❤️رمان شماره👈 شصــت و شـــش 🤩
💜اسم رمان؛ #عشق_دریک_نگاه
💚نویسنده؛ فاطمه باقری
💙چند قسمت؛ ۵۵ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
❤️رمان شماره👈 شصــت و شـــش 🤩 💜اسم رمان؛ #عشق_دریک_نگاه 💚نویسنده؛ فاطمه باقری 💙چند قسمت؛ ۵۵ قسم
پارت ۱ تا ۱۰ 💎🌹👇
طول میکشه تا بذارم
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۱ و ۲
با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم. ساکمو برداشتم وسیله هایی که نیاز داشتم و داخلش گذاشتم در اتاق باز شد
زهرا: _نرگس هنوز آماده نشدی؟
+الان زود آماده میشم
زهرا: _از دست تو ،همیشه آخرین نفریم بدو
+چشم
تند تند وسیله هامو جمع کردم. لباسمو پوشیدم. چادرمو سرم کردم. رفتم پایین. همه در حال صبحانه خوردن بودن
_سلام به اهل خانه صبحتون بخیر
مامان : _سلام عزیزم بیا صبحانه تو بخور
+دستتون درد نکنه
بابا: _زهرا بابا خیلی مواظب خودتون باشین
زهرا: _چشم بابا جون....زود باش نرگس خانم دیر شد
+همین الان بابا گفت مواظب خودتون باشین ،میخوای چیزی نخورم بیافتم رو دستت؟
مامان: _خدا نکنه ،اره بخور مادر
زهرا: _لووس ،من میرم دم در بیا
اولین سفری بود که منو زهرا میخواستیم باهم بریم، اونم کجاا شلمچه ،زهرا دو سال از من بزرگتر بود ،باهم تو یه دانشگاه درس میخونیم، البته من چون نیمه اولی هستم، زهرا نیمه دومی ،اینجوری یه سال از نظر درسی عقبم.
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. توی راه زهرا همش میگفت :
_وااای نرگس دیر میرسیم همه میرن ،ما جا میمونیم
+نترس آبجی گلم،شهدا اگه بطلبه مارو ، هیچکسی جایی نمیره تا ما برسیم
دست بر قضا اتوبوسی که ما میخواستیم سوارش بشیم اشکال فنی پیدا کرده بود،
رسیدیم دم در دانشگاه
_دیدی گفتم نرفتن
خانم موسوی(مسئول بسیج دانشگاه): _سلام دخترا کجایین شما
زهرا: _شرمنده خانم موسوی،....پس ماشین برادرا کجاست؟
خانم موسوی: _نیم ساعتی میشه حرکت کرده
آقا راننده: _خانم موسوی درست شده بریم
خانم موسوی: _خدا رو شکر،بریم بچه ها سوار شین
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم، زهرا هم یه مفاتیح ریز از کیفش درآورد شروع کرد به خوندن، منم هندزفری رو گوشم گذاشتم و مداحی گوش میکردم، کم کم خوابم برد
زهرا: _نرگس ،اجی بیدار شو وقت نماز و ناهاره
چشمامو به زور باز کردم
_چشم
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم نماز و خوندیم، بعد نماز همه رفتن داخل رستوران، منم چون از غذاهای بیرون اصلا خوشم نمیاومد رفتم داخل اتوبوس نشستم،
ده دقیقه بعد زهرا اومد
_خانم خانوما یه دفعه غش نکنی بیافتی رو دستمون
+خیالت راحت بادمجون بم آفت نداره
دست کرد داخل کیفش
_بیا ،مامان جونت واست ساندویج درست کرد ،میدونست چیزی نمیخوری
+قربون دستش برم
زهرا: _منم مسئول حمل و نقلش بودمااا
+قربون شما هم برم
ساندویج کتلت بود ،واقعن گشنم بود.
خانم موسوی: _زهرا جان بیا امارِ بچه ها رو بگیر حرکت کنیم
زهرا: _چشم،الان میام
هوا تاریک شده بود که رسیدیم. واقعاً تو تاریکی شب هم میشد ،بوی شهدا رو حس کرد. این چند روز خیلی زود گذشت ،ولی دلم میخواست ثانیه ها یه عمر بگذره تا بیشتر بمونیم اینجا.
یه شب بعد از خوندن دعا و نماز شب
خوابم برد ،خواب دیدم یکی داره اسممو صدا میزنه و میگه بیا. چند بار هم این جمله رو تکرار کرد. اصلا چهره اش مشخص نبود. فقط صداشو میشنیدم.
از خواب بیدار شدم.دنگاهی به اطرافم کردم همه خواب بودن. یه ترس عجیبی افتاد توی دلم. چادرمو سرم کردم از چادر زدم بیرون.
همه جا ظلمات و تاریک بود. ترسیدم. کجا باید برم، اون صدای کی بود؟ رفتم دورو برم و گشتم. یه دفعه صدای گریه ای شنیدم
دنبال صدا رفتم.....
🕊ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۳ و ۴
همینطور که میگشتم چشمم افتاد به یه نفر که چفیه روی سرش بود و به خاک سجده کرده بود و گریه میکرد. صداشو واضح نمیشنیدم که داشت چی زمزمه میکرد.
خواستم جلو تر برم که
خانم موسوی :
_نرگس ،اینجا چیکار میکنی
یه دفعه اون اقا بلند شد و روش رو کرد سمت ما
_ببخشید خوابم نبرد اومدم بیرون
خانم موسوی:
_ببخشید آقای زمانی ،حواسم نبود کی خانم اصغری اومدن بیرون
اقای زمانی یه نگاهی به من کرد:
_اشکالی نداره
خانم موسوی: _بریم نرگس
+چشم
تا برسیم به چادر خانم موسوی هیچی نگفت. داخل چادر شدیم و هیچکس بیدار نبود. رفتم کنار زهرا دراز کشیدم. ولی اصلا خوابم نبرد. فکرم همش درگیر خوابم و اون اقا بود. از ترس خانم موسوی ،نمیتونستم تکون بخورم.
با شنیدن صدای اذان زهرا رو صدا زدم
_زهرا ،زهرا پاشو اذانه
چشماشو نیمه باز کرد
_چه عجب بیداری تو؟
+خوابم نبرد ،پاشو بریم نماز
زهرا: _باشه
رفتیم نمازمونو خوندیم. بعد از نماز صبح حرکت کردیم سمت تهران. چفیهای که دور گردنم بود و گذاشتم روی صورتمو چشمامو بستم
زهرا: _نرگس جان چیزی شده؟
_نه خواهری دیشب خوب نخوابیدم ،بخوابم بهتر میشم
سرمو تکیه دادم به شیشه و خوابم برد. نزدیکای ظهر واسه نماز و ناهار ماشین وایستاد منم رفتم نمازمو خوندم و برگشتم سمت ماشین. که چشمم به اون اقا افتاد. کنار اتوبوس ایستاده بود داشت با گوشیش صحبت میکرد. رفتم کمی نزدیکتر.
آقای زمانی:
_چشم مادر من ،مواظب هستم ،الانم اگه کاری ندارین من برم نماز و ناهار ،قربونتون برم به بابا سلام برسون یاعلی
حرفاش که تمام شد روش و برگردوند. چشمامون برای چند لحظه به هم افتاد
و سرمونو انداختیم پایین. از کنارش رد شدم و آروم سلام کردم
آقای زمانی: _علیک السلام
از اتوبوس داشتم بالا میرفتم
آقای زمانی: _ببخشید شما ناهار نمیخورین؟
+نه ،من کلن غذای بین راهی و دوست ندارم
زمانی: _اینجوری که ضعف میکنین
+نه خوبم ،مشکلی پیش نمیاد
زمانی: _باشه، یاعلی
+ببخشید ،یه سوالی داشتم
زمانی: بفرمایید ؟
+ممممم ،هیچی چیزه مهمی نبود ،شرمنده یاعلی
چفیه رو گذاشتم روی صورتمو چشمامو بستم
خانم موسوی: _نرگس جان
+بله
خانم موسوی: _بیا عزیزم این کیک و آبمیوه رو بخور
+خیلی ممنونم
مشغول خوردن بودم که یکی یکی بچه ها سوار ماشین شدن
زهرا: _خدا شانس بده ،یکی واسه ما این کارا رو نمیکنه
+وااا زهرا ،یه جور میگی یکی ،انگار شوهر آینده ام خریده
زهرا: _خدا رو چه دیدی، شایدم شد شوهرت
+دیونه ،میفهمی چی میگی،؟ خانم موسوی شوهرم بشه ؟
زهرا: _نه بابا اقای زمانی و میگم
تا اسمشو گفت،کیک پرید تو گلوم،داشتم خفه میشدم اینقدر زهرا به پشتم زد تا نفسم برگشت
زهرا: _چته تو دختر ،شوهر ندیده ای مگه؟؟
+چرا این حرف و زدی؟
زهرا:
_واا ،راست میگم دیگه، شوهر ندیدهای ، اگه میزاشتی چند تا خواستگار بیان خونه اینجوری هول نمیشدی
+نه منظورم اون حرفت بود، مگه خانم موسوی کیک و آبمیوه نخرید؟
زهرا:
_زرررشک ،نه بابا آقای زمانی خرید گفت بده به تو ،بادا بادا مبارک بادا
(با آرنج دستم زدم به پهلوش:
_دیونه اینا چیه میگی ،زشته
زهرا: _باشه بابا
اصلا باورم نمیشد ،چرا همچین کاری کرد؟
نزدیکای غروب رسیدیم تهران. از اتوبوس پیاده شدیم. از همه خداحافظی کردیم. یه دربست گرفتیم رفتیم خونه. زنگ درو زدیم
مامان درو باز کرد
مامان : _سلام عزیزای من
زهرا: _اول خواهر بزرگتر
زهرا پرید تو بغل مامان:
_الهی من فداتون بشم ،چقدر دلم برات تنگ شده بود
+بسه دیگه زهرا ،سفره قندهار که نبودی
زهرا: _عع سفر سفره دیگه
منم بامامان روبوسی کردم و رفتیم بالا. اول رفتم دوش گرفتم ،انگار تمام تنم کوفته بود. بعد رفتم داخل آشپزخونه
_مامان جون چی داریم غذا دارم میمیرم از گرسنگی
مامان:
_الهی من فدات بشم ،ماکارونی درست کردم براتون ،الان میکشم برات
+قربون دستتون
زهرا: _شما که یه ته بندی کردین داخل ماشین
+هر چی باشه ،که غذای خونه رو نمیگیره
غذامونو خوردیم رفتیم تو اتاقمون. روی تختم دراز کشیدم. به اتفاقایی که افتاد فکر میکردم
زهرا: _فک نکن آجی ،یا خودش میاد یا نامه اش
بالشت و پرت کردم سمتش
_اول اینکه من قصد ازدواج ندارم. دوم اینکه تا شما نرین خونه بخت منم جایی نمیرم. سوم اینکه زشته درمورد پسر مردم این حرفارو میزنی
زهرا:
_در جواب اول و دومت بگم خیلی بیخود میکنی تو. جواب سوم اینکه ،هیچ پسری محض رضای خدا کاری نمیکنه
+خیلی بیمزه ای
زهرا: _مخلصیم
🕊ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۵ و ۶
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
_زهرا پاشو ،دانشگاه دیر میشه
زهرا:
_بزار یه کم بخوابم ،هنوز خستگی سفر از تنم بیرون نرفته
+باشه هر جور راحتی، اخه امروز سشنبه است
زهرا : _یاخدااا، یادم رفته بود
+چی شد ،برپا زدی؟
زهرا:
_تو نمیدونی این اقای اسماعیلی چه جور آدمیه ،این دفعه دیر برسم حتمن حذفم میکنه
+چه بهتر ،ترم بعد با هم میگیریمش
زهرا:
_اره ،اینجوری تو هم حذف میشی ،معروف میشیم
+حالا زود باش آماده شیم
آماده شدیم رفتیم داخل آشپزخونه
من و زهرا:
_سلاااام بابایی ،سلاااام مامانی
بابا: _سلام به وروجکای بابا
مامان: _یعنی شما صد سالتونم بشه بازم عوض نمیشین
بابا: _بیاین صبحانه تونو بخورین ،خودم میرسونموتون
زهرا: _دستتون درد نکنه باباجون
یعنی مثل بچه کوچیکا واسه جلو نشستن ماشین دعوا افتادیم. زهرا هم مثل همیشه موفق شد.رسیدیم به دانشگاه از بابا خداحافظی کردیم و وارد محوطه شدیم
یه دفعه دیدم خانم موسوی داره میاد سمتمون.
خانم موسوی: _سلام بچه ها
زهرا: _سلام
+سلام
خانم موسوی:
_بچه ها ایام محرم نزدیکه کمک میخوایم
زهرا:
_درخدمتیم ،چه کاری از دست ما برمیاد
خانم موسوی:
_بعد از کلاستون منتظر باشین با هم میریم هیت نزدیک دانشگاه
زهرا: _چشم
خانم موسوی:
_نرگس جان تو هم میای دیگه؟
+بله میام
خانم موسوی: _باشه پس فعلا یاعلی
زهرا:
_نرگس کلاست تموم شد برو کافه منتظرم باش
+باشه،فعلا
بعد از تمام شدن کلاسم رفتم داخل کافه نشستم تا زهرا اومد. با هم رفتیم سمت دفتر بسیج دانشگاه. خانم موسوی داخل دفتر نشسته بود
در زدیم و داخل شدیم. دونفر از دخترای دیگه دانشگاه هم داخل دفتر نشسته بودن
زهرا: _سلام
-
+سلام
خانم موسوی:
_سلام گلم، خوب بچه ها بریم؟
همه باهم گفتیم بله.
از دانشگاه بیرون رفتیم سوار ماشین خانم موسوی شدیم و حرکت کردیم «عاطفه» و «هانیه» هم دخترای خیلی خوبی بودن. بعد چند دقیقه رسیدیم به حسینیه نزدیک دانشگاه. از ماشین پیاده شدیم، چند تا از پسرای دانشگاه هم اومده بودن.
وارد حسینیه شدیم. که یه دفعه یه صدایی اومد
_ببخشید خانم موسوی!
برگشتم دیدم اقای زمانیه
خانم موسوی:
_بچه ها شما برین داخل من میام
همه رفتیم داخل حسینیه، منم رفتم کنار پنجره پرده رو کنار زدم داشتم نگاه میکردم. زهرا از پشت دستشو گذاشت روی شونم:
_استغفرلله حاج خانوووم
+واااییی زهرا ترسیدم
زهرا: _خواهر گلم ،این کار احیاناً ،گناه نیست؟
+مگه دارم چیکار میکنم
زهرا:
_اولاً سرک کشیدن تو کار دیگران، دوماً نگاه کردن به نامحرم،
راست میگفت، من که تا حالا حتی یه بار هم،چشم تو چشم نامحرم نشدم،چی شده که الان اینجوری دارم نگاه میکنم. از زهرا دور شدم رفتم یه گوشه نشستم. بعد ده دقیقه خانم موسوی اومدن
خانم موسوی:
_خوب بچه ها اول تمیز کاری داخل حسینیه بعد وصل کردن پرچمهای یاحسین به دیوار دو نفرتون هم باید بره همراه دوتا از برادرا برین خرید واسه مراسم محرم. خوب حالا یه یاحسین بگین و شروع کنین
🕊ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۷ و ۸
یه هفته ای میشد که میرفتیم حسینیه
واقعاً حال و هوای خوبی داشت. کمتر از ده روز مونده بود به محرم. شوق اشتیاق زیادی داشتم که واسه مهمانای امام حسین خدمتی کنم.
یه روز بعد دانشگاه به همراه زهرا رفتیم حسینیه. اقایون در حال نصب کردن پرچم و نوشته های یاحسین دور تا دور حیاط بودن
خیلی قشنگ شده بود حسینیه.
رفتیم داخل حسینیه
_سلام بر خادمای امام حسین
عاطفه : _سلام بانووو خوبی؟
هانیه: _ما کجا و خادم اقا کجا
زهرا:
_عع اینو نگو عزیزم،همین که الان اینجایی یعنی به دستور اقا اینجا هستی
هانیه : _انشاءالله
+خوب بچه ها امروز دارین چیکار میکنین
هانیه: _بیا لپه پاک کنیم
خانم موسوی وارد شد:
_سلام خانوما، نرگس و عاطفه پاشین باید برین خرید
_چشم
چادرمو مرتب کردم و همراه خانم موسوی رفتیم داخل حیاط
خانم موسوی:
_بچه ها معرفی میکنم اول ،اقای ساجدی و اقای زمانی عضو بسیج دانشگاه برادران، خانم اصغری و خانم محمدی هم عضو بسیج خواهران.خوب بچه ها برین که یه عالم کار داریم
یعنی من باید همراه اینا برم؟ پاهام قفل کرده بود،احساس میکردم اگه برم باز نگاهای شیطانی و فکرای پلید میاد سراغم.
_ببخشید خانم موسوی؟
موسوی: _جانم
_میشه من نرم؟
همه با تعجب نگاهم میکردن
موسوی: _چرا ؟
_حالم خوب نیست ،شرمنده ببخشید من میرم به بچه ها داخل حسینیه کمک میکنم،با اجازه
وارد حسینیه شدم ،نفسم به شمارش افتاد
زهرا اومد کنارم :
_نرگس چیزی شده؟ چرا قیافه ات این شکلیه؟
+زهرا جان خواهری میشه تو به جای من بری؟
زهرا: _چرا چی شده مگه؟
_بعداً بهت میگم ،تو الان حاضر شو برو فقط
زهرا: _از دست تو ،باشه
با رفتن زهرا یه نفس راحت کشیدم. رفتم کنار هانیه نشستم و با هم لپه رو پاک کردیم. کارمون که تمام شد رفتم داخل حیاط از خانم موسوی خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه.
درو باز کردم رفتم سمت اتاقم
مامان:
_نرگس ،زهرا کجاست؟
+به همراه چند تا از بچه های حسینیه رفتن خرید واسه محرم
مامان: _آها باشه
نزدیکای ساعت ۸ بود که صدای ماشین دم در خونه رو شنیدم. رفتم کنار پنجره نگاه کردم. زهرا از ماشین پیاده شد. رفتم روی تخت دراز کشیدم
بعد چند دقیقه ،در اتاق باز شد
زهرا: _حاج خانوم چه طوره؟
+خوبم
زهرا:
_خیلی زرنگیااا ،ما از کت و کول افتادیم خودت اومدی اینجا داری لم میدی ؟
+چیا خریدین؟
زهرا:
_قند ،چایی،برنج ،البته چند تا چیزی دیگه هم مونده ،دیگه شب شد گذاشتیم واسه فردا
+همراه کی اومدی ؟
زهرا:
_اقای ساجدی و آقای زمانی، اول عاطفه رو رسوندن،بعد منو خدا خیرشون بده کی میخواست تنهایی بیاد خونه
زهرا: _خوب، حالا بگو امروز چت شده بود؟
+نمیدونم زهرا چم شده ،وقتی اقای زمانی و میبینم قلبم تند تند میزنه ،میترسم دچار گناه بشم
زهرا: _آخییی عزیززم ،عاشق شدی پس ؟
+نه بابا میگم حس گناه دارم تو میگی عشق
زهرا: _اره جونه خودت، باشه قبول میکنم
صبح باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم
ناشناس بود
_الو ،بفرمایید
+سلام نرگس جان خوبی،موسوی هستم
_سلام خانم موسوی ،مرسی شما خوبین؟
موسوی:
_نرگس جان هرچی واسه زهرا زنگ میزنم جواب نمیده ،کجاست؟
سرمو برگردوندم :
_همینجا ست خوابیده
موسوی:
_اها باشه اگه میشه امروز زودتر بیاین حسینیه
+باشه چشم
موسوی : _چشمت بی بلا، فعلا یاعلی
+یاعلی....زهرا پاشو احضار شدیم..زهرا؟
بلند شدم رفتم کنار تختش. زهرا تو تب داشت میسوخت
_یا خدا ،زهرا چشماتو باز کن
زهرا به زور صداش در میاومد
_جانم آجی
+داری تو تب میسوزی،پاشو بریم دکتر
زهرا: _خوبم بابا ،یه کم استراحت کنم بهتر میشم
+صبر کن برم از مامان قرصی ،چیزی بگیرم.... مامان،مامان
مامان: _بله چی شده؟
+زهرا تب کرده ،یه قرصی چیزی نداریم بخوره؟
مامان : _چرا داریم،الان میارم
یه تشک اب با یه پارچه تمیز گرفتم رفتیم تو اتاق. لباس زهرا رو باز کردم شروع کردم با پارچه نم دار روی تنش کشیدم.
مامان:
_وااایی خدا مرگم بده ،چی شده یه دفعه؟
+چیزی نیست مامان جان از خستگیه! زهرا پاشو قرصو بخور
زهرا: _دستت درد نکنه
یه ساعتی زهرا رو پاشویه کردم که تبش اومد پایین
زهرا:
_نرگس جان تو برو حسینیه ،زشته هر دوتامون نباشیم من حالم بهتره
+باشه یه کم دیگه پیشت میمونم بعد میرم
زهرا:
_دارم میگم حالم خوبه،تازه اگه هم کمک بخوام مامان هست ،پاشو برو تا با لنگه دمپایی دنبالت نکردم
_باشه باشه ،الان میرم
لباسمو پوشیدمو زهرا رو بوسیدم رفتم
_مامان جان من دارم میرم حسینیه ،مواظب زهرا باش
مامان: _باشه مادر ،برو مواظب خودت باش
+چشم
🕊ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه
🕊قسمت ۹ و ۱۰
یه دربست گرفتم و رفتم سمت حسینیه. وارد حیاط شدم. و همینجور که سرم پایین بود به افرادی که داخل حیاط بودن سلام کردم و وارد حسینیه شدم.
_سلام!
عاطفه: _سلام عزیزم ،زهرا کجاست؟
+زهرا تب کردن نتونست بیاد
عاطفه: _آخی عزیززم ،حتماً از خستگی دیروزه!
+احتمالاً، هانیه کجاست؟
عاطفه: _هانیه امروز تا غروب کلاس داره نمیتونه بیاد
_آها
رفتم کنار عاطفه،مشغول تمیز کردن کشمشا شدیم
خانم موسوی وارد شد:
_سلام بچه ها ،نرگس زهرا کجاست پس؟
+سلام ،زهرا تب کرده نتونست بیاد
موسوی:
_چه بد ،امروز یه عالم کار داریم ،هنوز خریدامون تمام نشده ،عاطفه جان آماده شو همراه برادرا بری خرید
عاطفه:
_خانم موسوی ،من دوساعت دیگه باید برم دانشگاه
موسوی خندش گرفت:
_هیچی امروز فک کنم همه باید تارو مار شین ،نرگس تو چی؟ باید بری دانشگاه؟
+نه من امروز کلاسی ندارم
موسوی: _خب خدارو شکر پس تو آماده شو
نمیدونستم این دفعه چه بهونهای بیارم، میترسیدم شک کنه بهم مجبور شدم قبول کنم
_باشه
بلند شدم و رفتم داخل حیاط. رفتیم کنار اقای زمانی و ساجدی
خانم موسوی:
_بچه ها سفارش نکنماااا سه روز دیگه محرمه وسیله ها تا غروب باید خریده باشین
اقای ساجدی :
_چشم خانم موسوی
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. توی راه فقط ذکر میگفتم و یه قرآن کوچیک گرفتم شروع کردم به خوندن. نفسم بالا نمیاومد شیشه پنجره رو تا آخر پایین آوردم
ساجدی: _خانم اصغری حالتون خوبه؟
+بله خوبم
یه دفعه ماشین ایستاد
زمانی:
_یاسر داداش گلوم خشک شد بپر چند تا آبمیوه و کیک بخر
ساجدی: _چشم
ساجدی با پیاده شدن از ماشین،حالم بدتر شده بود ،صدای ضربان قلبمو میشنیدم که به تندی داره میزنه. چرا هرچی قرآن میخونم قلبم آروم نمیشه؟ خدایا خودت کمکم کن
زمانی: _خانم اصغری ،انگار حالتون خوب نیست!
زبونم قفل شده بود ،به من من افتادم
_خوبم ،چیز خاصی نیست
ساجدی اومد سوار ماشین شد. یه آبمیوه با کیک به من داد. منم چون اینقدر حالم بد بود،آبمیوه رو سریع خوردم شاید این قلب آتشینم کمی سرد بشه
رفتیم بازار و شروع کردیم خرید کردن
روغن، قند ،مرغ و گوشت ،ظرف یک بار مصرف. تو دستای همه مون پر بود از وسیله،البته وسیله هایی که سنگین بود و خودشون برداشتن وسلیه های سبک و دادن دست من
نزدیکای غروب بود که کل خریدامونو انجام دادیم رفتیم سمت حسینیه. همه بچه ها رفته بودن فقط خانم موسوی مونده بود داخل حسینیه. وسیله ها رو بردیم گذاشتیم داخل آشپز خونه
موسوی:
_دست همه تو درد نکنه ،اجرتون با سید الشهدا علیهالسلام
+خیلی ممنون ،منم با اجازه تون اگه کاری ندارین برم خونه
موسوی:
_صبر کن تنها نرو، بچه ها اگه مسیرتون میخوره خانم اصغری رو هم برسونین
ساجدی: _اختیار ما دست آقا حسامه ،چی میگی؟
زمانی: بله حتماً بریم
_نه مزاحمتون نمیشم خودم یه دربست میگیرم میرم
زمانی:
_اختیار دارین چه زحمتی،درست نیست این موقع شب تنهایی برین خونه
از خانم موسوی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم
ساجدی:
_حسام جان من سر این میدون پیاده میشم ،جایی کار دارم
زمانی:
_یاسر جان خانم اصغری رو میرسونیم بعد تو میرسونم
ساجدی :
_نه داداش دیرم میشه ،یه کار واجب دارم
سر میدون ساجدی پیاده شد. توی مسیر هیچ حرفی بینمون زده نشد. اقای زمانی حتی یه بار هم از آینه به من نگاه نکرد
وقتی که رسیدیم انگار ریتم قلبم دوباره برگشت ،یه نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم خدایا شکرت. از ماشین پیاده شدم، همینجور که سرم پایین بود :
_خیلی ممنونم ،لطف کردین منو رسوندین
زمانی: _خواهش میکنم ،وظیفه بود،به خانواده سلام برسونین ،یاعلی
اصلا نذاشت خداحافظی کنم،رفت
وارد خونه شدم. همه تو پذیرایی نشسته بودن
_سلام
بابا: _سلام بابا، چقدر دیر کردی؟
مامان: _عع اقا سلمان ،صبر کن تازه رسیده دخترم
+ببخشید بابا جون ،رفته بودیم خرید واسه حسینیه
بابا:
_باباجان من اینو میدونم ،در و همسایه هم میدونن؟ نمیگن این موقع شب دختر اقا سلمان کجا بوده تا حالا؟
زهرا:
_بابا جان ملت خیلی حرفا میزنن ،مهم اینه که شما و مامان حرفاشونو باور نکنین
+ببخشید من برم بخوابم خستم
مامان: _مادر غذا نخوردی
+گرسنه ام نیست ،مامان جون. شب بخیر
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷🕊🕊🇮🇷 🇮🇷رمان فانتزی و شهدایی #عشق_دریک_نگاه 🕊قسمت ۹ و ۱۰ یه دربست گرفتم و رفتم سمت حسین
+گرسنه ام نیست ،مامان جون. شب بخیر
رفتم توی اتاقم لباسامو درآوردم ،رفتم روی تخت دراز کشیدم. در اتاق باز شد،زهرا با یه ظرف برنج و خورشت قیمه اومد داخل
زهرا: _پاشو ،پاشو ،صبح تا الان چیزی نخوردی
+چرا خوردم
زهرا: _حتماً کیک و آبمیوه
_اره ،تو از کجا میدونی؟
زهرا: _اخه منم دیروز کیک و آبمیوه خوردم،
+الان بهتری، تبت پایین اومد؟
زهرا:
_اره بابا ،همین که تو رفتی خوب شدم،انگار همش نشونه بود تو امروز بری جای من
+زهرا جان من از فردا دیگه نمیام حسینیه
زهرا: _چرا ؟
+از درسام عقب افتادم،نمیتونم بیام
زهرا:
_من که باور نمیکنم ولی باشه ،به خانم موسوی میگم. حالا پاشو غذاتو بخور بعد بگیر بخواب
+دستت درد نکنه
🕊ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: فاطمه باقری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🇮🇷🕊🇮🇷🇮🇷🕊🇮🇷