🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊
🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۱۹
چشمکی میزند و ادامه میدهد
_سعی کن ناهار نیمرو نباشه
و پشت سر این حرفش سریع از اتاق خارج میشود، فقط صدایش از هال به گوشم میرسد:
_خیلی دوستت دارم هانیه
تقریبا داد میزنم
_من بیشتر ستوان
•••••••
ظرف حاوی مایهی کوکو سیبزمینی را برمیدارم و کنار گاز میایستم. کمی از مایه را توی ماهیتابه
میریزم که یکدفعه روغنش جلز و ولز میکند و یک قطره روغن روی دستم میافتد. بیخیال بقیه،
مایه را هم میریزم و به اتاق میروم، از بین کتابهایم، دفتر شعرم را بیرون میآورم. خط به خطش را که میخوانم روزهای نه چندان دور در
ذهنم تداعی میشود.
یک لحظه با خودم فکر میکنم اصلا من از کِی بود که عاشق مهدی شدم؟
خودم هم جواب میدهم شاید از وقتی که تازه در ارتش استخدام شده بود و به تهران آمده بود! شاید از
همان وقت که در مهمانیهای خانوادگیمان جای خالیاش خودنمایی میکرد یا اصلا شاید از وقتی که من
هنوز شش یا هفت سالم بود و مردادماه و شهریور که میشد و هوا به اوج گرمایش میرسید، وقتی به
خانهی خانم جان میرفتیم، کلی توی حیاط با صفایش با مریم، مینا، فاطمه، عموسبحان و مهدی بازی
میکردیم و آخر سر هم مهدی میرفت و از بقالی سرِ خیابان برایمان بستنی یخیِ پرتقالی میخرید
نمیدانم! اصلا زمان دقیقش مشخص نیست؛ ولی این را خوب میدانم که خیلی وقت است دلم را باختهام
با آمدن بوی سوختگی سریع و شتابزده دفتر را روی تخت میگذارم و به آشپزخانه میروم. با دیدن
کوکو سیبزمینیهای سوخته آه از نهادم بلند میشود. زیرِ گاز را خاموش میکنم و مات و ناراحت خیرهی
مثلا غذایم میشوم.
_سلام... چی شده هانیه؟
ترسیده به عقب برمیگردم که مهدی را میبینم. متعجب میگویم:
_سلام... خسته نباشی... کِی اومدی؟
با لبخند میگوید:
_سلام به رویِ ماهت... شما هم خسته نباشی خانمِ خونه. اینقدر تو فکر بودی متوجه اومدنم نشدی...ببینم این بوی چیه؟
با یادآوری غذای سوخته، ناراحت به ماهیتابه اشاره میکنم
_آخه چرا؟
میبینم که لبخند عمیقی میزند. پر از محبت و عشق نگاهم میکند و میگوید:
_فدای سرِ خانمم...یاد میگیری به مرور... بذار من لباسهام رو عوض کنم میام یه غذایی برات درست میکنم که انگشتهات هم باهاش بخوری
خیره نگاهش میکنم. لبخند میزند
_چیه؟
_تو خیلی خوبی مهدی
_نه به خوبیِ تو
به اتاق میرود و من هم شاهکارم را توی ظرفشویی میگذارم. آمدنش که طول میکشد، به سمت اتاق راه میافتم و در همان حال هم صدایش میزنم
_مهدی؟ کجا موندی؟ داری به طلاق دادنم فکر میکنی؟
در نیمه بازِ اتاق را کامل باز میکنم. لباس راحتی پوشیده روی تخت نشسته و دفتر شعرهایم در دستانش
است. دست به سینه به چهارچوب در تکیه میدهم. غرق صفحات است و لبخند روی لبهایش هِی
پررنگتر میشود.
متوجه حضورم نمیشود.خیره نگاهش میکنم. نمیدانم چه میشود که دلم میلرزد. باز حرفهای خودش و عموسبحان میان
افکارم خودی نشان میدهند.
جلوتر میروم. پایین تخت و درست روبرویش روی زمین مینشینم، سرش
را بالا میآورد و خیرهی چشمهایم میشود.
لبخندی میزنم و میگویم:
_فوضولی ها
میخندد... میمیرم....از تخت پایین میآید و روبرویم مینشیند. آرام میگوید
_تو کِی اینقدر عاشق شدی؟
_خودم هم نفهمیدم... یهو چشم باز کردم دیدم به قولِ خودت دلم رو باختم
دستم را میگیرد و کف دستم را میبوسد. لبخندی میزند و با شیطنت میگوید
_میگم این دفتره آخرهاش از دستم شاکی بودی ها! همچین نوشتههات بوی کتک میدادن
_آها... آره اونها مالِ قبل از خواستگاریه... حرص میخوردم از دستت ها... هی هانیه خانم هانیه خانم
...
_چه خاطرههای قشنگی داریم... پر از سادگی
_آقای پر از سادگی گشنهمونه
بلند میشود و دستم را میگیرد و من را هم بلند میکند. به سمت آشپزخانه میرویم. رو به من میگوید
_شما فقط بشین نگاه کن چی برات میپزم
میخندم و روی صندلیِ میز کوچکِ آشپزخانهمان مینشینم. دستم را زیر چانهام میزنم و خیرهی
حرکاتش میشوم. پیاز و گوجه و تخم مرغ را از یخچال برمیدارد! با صدای بلند میزنم زیر خنده. به
سمتم برمیگردد و گیج مثل پسربچههای کوچک نگاهم میکند. آنقدر شیرین که در دل میگویم کاش
اگر روزی بچهدار شدیم پسر شود تا شبیه تو بشود!
خندهام را جمع میکنم و میگویم:
_اینهمه غذا غذا کردی منظورت املت بود؟
_فهمیدی؟
_خب آخه با پیاز و گوجه و تخم مرغ چه غذای دیگهای میشه درست کرد؟
_حالا هر چی
🕊ادامه دارد....
🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊
🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۲۰
_چه برخورد به آقامون! ما چاکرِ املتِ دست پختِ آقا مهدی هم هستیم
میخندد و میگوید:
_ما هم چاکرِ خانومِ شاعرمون هستیم
••••••
خمیازهای میکشم و از روی تخت بلند میشوم. صبح بعد از نماز خواندن و رفتن مهدی، از بیکاری
خوابیدم.
چادر گلدارم را برمیدارم و سر میکنم. از خانه خارج میشوم و به سمت واحد عمو میروم. زنگ در را
که میزنم، زهرا انگار که منتظر باشد، سریع در را باز میکند.
سلام میکنم و با اشاره به چادری که سرش کرده میگویم
_کجا میرفتی؟
_سلام، دل به دل راه داره ها... میخواستم بیام پیش تو
_خب بیا بریم خونهی ما
_نه دیگه چه فرقی داره، بیا تو
لبخندی میزنم و وارد خانهشان میشوم.تقریبا همهی وسایلمان مثل هم است.کنار هم مینشینیم و آنقدر حرف میزنیم که متوجه گذر زمان نمیشویم.در که باز میشود و عموسبحان و پشت سرش مهدی یااللّه گویان وارد میشود تازه متوجه ساعتهای
رفته میشویم. با تعجب به پلاستیکهای زیادی که در دستشان است نگاه میکنم
عموسبحان با اشاره به من و رو به مهدی میگوید
_دیدی گفتم اینجاست... اون کفشها ماله هانیهست دیگه
می آیند و پلاستیکها را زمین میگذارند و تکیه زده به پشتیهای یک طرف هال مینشینند. کنجکاو
میپرسم:
_چیه این پلاستیکها؟
مهدی میگوید:
_نگاه کن توشون رو
یکی از پلاستیکها را باز میکنم و از دیدن عروسکهای درونش ابروهایم از تعجب بالا میپرند. باقی
پلاستیکها هم پر است از عروسک و اسباببازی. زهرا متعجب میپرسد
_عروسک؟
عموسبحان با شیطنت میگوید:
_آره دیگه...واسه تو و هانیه خریدیم سرگرم شید
.و پشت سر این حرفش میزند زیر خنده. مهدی اما نمیخندد و خندهاش از چشمانش پیداست. زهرا شاکی میشود
_بیمزه! میخواستی بگی ما بچهایم؟
_نه بابا... هانیه که بچهست ولی شما یه پا خانمی
_عمووووو
دستش را میگذارد روی گوشهایش
_جیغ نزن وروجک... بدبخت برادرزاده ام... چطور تحملش میکنی مهدی؟
مهدی نگاهم میکند و میگوید:
_فرشتهها رو که تحمل نمیکنن
رو به عموسبحان لبخند پیروزمندانهای میزنم و در دلم قربان صدقهی عزیزِ جانم میروم
عمو اما سری به نشانه ی تاسف تکان میدهد
_زن ذلیل
_حالا نگفتین اینها چیه؟
عمو رو به زهرا که این سوال را پرسید میگوید:
_هزینهی جشن عروسی که نگرفتیم رو دادیم به یکی از مراکز بهزیستی... این اسباب بازیها رو هم گرفتیم که شما خانمهای خوش سلیقه کادو کنید ببریم برای بچهها
ذوق زده رو به مهدی میگویم
_آره مهدی؟
آرام چشمهایش را به نشانهی تأیید روی هم میگذارد .عمو شاکی میگوید
_یعنی حرف من رو قبول نداری؟
میخندم، به سمتش میروم و گونهاش را محکم میبوسم
_عمو کوچیکهی خودمی
میخندد. به زهرا نگاه میکنم و میگویم:
_اتفاقاً من و زهرا هم قبل از عقد این فکر رو داشتیم؛ ولی پاک فراموش کردیم... مگه نه زهرا؟
سرش را تکان میدهد و میگوید
_آره...چه خوب که اینکار رو کردید
در دلم فریاد میزنم
"خدایا شکرت برای این روزهای خوب"
••••••••
کلافه پوفی میکشم و مهدی را که روی مبل دراز کشیده و دستش را روی چشمهایش گذاشته تکان
میدهم. دستش را برمیدارد و نگاهم میکند. کلافه تر میگویم....
🕊ادامه دارد....
🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊
🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۲۱
_حوصلهم سر رفته
بلند میشود و مینشیند. با دست موهایش را به هم میریزد و میگوید
_ساعت ده شبه ها... حوصلهت سر رفته؟
_آره
_چیکار کنم من حالا خانمم؟
فکری در ذهنم جرقه میزند. با ذوق و هیجان میگویم:
_بیا بریم پشت بوم
ابروهایش از تعجب بالا میپرند! حق دارد خب! با خنده میگوید
_پشت بوم؟
آره... بریم ستارهها رو نگاه کنیم. لبخندی میزند. انگار که خاطرات بچگیمان یادش میآید
_بریم ستارهها رو ببینیم که باز هم ستاره پرنوره برای تو باشه؟
میخندم. پرافتخار میگویم
_من الان دنیا رو دارم... ستاره میخوام چیکار؟
حتی دنیا هم کمه مقابلِ بودنت
••••••••
سرم را روی شانهاش میگذارم. دستش را دور شانهام میاندازد
+میگم خوبه که اینوقت شب کسی نمیاد بالای پشت بوم... وگرنه به عاقل بودنمون شک میکردن
_خب عاقل نیستیم
+خیلی مچکر
_عاقل نیستیم... عاشقیم
+الهی من قربونِ خانمِ شاعرم برم
خدا نکنه ی آرامی میگویم.چند لحظه سکوت برقرار میشود و دوباره این مهدی است که سکوت را با صدایِ آرامش میشکند
_کاش زودتر پاییز بیاد
_چرا پاییز؟
_پاییز که بیاد، میریم قدم میزنیم... صدای خش خش برگها زیر پامون قشنگ میشه
لبخندی روی لبهایم مینشیند
_شاعری سرایت کرده ها
+بدجور
_میگم مهدی؟
+جانِ مهدی؟
_اگه یه روز بچهدار شدیم، اسمش رو چی بذاریم؟
+الهی من قربونِ فنچ بابا برم
اخم میکنم
_اسم رو بگو
_حسود! همیشه دوست داشتم دختردار که شدم اسمش رو بذارم زینب، یکی از قشنگترین اسمهاست...پسر هم محمد... یا علی، پاشو که رفتیم تو رویا... پاشو خانم من فردا باید برم سرکار، شما تا ظهر میگیری میخوابی! غذا هم که....
_غذا هم که چی؟
_املت
کاش نور مهتاب، همیشه شاهدِ خندهها و خوشیهایمان باشد
••••••••
آخرین عروسک را هم با کمک زهرا کادو میکنیم. لبخندی میزنم و کادوها را در پلاستیکها را گوشهای
میگذارم. از الان برای وقتی که به مرکز بهزیستی برویم کلی شوق دارم. دوست دارم بروم و کلی با بچهها
بازی کنم و خوشحالشان کنم
_چای میخوری زهرا؟
_آره، بذار من میریزم
_نه دیگه خودم میریزم
به آشپزخانه میروم، استکانها را از کابینت برمیدارم و کنار سماور میگذارم، قوری را برنداشتهام و
هنوز چای را نریختهام که با شنیدن صدایی مثل انفجار بمب، دستهایم را محکم روی گوشهایم میگذارم. صدا آنقدر بلند و وحشتانگیز هست که چشمهایم را روی هم فشار بدهم.حس میکنم شیشههای پنجرهها در حال تکه تکه شدن هستن.
چند دقیقه که میگذرد و صدا قطع
میشود، خودم را دوان دوان به زهرا که گوشهی هال از ترس با دست گوشهایش را گرفته میرسانم. به
زور و با لبهای خشکیده از ترس میگویم
_چی... چی شده... زهرا؟
🕊ادامه دارد....
🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊
🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۲۲
مات نگاهم میکند
_نمیدونم... نمیدونم....
•••••••••
عمو و مهدی نگاهی به هم میاندازند.عصبی میشوم:
_میگین چی شده یا نه؟
مهدی تند و سریع میگوید
_اعلام جنگ از سمت عراق
گیج نگاهش میکنم. حرفهایش در ذهنم میچرخند؛ اما معنیشان را درک نمیکنم. ادامه میدهد
_اوضاع شهرهای جنوبی خیلی بدتره... زیرِ بمب و موشکن.....
با ترس و لکنت میگویم
_مـ...ما...مامان اینها... خانمجون...عـ...عمو اینها... حالشون خو...خوبه؟
عمو کلافه بین موهایش دست میکشد
_تلفنها قطعه... خبری نداریم
زهرا با صدای آرامی میگوید
_حالا چی میشه؟
_میجنگیم تا ایمانمون، ناموسمون، انقلابمون و خاکمون بمونه
سرم را با شدت بلند میکنم و به مهدی که این حرف را زده نگاه میکنم. حرفهای شب خواستگاری همه
و همه میان ذهنم خودی نشان میدهند... کابوس شبهایم واقعیت یافت. نامطمئن میگویم
_چی؟ ببینم... نگو... نگو که میخوای بری؟
از جایش بلند میشود، میرود کنار پنجره میایستد. سکوتش جانم را ذره ذره میگیرد
مات میمانم! وقتی به خودم میآیم که عمو و زهرا به خانهی خودشان رفتهاند.
انگار که تازه معنی
حرفهای مهدی را فهمیده باشم، بلند میشوم
میروم و پشت سرش میایستم. تمام انرژیام را جمع میکنم و با صدایی که انگار از ته چاهی عمیق
میآید میگویم
_من... من نمیذارم مهدی... من از دستت نمیدم... من نمیذارم بری
به سمتم برمیگردد. چشمهایش برق میزند. نکند برق اشک باشد؟
دستم را میگیرد و میگوید
_نمیشه هانیه..نمیشه... نبین الان خودمون رو..شهرهای جنوبی زیر بمب و موشکن.. هانیه من گفته بودم بهت، یادته؟ گفتم شاید یه روزی نباشم... یادته هانیه؟
_یادمه....
_زیر قولت زدی؟
اشکهایم سرازیر میشود. زانوهایم خم میشود. روی زمین میافتم و هقهق گریهام بلند میشود.همانطور با گریه میگویم
_من نمیدونستم... نمیدونستم اینقدر دوستت دارم... من نمیدونستم قراره اینقدر وابستهات بشم....مهدی من نمیتونم... نمیتونم نبودنت رو تحمل کنم....
همینطور اشکهایم میریزند. کنارم روی زمین مینشیند. با دستهایش اشکهایم را پاک میکند، با
صدای خشداری میگوید
_گریه نکن خانمم... باشه؟ اشکهات داغونم میکنن هانیه... فقط هانیه...نمیخوای که من شرمندهی خدا بشم؟ نمیخوای که شرمندهی امام حسین «علیهالسلام» بشم؟ مگه نه هانیه؟
طاقت نمیآورم، خودم را در آغوشش میاندازم و دوباره صدای گریهام بلند میشود. همانطور که سرم را
در آغوشش پنهان کردهام با گریه میگویم
_ما همهش سه ماهه مالِ همیم... همهش سه ماهه
•••••••••
نفس راحتی میکشم و تلفن را سرِ جایش میگذارم. مهدی با لبخند آرامشبخشی که روی لبهایش
نقش بسته میگوید
_الان آروم شدی؟
_آره، صدای همهشون رو که شنیدم خیالم راحت شد
کنارش روی مبل مینشینم. حرفهای مادرم میان افکار به هم ریختهام پررنگ میشود ``همه دارن
میرن... حتی پسرهای دبستانی و راهنمایی و دبیرستانی... همه مثل مَرد وایسادن``
_مهدی؟
_جانم؟
_توی این سه ماه... این سه ماهی که مثل برق و باد گذشت، تازه فهمیدم... تازه فهمیدم که چقدر دوستت دارم..تازه فهمیدم که خیلی وابستهام بهت... اگه اگه یه روزی نباشی من میمیر.......
نمیگذارد جملهام را کامل کنم. انگشت اشارهاش را به نشانهی سکوت روی لبهایم میگذارد
_نگو... این حرف رو نزن هانیه
_برو
گنگ نگاهم میکند
_برو مهدی... نمیخوام شرمنده ی خدا و امام حسین «علیه السلام» بشیم
🕊ادامه دارد....
🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊
🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۲۳
بغضم میشکند." آسان نیست...گفتنش آسان نیست...گفتن این
«برو» آسان نیست... برای یک تازه عروس آسان نیست.... تحمل کردن نبودنش... بغضم میشکند... اشکهایم روانهی گونهام میشود...." گفتن این«برو»
" سخت بود... سخت! مثل ذره ذره جان دادن... جان دادم، ذره ذره.
•••••••••
کولهی ارتشیاش را زمین میگذارد. کلاهش را برمیدارد و بین موهایش دست میکشد. کلاه را روی کوله
میگذارد، خم میشود و پوتینهایش را میپوشد.
میخواهد بند پوتینهایش را ببندد که دستم را روی دستش میگذارم. نگاهم میکند، نگاهش نمیکنم! نمیخواهم برق اشک را در چشمانم ببیند.
بند پوتینهایش را میبندم،
آرام و آهسته. آنقدر آرام که بیشتر وقت داشته باشم، بیشتر وقت داشته باشم که صدای نفسهایش را
بشنوم؛
اما بالاخره تمام میشود. بند پوتینهایش را میبندم، میخواهم بلند شوم که دستهایم را میگیرد. کف
هر دو دستم را طولانی میبوسد.
بغضم میشکند و اشکهایم جاری میشوند. سرش را که بلند میکند و
نگاهم میکند چشمهایش انگار که خیسند. دستهایم را دور گردنش میاندازم و هق هقم بلند میشود.
با صدای خشداری میگوید:
_هانیه... گریه تو قرارهامون نبودها... بدقول نشو دیگه... اشکهات جونم رو میگیرن...جونِ مهدی گریه نکن
با سختی صدای هق هقم را خفه میکنم. جانش را قسم داده. آرام مرا از خودش جدا میکند...بلند میشود... روبرویش میایستم... کولهاش را روی شانهاش میاندازد
انگشت کوچک دست راستم را سمتش میگیرم و میگویم
_قول بده... قول بده که برمیگردی مهدی
خیره در چشمهایم میگوید
_نمیخوام بد قول بشم هانیه
قلبم مچاله میشود. این رفتن بازگشت ندارد. میدانم....دستم را میاندازم.
لبخند دلخوشکنکی میزند.پاهایش را جفت میکند و احترام نظامی میگذارد
_دوستت دارم فرمانده... خداحافظ
در را باز میکند و هنوز خارج نشده که میگویم
_من هم... من هم دوستت دارم همبازی بچگیهام... دوستت دارم آقامهدی
از در خارج میشود.در را پشت سرش میبندم، پشت در زانوهایم خم میشوند. هق هق گریههایم سکوت خانه را میشکند
رفت!
•••••
_باز هم میاید خاله؟
رو به شیرین، فرشتهی شش سالهی مرکز بهزیستی میگویم
_آره عزیزم، باز هم با خاله زهرا میایم
از در مرکز بهزیستی خارج میشویم.این دو هفته آنقدر حالم بد بود که از خانه بیرون نمیآمدم. عمو و زهرا برایم غذا میآوردند و به زور به خوردم میدادند. تا امروز که زهرا به زور مرا از خانه بیرون
کشاند و به مرکز بهزیستی آورد.
کادوها را که دادیم چه قدر بچهها خوشحال شدند.
کلی هم از من و زهرا خوششان آمد و از ما قول گرفتند تا دوباره پیششان برویم.
صبح قبل از رفتن پیش بچهها، زهرا به زور مرا به آزمایشگاه برد. چند روز است که مدام حالت تهوع
دارم، سرگیجه هم که امانم را بریده. زهرا میگوید حتما از فشار و استرس است.تاکسی میگیرم و به سمت آزمایشگاه میرویم تا جواب را بگیریم.تاکسی که میایستد، پیاده میشویم و داخل میرویم
••••••••
_مبارکه عزیزم، جواب مثبته
گیج و گنگ پرستار را نگاه میکنم
_چی مبارکه خانم پرستار؟
_جواب آزمایشت مثبت بود، داری مادر میشی
شوکه شده زهرا را نگاه میکنم. لبخند شادی میزند
_دارم خاله میشم
کم کم لبخندی روی لبهایم نقش میبندد. دارم مادر میشوم، مهدی پدر میشود.از آزمایشگاه بیرون میرویم و زهرا میخواهد تاکسی بگیرد که مخالفت میکنم
_بیا قدم بزنیم تا خونه
_بد نباشه واسهت؟
دستی روی شکمم میکشم
_نه بابا
.صدای خشخش برگهای پاییزی که با قدمهایمان بلند میشود بغض را میهمان گلویم میکند...مهدی گفته بود دوست دارد زودتر پاییز شود. پاییز شود تا با هم قدم بزنیم! میخواست صدای خشخش
برگها را بشنود
_اونجا رو نگاه کن هانیه
به جایی که زهرا اشاره کرد نگاه میکنم؛ یک مغازهی سیسمونی فروشی.دستم را میگیرد و به سمت مغازه میرویم.با ذوق لباسهای مختلف را از پشت شیشهی مغازه نشانم میدهد. خندهام میگیرد.
_زهرا هنوز زوده واسه خرید لباس
_خب ما هم داریم نگاه میکنیم
نگاهم کشیده میشود سمت یک جفت جوراب صورتی رنگ که رویش دایرههای
سفید دارد
•••••••••
به عموسبحان که از وقتی آمده روی مبل نشسته و به استکان چای روی میز زل زده نگاه میکنم
_چرا زهرا نیومد؟
_سرش درد میکرد
_چرا؟
جواب سوالم را نمیدهد.به جایی روی مبل یک نفرهی کنارش خیره میشود.رد نگاهش را میگیرم و میرسم به یک جفت جوراب صورتی که رویش دایرههای سفید دارد
🕊ادامه دارد....
🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊
🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۲۴ (قسمت آخر)
با تعجب میپرسد
_این چیه؟
با صدای آرامی میگویم
_دیروز با زهرا رفتیم آزمایشگاه
_خب؟
_حس میکنم دختره
خیره خیره نگاهم میکند، چشمهایش غمگین میشوند و نمیدانم چرا! سرش را پایین میاندازد و آرامتر
از من میگوید
_مبارکه
_ممنونم. راستی عمو تو نمیری جبهه؟
_چرا میرم. آخر این ماه
_میگم مهدی اونجا چکار میکنه؟ یعنی پستش چیه؟
حس میکنم صدایش خش برمیدارد
_ #بیسیم_چی بود
"!دنیا روی سرم خراب میشود. "
بود...مات نگاهش میکنم که تند و با چشمهای بسته میگوید
_مهدی رفت، از پیشمون رفت هانیه. مهدی شهید شد
شانههایش میلرزند، گریه که نمیکند، نه؟
ناباور سرم را تکان میدهم
_شوخی میکنی عمو؟ آره؟
.سرش را که بلند میکند اشکهایش را میبینم. دلم میریزد
_مهدی دیگه نیست
ناباور و بلند بلند میگویم
_شوخیه، همهش یه شوخیه. اصلا اگه راست میگی بیا بریم نشونم بده، بیا بریم پیکرش رو نشونم بده
عمو
با دستهایش دو طرف سرش را میگیرد و مینالد
_مفقودالاثر شده
کاش این بغض از چشمهایم ببارد. گلویم را با دست میگیرم، نفس کم آوردهام. عمو به سمتم میآید.
_گریه کن هانیه، گریه کن! گریه کن خالی بشی، هانیه نریز تو خودت دردت به جونم
با صدایی که از بغض میلرزد میگویم
_مهدی گفته گریه نکنم، گفت گریهام اذیتش میکنه
چشمهایم سیاهی میرود و دیگر چیزی نمیفهمم
••••••••
چشمهایم را باز میکنم ،
که نور اتاق باعث میشود سریع ببندمشان. آرام آرام چشمهایم را باز میکنم. رنگ آبی دیوارها، بوی الکل بیمارستان و سوزش جای سِرُم حالم را
بدتر میکند.
هیچکس در اتاق نیست. حتما زهرا و عمو بیرون اتاق منتظرند.خیره میشوم به سقف سفید.
فرصت نشد
فرصت نشد که بگویم چقدر آبیِ چشمهایت را دوست دارم
فرصت نشد.فرصت نشد که بگویم چقدر خوبی.
فرصت نشد بیشتر با هم باشیم.
میدانی مهدی، حتی فرصت نشد با هم به تماشای برف بنشینیم. من برف ندیده بودم
فرصت نشد زمستان با هم آدمبرفی درست کنیم
کاش میشد یکبار دیگر غرق شوم درنگاهت
کاش میشد یکبار دیگر صورتت را ببینم
تو که خودت مَردِ راه و رفتن بودی،
چرا حتی پیکرت برنگشت؟
مفقودالاثر شدهای!نیستی
.نیستی و من قول دادهام چشمهایم نبارند
سالها بعد که فرزندمان از من پرسید پدرم که بود؟
سرم را بالا میگیرم،
افتخار میکنم و میگویم پدرت بیسیمچیِ عشق بود!
.اگر دختر بود، میگویم عاشقِ مَردی مانند پدرش شود.اگر پسر بود، یادش میدهم #مثل_پدرش مَرد باشد.
کاش از من نمیخواستی که اشک نریزم
تو بگو با بغضی که میهمان گلویم شده چه کنم؟
اصلا تو بگو من دیگر چگونه دیدن ماه و ستارهها را تاب بیاورم؟
کاش خوب نبودی،!
کاش بهترین نبودی.
آنوقت حداقل کنار آمدن با نبودنت راحت میشد!اما هم خوب بودی و هم بهترین
رفتهای.....
رفتهای و من ماندهام و قلبی مچاله شده از داغ نبودنت.
رفتهای و من ماندهام و فرزندی از وجود من و تو
رفتهای و حالا باید برگردم به دزفول،!شهری که پر است از خاطرات کودکیمان
رفتهای و من که گفته بودم
"عشق خانمان سوز است"
🇮🇷با احترام، تقدیم به روح بزرگوار شهدای دفاع مقدس و همهی شهیدانِ اسلام و ایران، همچنین تقدیم به
صبر و عشقِ بیمانند همسران و اعضای خانوادهی این مَردانِ خداوند
🕊پـــایـــان🕊
🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
1_847551718(1).PDF
4.13M
☘نسخه pdf (پی دی اف)
☘ رمان «بیسیم چی عشق»
☘رمان شماره ۶۵
با ما همراه باشین🌹👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5