاره راست می‌گفت چند روز جواب تلفنشو نداده بودم، ولی خودمو نباختم و با یه لحن مثلا عصبانی ،گفتم : _آقای محترم اگه شما اون روز اون بازی رو سر من در نمی‌آوردید اونطوری نمیشد . البته داخل دلم داشتم خدا رو شکر میکردم که اون اتفاق پیش اومد چون باعث آشناییم با خانواده آقای صدیقی شد ، همین طوری که داشتیم بحث میکردیم .یهو زدم زیر همه چی معذرت خواهی کردم و گفتم امشب بیا بریم بیرون میخوام از دلت در بیارم رفیق شفیقم ، اونم اولش یه طوری شد پویا :_پروفسور دیوونه شدی ،معذرت خواهی ما فرستادیمت یه چند روزی نیست شدی ،بعد تو میخوای معذرت خواهی کنی جلل خالق؟!!!؟ میدونست کاری رو ازش می‌خوام انجام بده یا کمکم کنه گفت : _باشه یه ساعت دیگه در خونتونم استاد . خلاصه اومد در خونمون رفتیم بیرون ،خیلی خوب بود ولی من همش تو فکر بودم، اصلا به پویا بگم قضیه رو شاید کمکم کرد شاید تونست برام کاری انجام بده از یه طرف هم میگفتم که اگه بگم شاید مسخرم بکنه که توو به این ،حرفا اصلا مگه میشه خدایی؟؟ همین طوری که صدای بچه های پارک و کاسبای اونجا داشت تمام افکارم رو از هم جدا میکرد پویا اومد داخل ماشین و گفتش که خب اخوی شما قول معذرت خواهی دادی خودتم باید حساب کنی . من:باشه حالا شما اون آبمیوه رو بده به من تا فیض صحبتات کامل بشه بعد هزینه. رو میدم خدمتت . خلاصه دلمو زدم به دریا و تمام داستانم رو برای پویا گفتم ،اولش نامرد یک ساعت خندید😂 یعنی میخواستم همون جا خودم حکم اعدامش رو بنویسم.همون جا هم اجراش کنم ولی یه حرفی زد یعنی یه راه حلی گفت که به دلم نشست . 🔶ادامه دارد.... 🔷 نویسنده؛ امیر نظری 🔸🔹https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز 🔶قسمت ۱۵ و ۱۶ استاد داشتن نطق میکردن ولی حالا به دو از شوخی پیشنهاد خوبی داد، حیف قبلاً بهش فک کرده بودم و میدونستم که زیاد نمیتونه عملی بشه ... پویا:_داداش گلم شما اول باید با خونواده مطرح کنی ببینم اصلا قبول میکنن.یا نه؛ بعدشم شما با خودت یه دو تا چهار تا کن ببین میشه، یعنی این علاقه دو طرفه هست یا نه ، من:_خب آخه اون که اصلا خبری نداره از این موضوع. پویا :_خب کاری نداره میتونی مطمعن بشی من:_چطوری؟؟؟ پویا :_خب یه سر برو قم .در خونشون، بهش بگو والا من از شما خوشم اومده .اگه اجازه بدید غلام شما بشم.😂 من:_نه بابا ،آفرین پروفسور ،چه نظر پخته‌ایی اون وقت زرنگ ،دیگه برگشتنم دست خودم نیست دیگه ،😅 پویا :_خب منم همینو میگم ،از دستت راحت شیم😂 من :_اذیت نکن دیگه ،ای خدا همه رفیق دارن ما هم رفیق داریم پویا :حالا بدور از شوخی، جان امیر، جدی میگم ؛برو با خانواده صحبت کن به امیدخدا که حل میشه . من: _والا چی بگم یه کم میترسم قبول نکنن. پویا : _والا داداش من دیگه نظری ندارم تا همین جا میتونستم کمکت کنم . من: _ممنون داداش خودم یه فکری میکنم براش فعلا هیچی دیگه من تمام افکارم این موضوع رو گرفته بود که چطور میتونم به هدفم برسم ؛ همین طوری مات و مبهوت داشتم به سقف اتاقم نگاه میکردم ،که با صدای مامانم ،از صخره افکارم پرت شدم پایین . مامان: _امیر جان ،مامان جان نمیایی پایین . من: _چرا مامان میام ،ولی اولش شما بیا داخل اتاق کارت دارم میخواستم دلمو بزنم به دریا و بهشون بگم شاید تونستم کاری انجام بدم . مامان:_جانم پسرم،خب بیا پایین از وقتی که برگشتیم همش تو فکری ،چیزی شده با هیچکسی هم حرف نمی‌زنی، ناسلامتی تو ،تو فامیل به پرحرفی و شیطونی معروف بودی😄 من:_دست شما درد نکنه یعنی دیگه هیچی این تعریف بود؟ مامان : _نه پسرم ناراحت نشو شوخی کردم ، جدی اگر مشکلی پیش اومده بهم بگو تا شاید بتونم کمکت کنم من: _با یه کم منو من آخرش گفتم که چه قضیه ایی پیش اومده ،..ولی عکس‌العمل مامانم جالب بود برام . اصلا مخالفت نکرد یا اینکه مثل پدر مادرای دیگه بهانه بیارن که فعلا درستو بخون و از خودت چی داری و .....بجاش برام آرزوی خوشبختی کرد و گفتش که حتما با بابات صحبت میکنم ببینم مزه دهنش چطوره ولی خودمونیم باور کنید انگار تمام دنیا رو بهم دادن خیلی احساس خوبی داشتم .. منتظر بودم ببینم بابام چی میگه که به امید خدا اگه جوابش خوب بود کلا مطرحش کنیم چند روزی گذشت از اینکه به مامانم گفتم یه روز که مامانم و خواهرم رفته بودن خونه پدربزرگم اینا ...بابام تنها خونه بود و منم مثل همیشه داخل اتاقم بودم .یه دفعه بابام صدام زد و گفت : _بیا پایین کارت دارم با خودم گفتم یا خدا الان دیگه پوستمو، میکنه ، اصلا چرا گفتم همچین چیزی رو .... ولی..... 🔶ادامه دارد.... 🔷 نویسنده؛ امیر نظری 🔸🔹https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز 🔶قسمت ۱۷ و ۱۸ با هر چی ترس و لرز داشتم رفتم پایین ، منتظر همه چی بودم از بابام ..از حرفای بد تا حرکات فیزیکی😁😂.میدونید که چی میگم ........ تا پایین رفتم دیدم بابام داخل اتاق پذیرایی و بود و نشسته بود روی مبل .رفتم روبه روش نشستم ،خیلی استرس داشتم دقیق نمیدوستم میخواد چی بگه . بابا:_یه خبرایی شنیدم ..گفتن دنبال عشق و عاشقی رفتی من:_کی ،؟؟منو میگی،؟نه اصلا ،اشتباهی گفتن به نظرت بابا من همچین آدمیم؟؟😅 بابا :_حالا بماند چند تا واژه میگم باهاش داخل ذهنت یه جمله بنویس. آقا رضا صدیقی ...قم ....خونه آقای صدیقی .. خب بقیش رو بگم یا شروع می‌کنی .... من: _خودمو زدم به اون راه و گفتم ،آها اینو میگی.خب هیچی نیست که خیلیم خوش گذشت قم رفتیم زیارت و با خونواده آقای صدیقی آشنا شدیم ،خیلی خوب بود🙈😅 بابا :_پدر صلواتی خودتو نزن کوچه علی چپ باهام رو راست باش ، مادرت بهم گفت که داری چیکار می‌کنی پس بهتره از زبون خودت بشنوم .😄 من؛_والا پدرجان نمیدونم از کجا بگم که عصبانی نشی.😅 بابا:چرا باید عصبانی بشم به سلامتی میخوای برا خودت آستین بالا بزنی خیلیم خوشحال میشم منم باور کرده بودم ،ترسم ریخت از اول ماجرا تعریف کردم تا تهش ...ولی جاتون خالی تا صبح مهمون گربه های کوچه بودم .🤣 ولی به نفعم بود ،بابام قبول کرد که با خانواده صدیقی تماس بگیره و بریم برای جلسات ....... خودتون میدونید دیگه ، فعلا مرحله اولو از هفت خان رستم رد کردم .به امید خدا تا ببینم بقیش چی میشه با هر دردسری که بود بابا رو راضی کردیم ، که با خونواده صدیقی تماس بگیره .البته قبلش خیلی دلیل اورد. که مثلا کار رو بارت چیه ،از خودت چی داری و از این حرفا...ولی خب خدا روزی رسونه می‌رسونه.... دقیق یادمه دوشنبه روزی بود که بابا تماس گرفت و قضیه رو برای آقا رضا توضیح داد و به قول خودمون اجازه گرفت ،که یه روزی رو اونا انتخاب کنن و بعدش بریم برای جلسه اول بعد از چند روز آقا رضا تماس گرفت و گفتش که جمعه شب در خدمتتون هستیم تشریف بیارید ، جمع، جمع خودمونه دیگه راحت حرف میزنم.... خیلی ذوق زده بودم ، داشتم از تعجب شاخ در میوردم ،که چطور شد ،مامان ،بابا راضی شدن ، اصلا چطور شد که خانواده آقای صدیقی راضی شدن ، خلاصه هر طوری بود رفتیم ، جلسه اول خوب بود ولی اولش خوب بود آقا رضا قضیه بیماری دخترش رو برای بابام تعریف کرد . مامانم تا همین داستان بیماری رو شنید ، بهم ریخت یه کم . متوجه شدم ولی هی اشاره میکردم ،که مامان تو رو خدا هیچی نگو . از اون به بعد دیگه مامانم هر چی باهاش صحبت میکردن هیچی نمی‌گفت. البته بابام هم جا خورد . ولی به نظرم این تعجب خب یه جورایی به قول معروف زیاد چیزی رو حل نمیکرد آخه . بیماریشون خوب شده بود و دلیلی نداشت که ناراحت بشن . مجلس که تموم شد . از دم در خونه که اومدیم بیرون شروع شد : مامان :_پسرم خانواده خوبی بودن ولی من زیاد دلم راضی نیست ،اخه دخترشون قبلاً بیماری سرطان داشته. من:_خب مادر من خوبه میگی قبلاً بوده ، شفا پیدا کرده اونم با دعای حضرت معصومه (س) چی از این بهتر بابام هم گفتش که منم هم نظر مامانتم ولی تو دیگه مردی شدی باید فکر همه جا رو بکنی .میدونی که پسرم یه لحظه اعصابم خورد شد ،ولی توی این اعصاب خوردی یه فکری به سرم زد . گفتم برم حرم با حضرت معصومه (س) صحبت کنم چون توی اون مدت که اومده بودم قم خیلی چیزا رو شنیده بودم .... 🔶ادامه دارد.... 🔷 نویسنده؛ امیر نظری 🔸🔹https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔷رمان کوتاه، پسرونه و طنز 🔶قسمت ۱۹ و ۲۰ خیلی شلوغ بود، ولی صفاش یه طور دیگه‌ای بود ، آویز نصب کرده بودن ،بعد از چند دقیقه از یکی از خدام پرسیدم که چخبره ،و گفتن که ولادت حضرت معصومه هستش ،خیلی خوشحال شدم بعد گرفتن وضو و دو رکعت نماز خوندن ، رفتم دقیقا روبه روی ضریح وایسادم و هر چی داخل دلم بود رو به حضرت گفتم خیلی سبک شدم .یه حس سبک بالی بهم دست داده بود همین طوری تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد ، مامانم بود.... بعد سلام و احوال پرسی و پرس و جو که کجام و چیکار میکنم و یه کمی هم چاشنیه عصبانیت ،که چرا این طوری سریع رفتی و قهر کردی بهم گفت که یه قرار دیگه گذاشتیم ، دو شب دیگه خونه ی آقای صدیقی فک کنم دعات گرفت ،بی بی مرادتو داد. منم همین طوری از تعجب شاخ در اورده بودم ،گفتم : _شما از کجا میدونی که من رفتم حرم مامانم :_دیگه دیگه من پسر خودمو میشناسم. خلاصه دو شب بعدش رفتیم خونه آقای صدیقی . با صحبت هایی که انجام شد قرار شد یه خطبه محرمیت بخونن . که بیشتر با هم آشنا بشیم و به امید خدا اگه که به توافق و تفاهم رسیدیم به صورت رسمی مراسم عقد رو انجام بدیم . خب بالاخره خودتون میدونید برای آشنایی بیشتر باید یه خطبه محرمیت خونده میشد ، تا بیشتر با اخلاق و رفتار هم دیگه آشنا بشیم و این که اصلا تفاهم داریم یا نه ، زیاد. شلوغ هم نبود خانواده خودمون و خانواده آقای صدیقی یه جمع مختصر که رفتیم محضر و یه خطبه محرمیت خوندیم ، بعدش آقا رضا پیشنهاد داد ، که باعث آشنایی خونواده ها ،حضرت معصومه (س) خواهر امام رضا (ع) بودن یه زیارتی بریم انجام بدیم و تشکر کنیم از حضرت که باعث این مراسم و پیوند مبارک شدن .. باور کنید که خیلی خوبه حال و هوای متاهلی البته یه موقع احساسی نشم فقط یه خطبه محرمیت خونده شده 😅.نه حالا جدی خیلی خوبه حالو هوای متاهلی.😍🙈 خب سرتونو درد نیارم .بعد زیارت حرم حضرت معصومه (س) ، مادرم پیشنهاد داد که بریم جمکران ،و یه دو رکعت نماز بخونیم و بعد از اون برگردیم و به امید خدا اگر که به توافق رسیدیم ،زمان عقد رو مشخص کنیم . وقتی که رسیدیم جمکران ، انگار یه مراسمی بود یه برنامه تلویزیونی که داشتم اجرا می‌کردن و بعضی هم داشتن روی کاغذ اسمی چیزی فک کنم می‌نوشتن . خوب که پرس و جو کردم گفتن که آخر برنامه می‌خوام قرعه کشی بکنن .و به پنج نفر زوج جوون دو تا بلیط ،سفر به مشهد مقدس هدیه کنن. منم خب گفتم که شانسمون رو امتحان کنیم اسم خودم و همسر آیندم 😅☺️رو نوشتم و رفتیم برگه رو انداختیم داخل یه صندوقی که بود . برنامه که تموم شد اومدن و قرعه کشی رو شروع کردن چهار تا زوج از قرعه کشی برنده شدن و نوبت به مورد آخر شد ، که اسم منو و همسرم رو خوند من اولش تعجب کردم ولی خوب که گوش دادم دیدم واقعا اسم ما هم در اومد . خیلی خوشحال شدیم ، و به قول بابام این اتفاق رو به فال نیک گرفتیم ... همین لحظه بود که بابام به آقای صدیقی گفت : _اگر که موافق باشند مراسم عقد رو داخل حرم علی ابن موسی الرضا (ع) جشن بگیریم و همون جا انجامش بدیم . آقا رضا هم خیلی استقبال کرد و همین جور هم شد . دقیق یادمه ساعت 8شب بود ، که خطبه عقد خونده شد اون موقع ما از باب الجواد وارد حرم شده بودیم خیلی شلوغ بود به علاوه فامیلا که اومده بودن، زائرهای حضرت هم بودن که شادی رو چند برابر میکرد . خلاصه خیلی خوب بود . ببخشید که این چند روز سرتون رو به درد اوردم . همیشه موفق و پایدار و سرزنده باشید. 🔶....پایان....🔶 🔷 نویسنده؛ امیر نظری 🔸🔹https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸